رمان لاندور پارت ۸

4.6
(16)

 

گوشیش رو درآورد و نفهمیدم به کی زنگ زد

 

_ الو مهیار…

 

_ چی شده این وقت صبح زنگ زدی آرمین؟

 

صدای خواب آلود مهیار وحشتم رو دوبرابر کرد زانوهام سست شد و ناخواسته یقه آرمین رو چنگ زدم تا نیوفتم

 

آرمین بی توجه به حال من حرف خودش رو زد

 

_ زودتر بیا اینجا. باید اون فیلم رو همین امروز برات بفرستم

 

_ حالا چه نیازیه بیام؟ توی واتساپ یا تلگرام بفرست دیگه

 

آرمین نگاه سردش رو روی صورتم انداخت

 

_ توی لپ تاپمه. روی سیستم اون برنامه ها رو ندارم

 

لبخند کجی به صورتم زد و ادامه داد

 

_ باید در حضور خودت برات بفرستم ممکنه یه توضیحاتی ازم بخوای

 

مهیار که هنوزم گیج بود گفت

_ هنوزم درک نمیکنم این اول صبحی چه عجله ایه

 

_ امروز منتظر یه خبر سرنوشت سازم . ممکنه دیگه وقت نکنم ببینمت

 

آب دهنم رو به سختی قورت دادم

 

کارم از وحشت و ترس گذشته بود

 

رسماً داشتم سکته میکردم

 

حس میکردم یه قاتل زنجیره ای رو به رومه

 

_ باشه پس صبحونه بخورم میام

صدای مهیار پتک نهایی رو به سرم کوبید

 

_ نه نخور به مامانم گفتم برای دونفر بیاره

 

یقه آرمین رو رها کردم

هردو دستم رو روی سرم گذاشتم و پهن روی زمین نشستم

 

گوشی رو قطع کرد و روی مبل انداخت

کنارم روی زمین خم شد

 

_ گفتی مامانم رو بفرستم بره هرکاری بخوام انجام میدی خواهرکوچولوی مهیار.

 

تازه متوجه شدم که چه غلطی کرده بودم

 

با سکوتم صداش رو بالاتر برد

 

_ زدی زیر حرفت؟!

 

سرم رو بلند کردم حتی توی اون شرایط صدای بمش تنم رو لرزوند

 

_ تو رو خدا صدات رو بیار پایین. آره سر قولمم . هرکاری که تو بگی انجام میدم

 

 

 

مچ دستم رو کشید و به اجبار بلندم کرد

 

رو به روی هم بودیم اما من برای دیدن صورتش باید سرم رو بلند میکردم

 

با دیدن نگاه خیره اش روی خودم، نفسم توی سینه حبس شد

 

ضربه ای به در خورد و باعث شد هول بشم

 

_ آرمین مادر در رو باز کن صبحونه آوردم، هم یه سلام علیکی با مهمونت داشته باشم

 

آرمین سرش رو خم کرد و به گوشم رسوند

 

_ فعلا به تعویق میفته

 

آب دهنم رو به سختی قورت دادم اون لحظه حتی بلند کردن پر کاه هم برام سخت بود

 

_ فعلا کار دارم حاج خانوم، سینی رو بذار در اتاق یه نیم ساعتی دیگه بیا ببین کی اومده توی اتاق پسرت

 

مامان آرمین از پشت در تک خنده ای کرد

 

_ جوری میگی انگار یه دختر اومده تو اتاقت داره برات دلبری می‌کنه

 

با این حرفش تمام تنم یخ زد

 

از الان مامانش به چنین چیزهایی فکر میکرد وای به حال وقتی که من رو اینجا میدید!

 

آرمین اخماش رو درهم کشید و درحالی که خیره به صورتم نگاه میکرد آروم زمزمه کرد

 

_ حرفای مامانم مثل تیریه که درست وسط سیبل فرود میاد

 

پوزخندی زد

 

_ عجله نکن حاج خانوم اونم به وقتش!

 

دیگه صدایی از مامانش نیومد

 

تازه داشتم نفس راحتی می‌کشیدم که مچم رو گرفت و به طرف در پشت بوم کشید

 

_ میخوام زنهای خبرچین بدونن دیشب توی اتاق من چه خبر بوده

 

جیغ خفه ای کشیدم

 

 

 

_ بسه تو رو خدا چرا میخوای من رو سکته بدی؟! اون همه عذابم دادی بس نبود؟!

 

بی توجه به حرفم در رو باز کرد

 

کامل بیرون رفت اما من توی اتاق موندم و دنبالش نرفتم

 

روی پشت بوم رو به روم ایستاد

 

سرش رو خم کرد و با همون اخم های درهمش جدی پرسید

 

_ فرحناز خانم شما دیشب ندیدین کسی از روی پشت بوم بپره؟!

 

با دهنی باز بهش خیره شده بودم

هرکاری می‌گفت رو عملی میکرد

 

میدونستم آخرشم جنازه ام از این اتاقک بیرون میرفت

 

صدای مبهمی از پایین شنیدم

 

آرمین سری تکون داد

 

_ فکر کنم دیشب یکی اومده توی اتاقم

 

سرم رو به دیوار کوبیدم

آهی کشیدم و نا امید کنار دیوار سر خوردم

 

حالا تا فرحناز و بقیه ی زنها سر درنیارن که چی شده ول کن نیستن

 

آرمین اومد داخل و در رو بست

 

سریع به طرفش حمله کردم

 

_ چی از جونم میخوای؟! کی باید از اینجا برم؟!

 

_ وقتی که داداشت اومد و خواهرش رو اینجا دید میتونی باهاش بری

 

با دستم صورتم رو پوشوندم

 

_ چند بار دیگه بگم غلط کردم کافیه؟!

 

ابرویی بالا انداخت و توی صورتم دقیق شد

 

_ فکر کردی به این آسونیه که بیای اتاق آرمین و دست خالی برگردی؟!

 

پوزخندی زد

 

_ یه یادگاری برات به جا می‌ذارم تا هرکس تو رو دید بفهمه پیش من بودی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x