رمان لاندور پارت ۷

4.7
(17)

 

 

 

حتی اگه اون فیلم رو پخش کرده بود تا این حد به سکته نزدیک نبودم که الان با چسبیدن تنم به تنش بودم

 

_ بخدا جیغ میزنم آبروت میره

 

_ بزن ببینم چه جوری میخوای بزنی!!

 

چشمای قرمزش شدت عصبانیتش رو به خوبی نشون میداد

 

همیشه روی آروم این پسر رو دیده بودم و باورم نمیشد تا این حد بتونه طوفانی بشه

 

تند تند خودم رو تکون دادم تا از بین دستانش بیرون بیام

 

_ بگم غلط کردم کافیه؟!

 

توی چشمام دقیق شد

 

_ دیر شده دختر زودتر از اینا باید به غلط کردن میفتادی

 

 

گردنم رو زیر دستش فشار داد

انگار جسمش اونجا بود و روحش یه جای دیگه

 

از بین دندونای کلید شده غرید

 

_از همون وقتی که لخت از حموم پریدی جلوی من و به جای اینکه از خجالت نتونی سرت رو بلند کنی، یه چیزی هم طلبکار شدی.

 

دوباره من رو روی همون مبل پرت کرد و قبل از اینکه حرکتی بکنم روم خیمه زد

 

_ دیگه چی میگفتن پشت سرم؟!

 

با دستم صورتم رو پوشوندم تا هق هقم بالا نگیره

 

صداشو بالا برد

 

_ چرا خفه خون گرفتی پس؟! تا چند دقیقه قبل میخواستی با چاقو پهلوی من رو بدری

 

لبمو گزیدم و جوابی ندادم.

 

_ دهن باز کن! دیگه چیا میگن اون زن های ول دهن و خبرچین؟!

 

هوا رو به روشنایی میرفت

نمیدونستم دقیق چقدر از شب گذشته و ساعت چنده

فقط میدونستم که مدت زیادیه توی اتاق آرمین گیر افتادم و کاملا پیدا بود این مرد قصد رها کردنم رو نداره.

 

حتی اگه زیر دست آرمین هم نجات پیدا میکردم ، زیر دست بابا و مهیار که تا صبح میفهمیدن توی اتاقم نیستم قطعا نابود میشدم!

 

 

 

_ من نمیدونم بخدا اینا رو دخترا میگفتن

 

دستش از دورم شل شد

 

حس کردم هوای اتاق کمی روشن شده

خواب از سر من پریده بود و آرمین همچنان مثل جغد بالای سرم ایستاده بود

 

چند ساعت تمام من توی اتاق آرمین بودم و اجازه نداده بود بیرون برم

 

وحشت زده دستم رو روی پیشونیم کوبیدم

 

_ الان بابام بیدار میشه

 

ضربه ای به در خورد که باعث شد هراسون از جا بپرم

 

_ آرمین پسرم نمی‌خوای بیدار بشی؟ گفته بودی کار داری باید صبح زود بری

 

از مبل پایین پریدم گوشه ی لباسش رو کشیدم .

 

_ تا بلند شی برات صبحونه میارم

 

ایندفعه حتما مامانش میومد داخل و من بی آبرو میشدم

 

سرم رو به معنای نفی تند تند تکون دادم و التماس آمیز توی چشمای جذاب و مردونه ی آرمین زل زدم تا اجازه نده مامانش بیاد داخل

 

تمام التماسم رو توی نگاهم ریختم اما از ترس اینکه مامانش ذره ای صدام رو بشنوه نمی‌تونستم حرف بزنم

 

بالاخره به حرف اومد ، بدون اینکه نگاه وحشیش رو از من بگیره جواب مامانش رو داد

 

_ بیدارم حاج خانم. اتفاقا خیلی هم گرسنه ام

 

پوزخندی به چهره ی ترسیده ام زد و ادامه داد

 

_ هرچی میاری اندازه ی دو نفر بیار

 

این پسر رسماً تصمیم گرفته بود من رو بی آبرو کنه؟

 

_ چرا اندازه ی دو نفر؟! مهمون داری؟! نکنه رفیقت اومده این درو باز کن ببینم

 

آرمین به طرف در رفت

 

گوشه پیراهن مردونه اش رو محکم‌تر گرفتم و کشیدم

به طرفم چرخید

 

روی پاشنه ی پا بلند شدم و کنار گوشش نالیدم

_ تو رو خدا ردش کن بره هرکاری که بگی انجام میدم. اصلا هرچی تو بخوای

 

لبخند کجی که بی‌شباهت به پوزخند نبود روی لبش نشست

 

آروم لب زد

 

_ هرکاری؟!

