رمان لاوندر پارت ۳۳

3.9
(32)

 

 

 

 

شوک زده به در چسبیدم

 

منظورش از خیر چی بود؟

 

شاید میخواست با بابام کار راه بندازه

 

اما این اتفاق جزو محالات بود

 

صدای روشن شدن ماشینش اومد

 

از در فاصله گرفتم زود برگشتم بالا پشت بوم تا لباسمو پهن کنم

 

آرمین رفته بود

اما خجالت رو برام به جا گذاشته بود

 

حالا نمی‌دونستم چطور با مامانم رو به رو بشم

 

لباسا رو پهن کردم و اونایی هم که افتاده بود روی زمین و آرمین خان برداشته بود توی مشتم فشردم و از پشت بوم پایین اومدم

 

مامان توی حیاط نبود

نفس راحتی کشیدم و لباسمو زیر شیر آب گرفتم

 

_ مدیا بیا ببینم این چه بی آبرویی بود که درآوردی!

 

با شنیدن صدای مامان دلم هری پایین ریخت

 

تند تند راه اومد تا بهم رسید

 

_ مامان بخدا…

 

_ حرف نزن دختر! جلوی اون پسر بی آبرومون کردی

 

نچ نچ نچ کرد و دست راستشو محکم روی دست چپش کوبید و نالید

 

_ لباس زیرت تو دست یه پسر! برو فاتحه ی خودتو بخون اگه مهیار یا بابات بفهمن

 

ایندفعه دستشو محکم روی گونه‌ش کوبید

 

_ حالا پسره با خودش چه فکرایی می‌کنه! فکر کرده عمدا انداختی جلوش

 

 

 

_ مامان یه دقیقه بذار از خودم دفاع کنم

 

بی توجه به حرف من دستمو کشید

 

_ ول کن اون لباسا رو آبروی چند ساله ی منو پرچم کردی

 

دستمو محکم از دستش بیرون کشیدم

 

_ اگه تو نگی از کجا میخوان بفهمن؟

 

_ اتفاقا باید بگم

 

گرهی به ابروهاش انداخت

 

_ شایدم بدت نیومده؟

 

جیغم بالا رفت

 

_ مامااان!

 

با همون اخما غرید

 

_ مگه دروغ میگم؟ پسره واسه خودش کسی شده برو بیایی داره کدوم دختره که نخواد توجه‌شو به خودش جلب کنه

 

_ من از اونا نیستم!

 

_ کل محل آرزو دارن آرمین بره طرفشون تو هم خواستی ولی میخوای با بی آبرو کردن ما و خودت بیاد طرفت!

 

ناخوآگاه از دهنم پرید

_ بسه مامان هرچی سکوت میکنم بدتر میشی! خودش و امپراطوریش بره به درک من نمیخوام ریختشو ببینم هرجایی که اون باشه من فرار میکنم

 

مامان مات بهم نگاه کرد

 

چند بار پلک زد و بعد با چشمای ریز شده بهم نزدیک شد

 

_ چه دل پری داری تو؟ جوری حرف میزنی انگار ازت خواستگاری کرده و تو میخوای جواب رد بدی

 

با حرص ادامه داد

 

_ بعدشم دختر من اینقدر خوشگل و ایده آله که کسی باید برای داشتنش التماس کنه

 

نگاه پر تاسفی به لباس زیر توی دستم انداخت و ادامه داد

 

_ نه اینجوری با بی آبرویی!

 

_ وا مامان جوری حرف میزنی انگار من از عمد لباسم رو انداختم تو دستش!

 

نذاشتم حرف دیگه ای بزنه

 

_ همیشه قضاوت کردن آسونه تو که مامان منی اینجوری میگی وای به حال بقیه!

 

تند تند راه رفتم و هرچقدر صدام زدم برنگشتم

 

لباس زیر خیس رو انداختم زیر تخت

 

جلوی آینه ایستادم و به موهام چنگ زدم

 

اگه مامان میفهمید که من شب تا صبح تو اتاقک آرمین مونده بودم حتما فکرش به جاهای دیگه کشیده میشد

 

_ لعنت بهت آرمین راسخ که شدی کابوس خواب و بیداریم!

 

برای اینکه حواسم پرت بشه و وقت بگذره مشغول مرتب کردن وسایلم شدم

 

وقتی به خودم اومدم که هوا تاریک شده بود

 

مامان اومد پشت در اتاق صدام زد تا برم شام بخورم

 

با اینکه گرسنه نبودم برای حفظ ظاهر رفتم

 

بابا هم اومده بود .

