رمان لاوندر پارت ۳۵

4.3
(33)

 

 

مهیار چنگی به موهاش زد

 

_ چند بار بگم آرمین مناسب مدیا نیست اون اصلا تعادل روانی نداره

 

از این حرفش جا خوردم

 

انگار من تنها نبودم که اینو فهمیده بودم مهیار هم پی برده بود!

 

صدای سیلی که مامان به مهیار زد توی سالن پیچید

 

شوک زده به این صحنه خیره شدم

 

مامان هیچوقت دستش روی مهیار بلند نشده بود اما امشب به خاطر این حرفش بهش سیلی زد!

 

_ دهنتو ببند مهیار حداقل حرمت سالهایی که رفیقت بوده رو نگه دار! تا حالا چه کجی ازش دیدی که اینطور پشت سرش حرف میزنی؟

کل محل آرزو دارن چنین پسری در خونشون پا بذاره

 

مامان با همون اخم رو به من ادامه داد

 

_ آدم که به خاطر یه مشت شایعه ی بی اساس آینده‌شو تباه نمیکنه. تا با چشم چیزی رو ندیدی باور نکن!

 

زانوهام سست شد

 

درد منم همین بود که

با چشم دیده و تجربه کرده بودم!

 

مهیار دستشو روی صورتش کشید و پوزخند زد

 

_ وقتی امشب مادر خودم که از گل بالاتر بهم نگفته بود به خاطر رفیقم بهم سیلی زد …

 

حرفشو قطع کرد

کتشو چنگ زد و به طرف در رفت

 

_ کجا میری مهیار؟ مثلا برادر مدیا هستی نباید تو خواستگاریش باشی؟

 

مهیار اونقدر بهش برخورده بود که حتی برنگشت جواب مامان رو بده و با همون قیافه عصبی از خونه بیرون زد

 

 

 

 

وقتی مهیار که رفیق آرمین بود در موردش اونجوری گفت باید فاتحه ی خودمو می‌خوندم!

 

_ هنوز مهمونا نیومدن؟

 

با شنیدن صدای بابا خودمو جمع و جور کردم

 

قبل از اینکه مامان جواب بده صدای زنگ در حیاط توی خونه پیچید

 

_ مهیار کجاست بره درو باز کنه؟

 

مامان نگاهشو از بابا دزدید

 

_ کار داشت رفت بیرون

 

بابا اخماش درهم شد، خودش هم میدونست که مهیار مخالفه

 

_ میرم درو باز کنم پشت در معطل نشن

 

با رفتن بابا منم برگشتم به اتاق

 

کل وجودم می‌لرزید اما اینو خوب میدونستم که جوابم منفیه و من با این مرد جذاب بی رحم ازدواج نمیکنم

 

هرچند که ته دلم گاهی سست میشد و این در نتیجه همون حس خامی بود که از بچگی باهام بود

 

از همون روزایی که توی کوچه بچه های محل مجبورم میکردن برقصم و از دور می‌دیدم که آرمین دست در جیب به رقصیدنم نگاه میکرد

 

و همین نگاه کردنش باعث میشد من با اشتیاق بیشتری برقصم

 

و تهش آرمین یه چیزی در گوش مهیار می‌گفت و مهیار مثل گرگ وحشی میومد سراغم و با کتک منو میبرد خونه!

 

یا همون روزایی که بچه بودم و با زدن رژ قرمز و بازی توی کوچه با دخترا، از دور می‌دیدم گوشه ای می ایستاد و نگاه خیره‌ش رو روی خودم حس میکردم

 

 

 

اون زمان سیزده ساله بودم اما آرمین بیست و شش سالش بود!

 

از همون زمان از اینکه از دور نگاهم میکرد خوشم میومد

 

با اینکه میدونستم هربار که اون منو توی کوچه میبینه بعدش باید منتظر وحشی شدن مهیار باشم

 

حالا همون پسر مغرورِ دست در جیب، اومده بود خواستگاری من

 

حالا همه چیز فرق کرده بود

من یه دختر بیست ساله بودم و اون یه مرد ۳۳ ساله!

 

چرا به جای اینکه خوشحال باشم ازش وحشت داشتم؟!

 

چرا دیگه از اینکه منو با رژ قرمز جیغ ببینه لذت نمیبردم؟

 

همش ترس بود و کابوس تنها شدن باهاش!

 

_ مدیا بیا دخترم

 

با شنیدن صدای مامان ناخواسته دستامو بغل گرفتم

 

نگاهی از آینه به خودم انداختم

 

گونه هام رنگ گرفته بود

 

علاوه بر اینکه از دیدنش وحشت داشتم یه حسی هم منو هول میداد تا زودتر ببینمش!

 

این تناقض درونم داشت منو نابود میکرد!

 

سعی کردم آروم باشم

از اتاق بیرون رفتم

 

به محض ورودم به سالن صدای کل کشیدن میترا بلند شد

 

از خجالت داشتم آب میشدم

 

هنوز نه به بار بود نه به دار، این زن برای خودش خوشحالی میکرد!

 

چشمامو چرخوندم اما آرمین رو ندیدم

 

قبل از اینکه فکر دیگه به سرم بیاد در باز شد و دسته گل بزرگی از در اومد داخل و پشت سرش هم آرمین با تیپ خاصش وارد شد

 

با دیدنش نفسم توی سینه حبس شد

 

نگاه خیره اش به صورتم بود

 

 

 

پاهام به زمین چسبیده بود!

کت تک مشکی رنگی پوشیده و موهاشو رو به بالا سشوار کرده بود

 

نگاه تیزش رو که کم از تیر نبود به طرفم پرتاب کرد

 

_ مدیا دخترم بیا اینجا

 

نفس حبس شده ام رو به سختی بیرون دادم و به طرف مامان رفتم

 

پاهایی که انگار بهش وزنه وصل کرده بودن رو بلند کردم و نزدیک تر رفتم

 

نگاه خریدار میترا رو روی خودم حس کردم

 

آروم سلام کردم

نگاهی به بابا انداختم

 

لبخند کمرنگی زد و چشماشو آروم برای آرامش من، باز و بسته کرد

 

خودم نتونستم به بابا بگم اجازه نده بیان خواستگاری و مامان هم این حرف رو به بابا نزد

 

الآن نمی‌دونستم بابا چه فکری پیش خودش میکرد!

 

بابا با دیدن آرمین از جا بلند شد

 

_ خوش اومدی

 

آرمین تشکر کرد و روی مبل نشست

 

میترا بدون مقدمه حرفشو زد

 

_ ببخشید من اینقدر خوشحالم که بالاخره آرمین دختر مورد علاقه‌شو پیدا کرده که توی پوست خودم نمیگنجم

 

خجالت زده به مامان نگاه کردم

 

میترا ادامه داد

 

_ فکر میکنم آرمین و مدیا خودشون از قبل حرفاشونو زدن

 

با این حرفش شوک زده تکونی خوردم اما قبل از اینکه چیزی بگم آب دهنم پرید توی گلوم و به سرفه افتادم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x