رمان لاندور پارت ۴

4.4
(21)

 

 

 

مهیار همیشه خاطر اینکه فراموش نکنه رمز لپ تاپش آسون بود و چیز سخت نمیذاشت و با چندتا حدس ساده زود تونستم باز کنم

 

با دستای لرزون پوشه های فیلم‌هاش رو باز کردم

 

یکی یکی تمام فیلم ها رو رد کردم اما چیزی نبود

چندجای دیگه هم چک کردم و وقتی چیزی ندیدم خیالم راحت شد

 

اما حالا دیگه دوربین به لپ تاپ وصل بود

فیلم دوربین داشت نشون میداد که مهیار از حموم بیرون اومد

 

هول شدم و لپ تاپ رو بستم باید زودتر از اتاقش بیرون میرفتم تا دوباره بهم شک نکرده بود

 

قبل از اینکه تکون بخورم صدای پیام گوشی مهیار منو ترسوند

 

خواستم توجهی نکنم ولی کنجکاوی اجازه نداد

 

چشمم به پیامی افتاد که از روی صفحه رد شد

 

سرجام میخکوب شدم از طرف آرمین بود

با چشمای گشاد پیام رو از نظر گذروندم

 

« فردا بیا فیلم رو برات بفرستم »

 

زانوهام سست شد و نزدیک بود بیفتم.

 

دستمو به گوشه ی میز بند کردم

 

این مرد تا منو رسوا نمی‌کرد دست بردار نبود

 

به سختی از اتاق خارج شدم

جلوی در اتاقم ایستادم و تند تند نفس کشیدم

 

همون لحظه مهیار با حوله ی تنش اومد از کنارم رد شد

 

نیم نگاهی بهم انداخت اما چیزی نگفت

 

تازه یادم اومد که می‌تونستم اون پیام رو از گوشیش پاک کنم و حالا دیگه دیر شده بود و البته اگه پاک میکردم بازم جور دیگه ای بهش نشون میداد.

 

تا وقتی که اون فیلم دست آرمین بود من آب هم از گلوم پایین نمی‌رفت

 

_ مدیا بیا کمک سفره رو بنداز بابات گرسنه‌س

 

آهی کشیدم و ضربه ای به پیشونیم کوبیدم

باید میگفت مدیا برو بمیر!

 

رفتم توی آشپزخونه. سفره رو برداشتم و روی میز پهن کردم

 

همه چی رو سر جاش گذاشتم ولی تمام فکرم درگیر این بود تا راهی پیدا کنم منشأ این بدبختی ریشه کن بشه.

 

 

 

بابا و مهیار هم اومدن و همگی مشغول خوردن شام شدن.

 

چند بار قاشق رو پر کردم تا به طرف دهنم ببرم اما هربار حس کردم تا خرخره پرم با اینکه از صبح که اون اتفاق افتاده بود هیچی نخورده بودم.

 

مامان اشاره ای بهم کرد

_ چرا چیزی نمی‌خوری مدیا؟!

 

با این حرفش توجه بابا و مهیار هم جلب شد

 

لبخند زورکی روی لب نشوندم

_ عصری یه کم هله هوله خوردم الان دیگه حس میکنم سیرم

 

بابا منو مخاطب قرار داد

 

_ مدیا به لیوان دوغ برای بابات بریز و کمتر هله هوله بخور

 

با دستای لرزون لیوانی دوغ دادم دستش

 

_ من میرم بخوابم فردا امتحان دارم خواب نمونم

 

مامان سر تکون داد

_ غذا برات میذارم اگه نصف شب حس کردی معده ات اذیت میشه پاشو بخور

 

_ مرسی مامان

 

مهیار همچنان مشکوک نگاهم میکرد

 

انگار یه شمر توی خونه داشتیم که هرآن منتظر بود من خطا کنم سرمو از تنم جدا کنه!

 

دوباره توی اتاقم قدم رو رفتم.

 

تنها راه این بود که لپ تاپ آرمین رو نابود کنم یا یه جوری تهدیدش کنم تا از اون فیلم استفاده نکنه

 

ناامید لب تخت نشستم. لامصب این مرد جذاب هیچ نقطه ضعفی نداشت که بشه باهاش تهدیدش کرد

 

به هرحال نمی‌تونستم ساکت بشینم تا آبرومو ببره مسلما به محض اینکه مهیار اون فیلم رو میدید زنده به گورم می‌کرد!

