بهت زده پلک زدم
_ چی میگی مامان؟
شاید مامان حرفامو توی خواب شنیده بود!
یا شایدم منظورش همون حرفهای عصرش بود
دستمو توی هوا تکون دادم
_ یه لباس بود افتاد پایین توضیح دادم که دلیلش چی بوده کی میخوای تمومش کنی مامان؟
دستمو گرفت و پایین آورد
_ اون موضوع رو ول کن اون دیگه اصلا مهم نیست
گیج و منگ نگاهش کردم
_ میشه بگی اون حرفایی که زدی شوخی بوده؟
لبخندش عمیق شد
_ من نه آدم شوخیم نه حرف الکی!
فکم خود به خود شروع به لرزیدن کرد
_ مامان اینهمه میگی روی آبرو حساسی حالا خودت داری اسم منو با یه پسر میاری؟ اصلا فهمیدی چی گفتی؟
_ آره میدونم چی دارم میگم تا دیروز فکر میکردم هنوز بلد نیستی چطور رفتار کنی که برات خواستگار بیاد اما امشب فهمیدم زیادم دست و پا چلفتی نیستی!
پوفی کشیدم
_ همین امروز عصر داشتی بهم سرکوفت میزدی که با این کارا نباید توجه کسی رو جلب کنم حالا داری تشویقم میکنی؟
مامان که انگار توی عالم دیگه ای سیر میکرد جواب داد
_ امشب آرمین اومده بود از بابات اجازه بگیره
با اومدن دوباره ی اسم آرمین ناخواسته دستامو بغل گرفتم
_ که با مادرش بیاد خواستگاری!
زمان متوقف شد!
سرم گیج رفت و با تموم شدن حرفش چیزی درونم منفجر شد!
مثل برق از جا بلند شدم
_ چی گفتی مامان؟
مامان متقابلاً بلند شد و رو به روم ایستاد
_ آرمین خان قراره با مامانش بیاد خواستگاری دختر من… مدیای من!
دندونام از خشم به هم میخورد
_ غلط کرده مرتیکه!
مامان اخم کرد
_ خدا میدونه چقدر خوشحال شدم کل محل آرزو دارن آرمین گوشه چشمی بهشون بندازه اونوقت تو اینجور میگی؟
آب دهنمو به سختی قورت دادم
شوک بزرگی بهم وارد شده بود
چرا آرمین میخواست بیاد خواستگاری من؟
تا جایی که یادم میومد این مرد حسی به من نداشت
مطمئن بودم از روی خواستن و دوست داشتن نبود!
همینجوری هم شبا کابوسشو میدیدم
وای به حال وقتی که بخواد شب و روزم با دیدنش سر بشه!
تند تند دست مامان رو تکون دادم
_ مامان بهش بگید نیاد! به بابا بگو بهش بگه نمیخواد منو شوهر بده
مامان دوطرف بازومو گرفت و سعی کرد ثابت نگهم داره
_آرمین بره در خونه ی هرکدوم از همسایه ها رو بزنه خاک پاشو میبوسن!
نفسام منقطع شده بود
_ بابات بهش گفته همین فرداشب بیاد!
لرزش دستام غیرقابل کنترل بود
_ بدون اجازه ی من؟ مگه من نباید خبر داشته باشم؟
مامان پشت چشمی برام نازک کرد
_ حالا صبر کن بیاد خواستگاری!بابات که تو رو نداده بهش!
دستمو گرفت مجبورم کرد لب تخت بشینم
_فقط اجازه داده بیاد به خاطر اینکه چند ساله رومون تو روی همه! ولی جواب نهایی با خودته!
_ نه این درست نیست! من حتی حاضر نیستم اون ازم خواستگاری کنه
دستمو رها کرد
انگار ناامید شده بود
_ من نمیدونم خودت میدونی و بابات!