 

کنارش یه صندلی بیرون کشیدم و نشستم

 

طولی نکشید که مهیار هم از راه رسید و جمعمون تکمیل شد

 

مشغول خوردن شام بودیم که بابا سکوت رو شکست

 

_ از کار چه خبر؟ از وقتی برگشتی نیومدی تعریف کنی برامون

 

لبخندی زدم

 

_ کار هم خوب پیش میره بابا حسابی پیشرفت کردم

 

بابا با افتخار بهم نگاه کرد

 

_ میدونستم دخترم سربلندم می‌کنه

 

مهیار اعتراض کرد

 

_ همینجوری لوسش کردی که حس میکنه هنوز بچه‌ست!

 

بابا اخم کرد

_ تو رابطه ی پدر و دختری دخالت نکن مهیار دخترم بعد از یک ماه اومده اذیتش نکن!

 

صدای زنگ در توی خونه پیچید و دل من از جا کنده شد

 

 

 

مهیار بلند شد

 

_ میرم درو باز کنم

 

تا مهیار رفت و برگشت قلب من قفسه ی سینه‌مو سوراخ کرد

 

با دیدن چهره ی درهم مهیار سکته رو رد کردم

 

بابا متعجب پرسید

 

_ کی بود مهیار؟

 

_ آرمین پشت در بود!

 

بابا با شنیدن اسم آرمین از پشت میز بیرون اومد

انگار طبق قانون نانوشته ای همه ی اهل محل ازش حساب میبردن

 

نمونه‌اش پدر خودم که الان یادش رفت سر میز شام بوده!

 

_ با تو کار داره؟

 

مهیار انگار عصبی بود

 

_ نه با من کار نداره. با تو کار داره بابا

 

_چرا نگفتی بیاد داخل؟ بیرون هوا سرده

 

به خودم آرامش دادم

 

اگه حرفاش به من و هک اطلاعات مربوط بود همون عصر که رفتم تو کوچه بهش اشاره میکرد

 

با دست و پای لرزون از پشت میز بلند شدم

_ مامان من میرم بخوابم ظرفا رو بذار فردا می‌شورم

 

_ برو دخترم یادت نره داروهاتو بخور نصف شب کمتر جیغ بزنی

 

پوفی کشیدم

با اینکه حرفش حقیقت بود ولی ناراحت شدم

 

با وجود اینکه کنجکاو بودم بفهمم آرمین با بابا چیکار داره ولی مجبور بودم خودمو بیخیال نشون بدم

 

بابا بیرون رفت تا با آرمین حرف بزنه

قبل از اینکه وارد اتاق بشم صدای آرمین رو شنیدم

 

_ با خودت کار دارم کاووس خان نه با مهیار

 

تعجب کردم ، با این حرفش رسما داشت مهیار رو دک میکرد!

 

کسی که سالها باهم رفیق بودن

 

شاید میونه‌شون شکرآب شده و من خبر نداشتم!

 

 

 

ترجیح دادم قبل از اینکه آرمین بیاد داخل برم تو اتاق تا منو نبینه

 

روی تخت دراز کشیدم و به این فکر کردم که بعد از فهمیدن آرمین در مورد هک اطلاعاتش اتفاقی نیفتاد

 

خدا رو شکر کردم چون اگه فهمیده بود کار شرکت عمران بوده واکنش نشون میداد و حتما عمران خبر می‌داد

 

همونجور که به سقف خیره بودم پلکام روی هم افتاد

**

داشتم لب پشت بوم راه میرفتم که پام سر خورد

 

جیغ زدم و کمک خواستم

 

همون لحظه دستی دور مچم پیچیده شد و نذاشت بیفتم اما همچنان بین زمین و آسمون معلق بودم

 

همینجور که جون میکندم تا پایین نیفتم سرمو بلند کردم

با دیدن آرمین که دستمو گرفته بود التماسش کردم

 

_ تو رو خدا نذار بیفتم

 

با همون پوزخند همیشگی جواب داد

 

_ نجاتت میدم اما باید جزوی از حریمم بشی!

 

_ نه!

 

بلافاصله دستمو رها کرد

جیغ بلندی زدم و پرت شدم پایین

 

حس کردم یکی داره تکونم میده

 

_ مدیا پاشو مامان این آبو بخور بازم کابوس دیدی

 

هراسون چشمامو باز کردم

 

اشکام تند تند پایین ریخت

 

_ مامان من …

 

مامان قرصو داد دستم

 

_ بازم یادت رفته بود بخوری

 

ازش گرفتم و با دستای لرزون خوردم

 

مامان موشکافانه نگاهم کرد ته لبخندی هم روی لبش بود

 

_ موندم اگه آرمین‌راسخ بفهمه دختر موردعلاقه‌ش شبا با کابوس بیدار میشه بازم برای داشتنت مصممه یا نه!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x