رمان لاوندر پارت ۲۶

4.6
(22)

 

پشتم به صندلی ماشین چسبید

 

از فکر به حرفش مو به تنم سیخ شد

 

_ شرم آوره! می‌دونی منظور حرفت چیه؟

 

همونجور که نگاهش به جاده بود خیلی خونسرد جواب داد

 

_ سوال پرسیدی جوابشو شنیدی!

 

_ نگه دار پیاده میشم

 

بلافاصله کنار خیابون نگه داشت

انگار خودشم منتظر بود تا منو پیاده کنه!

 

با اخمای درهم از ماشینش پیاده شدم

 

ماشین آرمین به سرعت ازم دور شد

 

_ مرتیکه میگه جزوی از حریمم بشه!

 

با حرص راه افتادم

راه زیادی تا شرکت نمونده بود

 

نفس نفس زنان وارد شرکت شدم

 

خودمو به اتاقی رسوندم که توی این مدتی که وارد این شرکت شده بودم متعلق به من بود و کسی حتی کلید زاپاس هم ازش نداشت

 

چون اطلاعات محرمانه ی شرکت دست من بود کلید انداختم و داخل رفتم

 

 

طبق معمول اول نگاهی به پرونده ها انداختم تا مطمئن بشم همه چی سر جاشه

 

با اینکه کنجکاو بودم و دلم میخواست بررسی کنم تا از کار عمران سر در بیارم اما هربار سر بزنگاه یه مشکلی پیش میومد و موفق نمی‌شدم

 

شاید حالا وقتش بود

 

کلیدو توی قفل چرخوندم و برگشتم تا بفهمم این عمران چی رو داره از همه مخفی می‌کنه که حتی جرأت نداره اطلاعاتش رو از ترس توی کامپیوتر نگه داره

 

در گاوصندوق رو باز کردم و پاش نشستم

 

قبل از اینکه دستم به برگه ها بخوره در به صدا دراومد

 

_ ای بخشکی شانس

 

انگار از عالم غیب مانع پیدا میشد

 

بلند شدم

قفل در اتاق رو باز کردم

 

با دیدن عمران خودمو جمع و جور کردم

 

_ سلام آقای صفوی

 

سری تکون داد

 

_ سلام میتونم بیام داخل؟

 

از جلوی در کنار رفتم

 

_ خواهش میکنم بفرمایید

 

مستقیم به طرف کامپیوتر رفت و روشنش کرد

 

_ چهار هفته‌ست این کامپیوتر دستته مسلما تا الان دیگه باهاش خو گرفتی

 

سری تکون دادم

 

_ آره همه کاری باهاش میتونم انجام بدم

 

_ خوبه! امروز ازت می‌خوام یه کار محرمانه انجام بدی که به رشته ی تحصیلیت هم مربوطه

 

_ یعنی به همین کامپیوتر؟

 

_ درسته!

 

_ از من چی میخواین؟

 

قدم زنان نزدیک اومد

 

_ می‌خوام بری تو کار هک اطلاعات کسایی که بهت میگم

 

شوک زده قدمی عقب رفتم

 

_ من هکر نیستم و نمیتونم چنین کاری انجام بدم آقای صفوی!

 

مقنعه ام رو صاف کردم و ادامه دادم

 

_ اینجا شغل من به رشته ی تحصیلیم ربطی نداره خواهشاً از من چنین کاری نخواین

 

مستقیم نگاهم کرد

 

_ من تا حالا فقط حسابای ضعیفی که خودم ساختمو تونستم هک کنم اطلاعات کسای دیگه رو نمیتونم

 

مصمم ادامه داد

_ تو درسش رو خوندی مطمئنم از پسش برمیای میتونستم هکر بیارم ولی به اونا نمیشه اعتماد کرد وقتی که دیگران رو به من میفروشن چه معلوم که منو به دیگران نفروشن!

 

 

 

کامپیوتر رو خاموش کردم

 

_ اگه گیر بیفتم اونوقت کی جوابگوئه؟

 

_ نگران نباش شرکت منه. پای منم گیره منم جایی نمیخوابم که آب بره زیرم

 

اشاره ای به کامپیوتر کرد

 

_ الکی که اینو نذاشتم اینجا. باید بتونی ازش استفاده کنی

 

تردید داشتم

عمران میخواست کاری رو بکنم که جزو وظایف من توی این شرکت نبود

 

_ اما روز اول به من گفتین شغل من توی این شرکت به رشته ام ربطی نداره الآنم ازم نخواین این کارو انجام بدم

 

دستشو بالا آورد

 

_ اگه توی این کار موفق بشی حقوقت رو دو برابر میکنم

 

ابروهام از پیشنهادش بالا پرید

 

با رفتن غزاله مجبور بودم اجاره ای که قرار بود اون بده رو خودم بدم و اینجوری هیچی از حقوقم برام نمیموند

 

اگه حقوقم دو برابر میشد میتونستم اجاره رو به راحتی بدم و حتی مقداری پول پس انداز کنم بدون اینکه مامان و بابا بفهمن تنها زندگی میکنم

 

_ چون کارت توی این شرکت بیشتر از قبل میشه پس حقوقت هم دو برابر میکنم ، نظرت چیه؟

 

در برابر پیشنهادش نتونستم مقاومت کنم

 