لیوان آب رو داد دستم و از اتاق بیرون رفت
کل تنم از شدت استرس و فشار عرق کرده بود
ته مونده ی آب لیوان رو سر کشیدم
چرا این مرد بی رحم دست از سرم برنمیداشت!
ته دلم از اینکه منو خواسته بود میلرزید
درست مثل همون سالهایی که تازه فهمیده بودم این پسر چقدر جذابه!
شاید اگه اون روزا اومده بود خواستگاری از خوشی ذوق مرگ میشدم
اما الان میدونستم با کی طرفم!
کسی که اهل گذشت نبود و اگه دست گذاشته بود روی چیزی حتما به دست میآورد!
بغض کرده از اتاق بیرون رفتم
توی تاریکی و هوای سرد حیاط ایستادم و به پله هایی که به پشت بوم میخورد خیره شدم
نتیجه گرفته بودم هرچقدر ازش فرار کنم فایده نداره چون تهش به خودش میرسیدم
باید باهاش رو به رو میشدم
***
_ مدیا تو که هنوز نشستی یک ساعت دیگه خواستگارت میرسه
از تخت پایین اومدم
_ الآن حاضر میشم
مامان سری از روی تأسف تکون داد
_ یه دستی هم به اون صورتت بکش اگه دلت خواست اون رژ قرمز هم بزنی امشب اشکال نداره برات میارم
پوزخندی زدم
دفعه ی قبل اون رژ رو زدم تا آرمین منو نشناسه الآن باید میزدم تا خوشش بیاد!
_ نه خودم رژ دارم
همونجور که از اتاق بیرون میرفت تأکید کرد
_ نیام ببینم هنوز نشستیا. آماده شو وقتی صدات زدم بیا بیرون
بعد از رفتن مامان نگاهی به خودم توی آینه انداختم
کل شب رو بیدار مونده بودم و کل روز چشمام روی هم نرفته بود
از ترس اینکه باز کابوس ببینم
یه لباس ساده اما شیک از کمد بیرون کشیدم و پوشیدم
خودمو با جملات مختلف آروم میکردم
_ تو قرار نیست قبول کنی مدیا فقط میری اونجا تا جواب منفی بدی
با این افکار تونستم آروم بشم و دستی به سر و صورتم بکشم
_ این تیشرت وامونده ی من کجاست؟
این صدای داد مهیار بود
از دیشب که آرمین اومد اینجا اعصابش به هم ریخته بود و به بهانه های مختلف داد و بیداد راه می انداخت
هرچی که بود به آرمین ربط داشت
_ تو این خونه ای که هرکس واسه خودش یه سازی میزنه موندن من واسه چیه؟
صدای مامان بلند شد
_ چه خبرته مهیار؟ جرأت داری جلوی پدرت اینجوری داد و بیداد کن نه واسه ما
_ داد و بیداد کردم دیگه، چی شد؟ تهش شد حرف خودش
_ مشکلت چیه آخه؟ مگه آرمین رفیقت نیست پس چرا الآن که خواهرتو میخواد ریختی به هم ؟
مهیار عصبی تر شد
_ مگه هرکس رفیق منه باید بیاد خواستگاری خواهرم؟
شوک زده از حرفهای مهیار از جا بلند شدم
فکر نمیکردم با وجود رابطه صمیمانهاش با آرمین، الآن مخالف باشه!
خودمو به سالن رسوندم
مهیار کلاهشو محکم روی زمین کوبید
_ آرمین سیزده سال از مدیا بزرگتره ، میفهمین؟ سیزده سال! مدیا هنوز بچهست
برای اولین بار از حرفهای مهیار خوشحال شدم
مهیار راه نجات من بود!
با امیدواری بهش نزدیک شدم
مامان به مهیار توپید
_ سیزده سال یا پنج سال چه فرقی داره؟ اتفاقا اون عاقله و برای مدیا بیشتر مناسبه
مامان نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد
_ خواهرت بر و رو داره، باید یه مرد با جذبه و عاقل بالا سرش باشه که بتونه نگهش داره