رمان لاوندر پارت ۳۷

4.2
(28)

 

_ مدیا پاشو آرمین خان رو به طرف اتاقت راهنمایی کن!

 

با این حرف مامان، آب دهنمو به سختی قورت دادم

 

همینجوریش هم من از این مرد وحشت داشتم چطور میتونستم قبول کنم برام بشه آقا بالاسر!

 

بلند شدم و بدون اینکه بخوام منتظر آرمین بمونم جلوتر حرکت کردم

 

در اتاق رو باز کردم

 

همون اتاقی که بستر پذیرایی از کابوس‌هام بود

 

خدا رو شکر کردم که قبل از خروجم از اتاق همه چی رو مرتب کرده بودم

 

داخل رفتم درو باز گذاشتم تا آرمین بیاد داخل

 

لب تخت نشستم

آرمین اومد داخل و درو پشت سرش بست

 

صدای بسته شدن در، دلمو پایین ریخت!

مستقیم به طرفم اومد

 

هر قدم که نزدیک تر میشد قلب منم سینه‌مو سوراخ میکرد

 

یک قدمیم ایستاد

 

سرمو بلند کردم و مستقیم به صورتش نگاه کردم

 

بغل دستم روی تخت نشست و یک پاشو روی اون یکی انداخت

 

طبق معمول دستشو توی جیبش فرو کرد

 

_ جواب منو شنیدی چرا خواستی حرف بزنی؟

 

به محض تموم شدن حرفم، دستش پشت گردنم نشست و سرمو به طرف صورتش کشوند

 

دهنمو باز کردم تا جیغ بزنم، بلافاصله دست آزادشو روی دهنم فشار داد

 

_ اومدم تو رو به آرزوت برسونم مدیا!

 

مردمک چشمام از ترس دو دو میزد

 

_ کسی به آرزوش دست رد نمیزنه! فقط میتونی قبول کنی

 

 

 

بلافاصله از روی تخت بلند شدم

 

_ تو هیچوقت آرزوی من نبودی و نیستی!

 

متقابلاً بلند شد

درست رو به روم ایستاد

 

_ میخوای امتحان کنیم؟

 

دستامو مشت کردم و محکم به دیوار پشت سرم کوبیدم

 

_ چی از جونم میخوای؟ تو رو نمی‌خوام برو از اینجا جواب من تحت هیچ شرایطی عوض نمیشه

 

میخ صورتم بود انگار حرفامو نمی‌شنید

 

جلوتر اومد جوری که پشتم به دیوار چسبید

 

سرشو خم کرد

وحشت زده به صورتش که داشت نزدیک میومد خیره شدم

 

_ کاری نکن جیغ بزنم!

 

_ بزن اینجوری کارم راحت تر میشه!

 

لبشو به گوشم چسبوند

 

_ هرکاری کردی تا نتونم ازت بگذرم!

امشب اومدم تو رو مال خودم کنم

 

از حرفش چیزی نفهمیدم

 

_ من هیچوقت چنین چیزی نخواستم

 

از فاصله ی نزدیکش گرمای تنش رو حس کردم

 

وحشت زده شروع به لرزیدن کردم

 

انگار اون کابوسای لعنتی واقعی شده بودن

 

_ منو نمی‌خوای؟ جلوی جمع دست رد به سینه ی کسی زدی که تو عمرش دست روی هیچ دختری نذاشته!

 

از فاصله ی نزدیکش داشتم ضعف میکردم

 

_ و حالا که یکیو انتخاب کرده باید مال خودش بشه

 

دستمو وسط سینه‌ش گذاشتم و به هر جون کندنی بود از زیر دستش بیرون اومدم

 

_ در این که اعتماد به نفست رو به مریخه شکی نیست اما جواب من تغییر نکرده

 

نگاهش به گلهای لاوندر آویزون شده از بالای تختم افتاد

 

دستشو دراز کرد و یکیش رو جدا کرد و کف دستش گذاشت

 

_ شبا بی خوابی میکشی؟

 

از این حرفش جا خوردم!

نمی‌دونستم از کجا متوجه شده بود

 

نزدیک رفتم و گل رو از دستش کشیدم

 

_ نه! چرا باید بی خوابی بکشم

 

لبخند کجی روی لبش نشست و دوباره به طرفم اومد

 

اخماش درهم شد و لبخندش جمع!

 

_ با زبون خوش قبول میکنی و این قائله ختم به خیر میشه وگرنه اون روی سگ من که تا حالا ندیدی بالا میاد

 

ناخواسته چیزی که نباید، از دهنم بیرون پرید

 

_ حتی مهیار که رفیقته با این ازدواج مخالفه! حتما اونم مثل من خوب تو رو شناخته!

