رمان لاوندر پارت ۳۶

4.7
(29)

 

مامان درحالی که برام چشم غره می‌رفت لبخندی زد و گفت

 

_ فکر نکنم به جز سلام و احوال پرسی حرفی بینشون رد و بدل شده باشه

 

میدونستم این آتیشا از گور آرمین بلند میشد

 

بی خود رفته گفته ما حرفامونو زدیم تا منو توی عمل انجام شده قرار بده!

 

با اخم به آرمین نگاه کردم

 

وقتی نگاهمو دید لبخند کجی روی لبش نشوند

 

میترا متوجه دلخوری مامان شد و خودشو جمع و جور کرد و خواست چیزی بگه اما همون موقع آرمین دست مشت شده‌ش رو از جیبش درآورد و میترا سکوت کرد

 

برام عجیب بود که چرا همیشه دستش توی جیبش مشت میشه!

 

آرمین با چهره ی جدی به بابا نگاه کرد و گفت

 

_ اومدم اینجا دخترتون رو ازتون خواستگاری کنم کاووس خان

 

مات موندم!

صدای بمش توی گوشم پیچید!

 

تک تک کلماتش توی ذهنم اکو شد

 

آرمین نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد

 

_ من به دخترتون علاقه دارم!

 

صدای انفجار مهیبی درون مغزم شنیدم

 

دست و پام یخ زد

 

آرمین گفت به من علاقه داره!

 

 

 

 

 

 

بابا نگاه مهربونی به من انداخت

 

آرمین ادامه داد

 

_ مطمئن باشید دخترتون زندگی جدیدی رو با من تجربه میکنه!

 

نمی‌دونستم آرمین چه خوابایی برام دیده بود!

هرچی که بود نباید به هدفش می‌رسید

 

میترا و مامان، مشتاقانه به دهن بابا خیره شده بودن!

 

بابا رو به آرمین محکم جواب داد

 

_ آرمین خان میدونی که برای من قابل احترام هستی و من بارها ازت تمجید کردم

 

قلبم داشت میومد توی دهنم که ادامه ی حرفهای بابا چی می‌تونه باشه!

 

بابا با نگاهی به تک تکمون ادامه داد

 

_این نظر من در مورد تو بوده و هست اما اینجا نظر من زیاد مهم نیست و باید ببینیم دخترم چی میگه!

 

با قدردانی به بابا نگاه کردم

 

نفس راحتی کشیدم و پشتمو به مبل رسوندم

 

هنوز پشتم کامل به مبل نرسیده بود که صدای آرمین دوباره کمرمو راست کرد

 

_ البته و من هم خواهان اینم که این علاقه دو طرفه باشه و دخترتون هم منو بخواد

 

از اینهمه پر رویی و بی پروایی توی حرف زدنش، زبونم بند اومده بود

 

بابا سری تکون داد

 

_ باید نظر دخترم رو بپرسم

 

روشو به طرف من کرد و ادامه داد

 

_ دخترم، آرمین پسر همین محله هست و میشناسیش اما ازدواج امر مهمتری هست و باید از همه ی جوانب به انتخابت فکر کنی!

 

 

 

 

نگاه مستقیمم به صورت آرمین بود که با غرور و خونسردی همیشگیش به صحبت های بابا گوش می‌داد

 

برخلاف اون من کف دستام عرق کرده بود و تمام تنم از استرس می‌لرزید

 

میترا با خنده گفت

 

_ در اینکه باید فکر کنین شکی نیست اما اگه ما مزه ی دهنتون رو بدونیم بهتره!

 

این زن جواب میخواست، باید جوابشو میدادم!

قبل از اینکه حرفی بزنم ادامه داد

 

_ چند تا از در و همسایه خبر شدن که ما اومدیم اینجا می‌خوام با خیال راحت براشون تعریف کنم!

 

نگاه نافذ آرمین به طرفم کشیده شد

 

اونم انگار منتظر جوابی به جز مثبت از طرف من نبود!

 

مامان رو به میترا گفت

_ در این که پسر شما آقا و همه چی تمومه شکی نیست اما نمیشه یه شبه جواب داد باید فکر کنیم

 

پوزخندی زدم

 

سکوتی که تااون لحظه کرده بودم رو شکستم

 

_ اما من فکرامو کردم همین حالا جوابمو میدم تا راحت بتونید برای بقیه تعریف کنید

 

حس کردم دوباره دستای آرمین مشت شد و به طرف جیبش برد

 

میترا گل از گلش شکفت

 

بابا اعتراض کرد

 

_ دخترم اصلا لازم نیست زود جواب بدی میتونی خوب فکر کنی

 

ته دلم یه چیزی فرو ریخت

 

دست رد زدن به سینه ی مردی که با دیدنش سست میشدم کار آسونی نبود!

 

_ نیاز به فکر کردن نیست بابا!

جواب من منفیه!

 

 

 

 

بلافاصله آرمین بلند شد

 

درحالی که نگاه مستقیمش به صورت من بود، بابا رو مخاطب حرفش قرار داد

 

_ کاووس خان اگه اجازه بدین مثل همه ی خواستگارا منم چند کلمه با دخترتون حرف بزنم!

 

مامان و میترا شوک زده از جواب من مات مونده بودن

 

بابا دستی به محاسنش کشید

 

_ البته اما اگه جواب دخترم قطعی منفی باشه با حرف زدن فکر نکنم چیزی حل بشه

 

آرمین که معلوم بود عصبی شده جواب داد

 

_ شاید سؤالی ازم داشته باشه و بخواد جوابش رو بدونه!

 

پوزخندی زد و ادامه داد

 

_ و شاید هم ندونه من چه خصوصیاتی دارم و بخواد بهش نشون بدم تا نظرش درموردم عوض بشه

 

ناخواسته دستامو بغل گرفتم نمی‌خواستم یه بار دیگه با این مرد توی یه اتاق تنها بشم

 

دهنم رو باز کردم تا اعتراض کنم اما مامان بلافاصله چشم غره ای بهم رفت

 

_ آره آرمین خان راست میگه دخترم که هنوز باهاش حرف نزده نمیشه که فوری جواب داد

 

میترا با امیدواری نگاهم کرد

 

_ این فرصت حق پسر منه

 

بابا به من نگاه کرد

 

_ دخترم نظرت سرجاشه اما برو و هر سوال یا تردیدی داری رو بپرس تا مطمئن بشی بعد جواب قطعی بده

 

نمی‌تونستم حرف بابا رو زمین بزنم

 

نهایتاً میرفتم حرفاشو می‌شنیدم و در آخر بازم جواب منفیمو تکرار میکردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x