 

تصمیمم قطعی بود باید لپ تاپ آرمین رو نابود میکردم

 

از دخترای محل شنیده بودم که توی اتاقک روی پشت بومشون درس میخونه.

 

همیشه دخترا آرزو داشتن یه بار که داره میره داخل اتاقک ببیننش و باهاش چشم تو چشم بشن ولی این بشر محل سگ هم بهشون نمی‌داد!

 

شنیده بودم بابا و بقیه ی اهل محل روش حساب میبرن ، اما چیز دیگه ای که از دخترا شنیده بودم این بود اگه کسی به حریمش وارد بشه بد کینه میگیره و همین منو می‌ترسوند.

 

حتی یه نفر هم می‌گفت چنین کسایی از آدم کشتن هم ابایی ندارن. شاید آرمین هم برای مهار خشمش به اون اتاقک پناه میبرد!

 

از اون چهره ی سرد و خشنش معلوم بود کسی نمیتونه بهش نزدیک بشه، حیف اون همه جذابیتی که خدا به این بشر داده بود.

 

خواب به چشمم نمیومد

تصمیم خودم رو گرفته بودم، باید اون لپ تاپ رو نابود میکردم تا بتونم بقیه ی عمرم در آرامش زندگی کنم.

 

منتظر موندم تا لامپهای سالن و اتاقها یکی یکی خاموش شد

کمد رو زیر و رو کردم تا یه لباس ساده ی مشکی رنگ پیدا کنم

 

به سرعت لباسم رو عوض کردم

موهامو کامل جمع کردم

 

از شانس خوبم مامان چوب لباسی جلوی در سالن آویزون کرده بود تا هرکس از بیرون میاد کت و لباس بیرونی رو بهش آویزون کنه و بابام همیشه کت مشکی رنگش رو بهش آویزون میکرد.

 

توی تاریکی به سختی و با کمک دیوار تونستم برم توی سالن و کت کلفت و مردونه ی بابام رو بردارم و بپوشم

 

کلاه مشکی مهیار هم همونجا بود پوشیدم و موهامو کامل زیرش جا دادم

 

خوشبختانه شال گردن مشکی رنگ خودم داشتم اونم پیچیدم دور گردنم

 

با اینکه داشتم خفه میشدم اما چاره ای نداشتم.

 

نمی‌خواستم بابا و مهیار دیگه توی صورتم نگاه نکنن،

نمیخواستم همه خطایی که کرده بودم رو بفهمن،

نمیخواستم از همین ١۵ سالگیم آوازه بی‌آبروییم همه جا بپیچه و نتونم با آرامش کنار خانواده ام زندگی کنم!

 

ساعت از نیمه شب گذشته بود حتی ذره ای خواب به چشمم نیومد و هوشیار منتظر بودم همسایه ها هم بخوابن!

 

همه جا ساکت بود و تقریبا لامپ تمام همسایه ها هم خاموش شده بود

 

چاقوی ضامن دار مهیار رو توی یه جیب کت و چراغ قوه ی کوچیکی هم توی جیب دیگه جا دادم

 

آروم از خونه زدم بیرون . چشمامو کامل توی حیاط چرخوندم و پاورچین پاورچین به طرف پله های سنگی پشت بوم رفتم

 

یکی یکی پله ها رو بالا رفتم . فقط دوتای دیگه مونده بود که پام لیز خورد و با شکم روی پله ها افتادم

 

دردی توی بدنم پیچید و حس کردم جونم تا زیر گلوم بالا اومد

اشکم پایین ریخت اما دم نزدم

 

اطراف پله باز بود و هیچ نرده و حصاری نداشت و اگه کمی اون طرف تر افتاده بودم لاشه ام وسط حیاط پهن میشد!

 

حس میکردم دل و روده ام از داخل بدنم کنده شده اما مطمئنا این درد در برابر درد بی‌آبرویی هیچ بود!

 

دوباره بلند شدم نباید سست میشدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x