 

ابروهاشو گره زد و دستشو به بازوم رسوند و کنار گوشم غرید

 

_ پس رفیقم نمی‌خواد خواهرش مال من بشه!

 

حس کردم فکش از خشم میلرزید

 

_ از دیوونه شدن من ترسیده!

 

لب داغش پوست گردنم رو نشونه گرفت

تا لب مرز مرگ رفتم و برگشتم

 

سوختم و دم نزدم

 

از حرارت لبش کل وجودم مچاله شد!

 

_ چون مهیار اون روی سگ منو با چشم دیده!

 

 

 

 

_ مدیا بیا بیرون!

 

صدای مهیار از پشت در اتاق باعث شد ترسیده کمی عقب بکشم

 

آرمین اما انگار اتفاقی نیفتاده کنار گوشم زمزمه کرد

 

_ هنوزم یادمه که اون خال دقیق کجای تنت بود!

 

از این حرفش گر گرفتم

 

_ تصمیم با خودته اگه بخوای این قضیه بسته بشه تنها راهش اینه که جزوی از حریمم بشی مدیا

 

رسما داشت ازم باج می‌گرفت تا دهنشو ببنده!

 

_ اگه مال من بشی کسی نمیتونه چپ بهت نگاه کنه

 

آرمین کنار کشید

بین دستاش مرده بودم! جسم بی جونم رها شد

 

دوباره صدای عصبی مهیار بلند شد

 

_ نشنیدی چی گفتم مدیا؟

 

هول شده تند تند به صورتم دست کشیدم و عرق پیشونیمو پاک کردم

 

آرمین به طرف در رفت

 

_ بهتره باهم بریم بیرون

 

با دست و پای لرزون و وحشت از واکنش مهیار، با آرمین همراه شدم

 

درو باز کرد و باهم بیرون رفتیم

میترا با دیدنمون کنار هم نتونست جلوی خودشو بگیره و کل کشید

 

این زن تا آبروی منو توی محل نمی‌برد دست بردار نبود!

 

مهیار با اخمای درهم بهمون نگاه کرد

 

معلوم بود از اینکه من و آرمین توی اتاق تنها بودیم رگ غیرتش باد کرده!

 

 

 

 

آرمین به طرف مهیار رفت

 

حالا که آرمین فهمیده بود مهیار مخالف این ازدواجه، از برخوردشون استرسم بیشتر شده بود

 

مهیار دستشو به طرف آرمین دراز کرد

 

_ خوش اومدی رفیق

 

آرمین با نگاه طولانی به دست مهیار، بلاخره باهاش دست داد اما چیزی نگفت

 

هردو کنار هم روی مبل نشستن

 

از اینکه مهیار برگشته بود حس خوبی داشتم

اما حالا نمی‌دونستم میتونم یه بار دیگه جواب منفیمو تکرار کنم یا نه!

 

اینجور که معلوم بود آرمین با بردنم توی اتاق بهم یه فرصت داده بود تا به عاقبت منفی شنیدنش فکر کنم

 

مسلما با شنیدن جواب منفی مجدد، یه بار دیگه این فرصت رو در اختیارم نمیذاشت و با عمل بهم نشون میداد

 

میترا که با دیدن مهیار امیدوار شده بود بحث رو وسط کشید

 

_ حالا که مهیار هم اومده و پسر و دخترمون هم حرفاشونو زدن میشه یه نتیجه ی جدید گرفت

 

بابا توی فکر بود

مامان برام پشت چشم نازک میکرد

 

مهیار اخماش درهم بود

 

و آرمین نگاه نافذش رو به صورت من انداخته بود

 

میترا رو به مهیار ادامه داد

 

_ با وجود رفاقت چند ساله ی آرمین با تو مطمئنا بتونی نظر خواهرتو عوض کنی

 

میترای خوش باور خبر نداشت که اولین مخالف این ازدواج، مهیار بود

 

بابا سکوتش رو شکست

 

_ دخترم الان میتونی جواب بدی؟ نظرت عوض نشد؟

 

پوفی کشیدم

این بار جواب دادن برام مثل راه رفتن روی طناب باریک آویزان شده بود

 

اگه جواب مثبت میدادم طناب پاره میشد و اگه جواب منفی میدادم آرمین اون طناب رو پاره میکرد!

 

نه راه پس داشتم و نه راه پیش!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x