 

 

 

سرم رو تند تند تکون دادم تا پشیمون نشه. اون لحظه فقط میخواستم آرمین مامانش رو بفرسته بره

 

حتی به این فکر نکرده بودم که ممکنه چه کاری ازم بخواد

 

ابرویی بالا انداخت

 

پهلوم رو چنگ زد و مثل پرِ کاه بلندم کرد و پشتم رو به دیوار چسبوند

 

درحالی که نگاه خیره اش روی صورتم بود صداش رو بالا برد

 

_ آره مهمون دارم تا صبحونه بیاری میرسه

 

مامانش قبول کرد و رفت.

 

گیج بهش نگاه کردم و با صدای لرزونم پرسیدم

 

_ اون … اون حرف رو برای اینکه مامانت رو بفرستی بره زدی مگه نه؟!

 

ابروهاش رو به هم نزدیک کرد

 

_ من هیچوقت به مامانم دروغ نمیگم

 

زیر حرارت نگاهش داشتم ذوب میشدم

 

_ پس میخوای بیاد من رو ببینه؟!

 

با لذت به چهره ی ترسیده ام خیره شده بود انگار اولین بار بود من رو میدید

 

تمام خط و خالای صورتم رو از نظر گذروند

 

_تو رو که صد در صد میبینه

 

_ میشه بری کنار؟! الان دیگه صبح شده بذار برم

 

برخلاف انتظارم راحت کنار کشید

 

_ البته که میشه

چون قراره با مهمونم از اتاق بیرون بری

 

آب دهنم رو به سختی قورت دادم

 

_ مهمونت کیه؟!

 

موهام رو از توی صورتم کنار زد

 

_ رفیقم مهیار!

 

یه صدای مهیبی توی گوشم زنگ زد

میخواست من رو تحویل داداشم بده!

 

 

 

بخدا که این پسر از چیزایی که پشت سرش شنیده بودم هم ترسناک تر بود

 

بغضم به گلوم حمله کرد

 

_ من که به غلط کردن افتادم التماس کردم چرا نمی‌ذاری برم باید حتما مرگم رو با چشم ببینی؟!

 

نچ نچی کرد و با اطمینان جواب داد

 

_ من تو رو باید تحویل داداشت بدم

 

انگشت اشاره‌اش رو بالا آورد و جلوی صورتم تکون داد

 

قدمی نزدیک اومد حس میکردم عجل بود که که داشت بهم نزدیک میشد

بوی عطر مردونه اش توی دماغم پیچید و برعکس خودش، بوی عطرش بهم آرامش داد!

 

از نزدیکی بهش یه چیزی درونم فرو ریخت

 

_ البته بعد از اینکه موضوع حرفهای امروز زنهای خبرچین محل رو بهشون دادم

 

با بیچارگی چشمام رو بستم.

 

با تهدید و التماس و زور و ترس نتونسته بودم کاری از پیش ببرم، سعی کردم آروم باشم و دو کلمه حرف حساب باهاش بزنم

 

پشتم رو از دیوار جدا کردم

 

_ ببین من نه مشکلی باهات دارم و نه قصد بدی داشتم فقط اومدم تا اون فیلم رو از بین ببرم ، نه چیز دیگه ای

 

هر کلمه از حرفام با یه نفس عمیق بیرون میومد

 

_حالا هم اون فیلم رو حذفش کن و به احترام رفاقتت با داداشم بذار خواهرش بره

 

توی صورتم دقیق شد و ابروهای کشیده ی مردونه اش که جذبه ی چشماش رو دوچندان کرده بود به هم‌نزدیک شد

 

_ تو کی بزرگ شدی خواهرِ مهیار؟!

 

دستش رو بالا آورد و حلقه ی موهام رو بین انگشتش پیچید

 

_ تا دیروز توی کوچه ها ولو بودی الان به دنبال جمع کردن آبروت توی اتاق منی!

 

تمام انرژی که جمع کرده بودم دود شد و دوباره پشتم به دیوار چسبید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x