رمان لاوندر پارت 60

4.7
(26)

 

 

 

 

دوباره مچ دستش رو گرفتم

 

_ خودت گفتی بریم برام مقنعه بخری برای شرکت

 

سرش رو به طرفم برگردوند

 

از فرصت استفاده کردم و ادامه دادم

 

_ سوگولی تو همون جوری میشه که تو می‌خوای

 

بعد از این حرفم حس کردم اخماش باز شد

 

در ماشین رو بست و دور زد

 

باورم نمی‌شد با نرمش تونستم آرومش کنم

 

مستقیم به طرف بازار رفت

 

ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد

 

دستم رو دراز کردم تا در ماشین رو باز کنم و پیاده بشم

 

_ توی ماشین بمون خودم می‌خرم میام

 

با اینکه از این حرفش تعجب کرده بودم اما اعتراضی نکردم تا دوباره عصبانی نشه

 

طولی نکشید که با مقنعه ی مشکی رنگی برگشت

 

_ مدیرای شرکت های اطراف واسه فرداشب مهمونی گرفتن کارمندا هم دعوتن

 

مستقیم به صورتم نگاه کرد

 

_ تو لازم نیست بیای خونه می‌مونی تا من برگردم

 

متعجب پرسیدم

 

_ چرا من نباید بیام؟

 

_ تا زمانی که کسی نمی‌دونه زن منی خوش ندارم کسی نگاه خریدارانه بهت بندازه

 

کم کم داشتم متوجه می‌شدم که این مرد یه اخلاق عجیبی داشت

 

اگه کسی یا چیزی رو جزو حریم خودش می‌دونست ، نمی‌تونست اجازه بده نگاه کسی بهش بیفته!

 

حتی اگه لازم بود از بین می‌برد تا کسی جز خودش اون رو نداشته باشه

 

 

 

 

 

***

 

هاج و واج به تخت خواب نگاه کردم

 

امیدوار بودم اون شب دیگه کابوس سراغم نیاد

 

از اینکه بخوام یک شب دیگه هم توی این اتاق با آرمین سپری کنم وحشت داشتم

 

خدا می‌دونست با این مرد چه اتفاقاتی در انتظارم بود

 

اتفاقات شب قبل توی مغزم رژه می‌رفت

 

از داد زدن نصف شب آرمین و اینکه خودش رو توی خواب قاتل می‌دونست تا شکستن پنجره و اینکه تهش هردو کف اتاق خوابمون برده بود

 

دستام رو بغل گرفتم

 

آرمین حمام بود و صدای دوش آب به گوشم می‌رسید

 

تصمیم گرفتم قبل از اینکه از حمام بیرون بیاد بخوابم تا باهاش رو به رو نشم

 

پتو رو روی سرم کشیدم و خودم رو کامل زیرش جا دادم

 

خواب به چشمم نیومد تا جایی که صدای باز شدن در حمام رو شنیدم

 

طولی نکشید که صداش بلند شد

 

_ زن زودتر از شوهرش نمی‌خوابه

 

مثل جنین توی خودم جمع شدم و جوابی ندادم

 

دیگه صداش رو نشنیدم

 

چند دقیقه بعد کل اتاق توی تاریکی فرو رفت

 

کم کم پلکام گرم شد نفهمیدم چقدر گذشته بود که حس کردم صدای کوبیده شدن چیزی توی اتاق پیچید

 

هراسون بلند شدم و لامپ رو روشن کردم

 

آرمین روی مبل خواب بود و توی خواب مشتش رو محکم به پشتی مبل می‌کوبید

 

به طرفش دویدم تا بیدارش کنم حتما داشت خواب بد می‌دید

 

رو به روش ایستادم

دستم رو جلو بردم تا تکونش بدم

 

مچ دستمو محکم گرفت

ناخواسته جیغ کوتاهی زدم

 

مثل ببر وحشی چشماش رو باز کرد

 

با دیدن چشمای قرمزش وحشتم بیشتر شد

 

 

 

اجازه نداد حرفم کامل بشه

 

به طرفم خیز برداشت

 

هولم داد جوری که کمرم به دیوار برخورد کرد

 

با دردی که توی کمرم کشید ناخواسته آخ بلندی گفتم و دست آزادم رو به کمرم زدم

 

دست دیگه ام هم زیر فشار انگشتاش درحال پودر شدن بود

 

بغض گلوم رو فشار می‌داد

 

با صدای لرزانی سعی کردم باهاش حرف بزنم

 

_ آرمین تو خواب…

 

هنوز حرفم تموم نشده بود که دست دیگه اش بالا اومد و انگشتای داغش مستقیم روی گلوم نشست

 

شوک زده و با تنی یخ زده به دیوار چسبیده بودم

 

فشار دستش روی گردنم زیاد شد

 

_ من یه بار کشتم بازم می‌کشم حالیته؟

 

انگار جسمش کنار من بود و روحش جای دیگه

 

این مرد شوهر من بود؟

 

مردی که شبا قصد جونم رو می‌کرد؟

 

من چطور عاشق این مرد شدم؟

 

چرا به شایعاتی که پشت سرش بود توجهی نکردم

 

نفس کم آوردم

 

برای فرستادن ذره ای هوا به گلوم به دست و پا زدن افتادم

 

اشکام روی صورتم ریخت و به خس خس افتادم

 

گلوم به شدت می‌سوخت و حتی نمی‌تونستم آب دهنم رو قورت بدم

 

با ناخنم به بازوی برهنه اش چنگ زدم

 

تمام التماسم رو توی چشمام ریختم

 

فشار دستش از روی گلوم برداشته اما من جونی توی تنم نمونده بود و روی زمین افتادم

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x