_ قول نمیدم بتونم اما سعی خودمو میکنم

 

لبخند نامحسوسی روی لبش نشست و برگه ای رو به طرفم گرفت

 

_ اینم مشخصات شرکتی که می‌خوام اطلاعاتش رو بدست بیاری

 

 

 

برگه رو ازش گرفتم

_ باشه اگه تونستم بهتون خبر میدم

 

سری تکون داد

 

_ فقط یه سوال دارم ازتون

 

_ بپرس مدیا

 

هربار که اسممو به زبون میاورد اخمام درهم میشد

 

_ این شرکتی که اطلاعاتش رو می‌خواین همین اطرافه؟

 

حضور خشم و نفرتو به وضوح توی صورتش دیدم

 

_ شرکت بغلی ما! تازه افتتاح شده اما همین مدت کم داره کارای بزرگ می‌کنه

 

_ خب اطلاعاتش به چه درد شما میخوره؟

 

ابرویی بالا انداخت

_ همینجوری فقط کنجکاوم

 

_ شما صاحبش رو میشناسید؟

 

پوزخندش عمیق شد

 

_ آره تو هم میشناسیش همه محله ای بودیم یه روزی

 

چشمام از تعجب گرد شد

 

مثل اینکه هم محله ای هام دونه دونه داشتن کوچ میکردن و میومدن اینجا!

 

با لحن مسخره ای ادامه داد

 

_ همونی که پنج سال رفت آمریکا و حالا با دست پر برگشته

 

دستام شروع به لرزیدن کرد

 

پس آرمین اینجا برای کارمند شدن نیومده بود بلکه خودش شرکت راه انداخته بود!

 

از لحن حرف زدن عمران در مورد آرمین معلوم بود ازش کینه داره

 

_ صاحب اون شرکت کسی نیست جز آرمین راسخ

 

کم کم داشتم ضعف میکردم

 

عمران ازم میخواست اطلاعات شرکت آرمین رو در بیارم!

 

کسی که من ازش فراری بودم و هربار به طریقی سر راهم سبز میشد

 

 

 

عمران بیرون رفت و منم برگشتم پشت میز

 

ملت میخواستن از کار عمران سر در بیارن و عمران از کار آرمین!

 

چه زنجیره ی عجیبی بود.

 

بیخیال افکارم شدم

 

این فرصت برای خودمم خوب بود اگه میتونستم موفق بشم پیشرفت زیادی در انتظارم بود

 

دوباره کامپیوتر رو روشن کردم

اطلاعات شرکت رو وارد کردم

 

اسم و مشخصات آرمین راسخ بالا اومد

قلبم تند تند میکوبید

 

تمام تلاشمو به کار گرفتم تا هک کنم اما انگار سپری مقاوم از اطلاعات محافظت میکرد

 

میدونستم دسترسی به اطلاعات مرد سختی مثل آرمین به این آسونی نیست

 

حرفش توی ذهنم نقش بست

« کسی که وارد حریم من بشه بیگانه‌ست و باید از بین بره»

 

پنج سال قبل تاوان ورود به حریمش رو ازم پس گرفت تا الآنم داشتم تاوان میدادم

 

ناخواسته دستامو بغل گرفتم

این اطلاعات هم مثل حریمش بود

 

اگه یه بار دیگه وارد حریمش میشدم معلوم نبود چه اتفاقی میفتاد.

 

اما قرار نبود اسمی از من وسط باشه و هرچی که بود پای عمران ثبت میشد که مدیر این شرکت بود

 

با این فکر خودمو توجیه کردم

 

 

 

***

 

” آرمین ”

 

_ از بستن قرارداد با شما بسیار خرسندیم آقای راسخ

 

به دنبال حرفش دستشو به طرفم دراز کرد.

 

_ باعث افتخار ماست

 

رو به مدیر تدارکات شرکت ادامه دادم

 

_ تا هتل همراهیشون کنید

 

_ حتما آرمین خان

 

مهمان خارجی با مدیر تدارکات از شرکت خارج شدند

 

برای بار هزارم از روی قرارداد خوندم

قطعاتی که قرار بود با این قرارداد وارد بشه تو ایران نظیرش وجود نداشت

 

کامپیوتر اصلی شرکت رو باز کردم و اطلاعات قرارداد رو واردش کردم و صفحه رو قفل کردم

 

از شرکت بیرون زدم

قبل از اینکه سوار ماشین بشم مدیا رو دیدم که همراه با یه مرد از شرکت بغلی بیرون اومد

 

چشمامو ریز کردم و متوجه شدم اون مرد عمران بود

 

انگار عمران داشت یه چیزایی رو براش توضیح میداد و مدیا هم تایید میکرد

 

همون جور باهم راه رفتن تا به ماشین عمران رسیدن

 

عمران در ماشینش رو باز کرد و کنار ایستاد تا مدیا سوار بشه

 

به سرعت سوار ماشینم شدم و پامو روی پدال گاز فشار دادم

 

طولی نکشید کنارشون پامو روی ترمز فشار دادم

توی اون مدت برخوردی با عمران نداشتم

 

_ مشتاق دیدار عمران

 

عمران با شنیدن صدام جا خورد و از ماشینش فاصله گرفت

 

نگاه تیزی به مدیا انداختم تا حالیش بشه حواسم بهش هست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x