رمان لاوندر پارت ۴۱

4.5
(36)

 

 

لیوان آب رو روی میز گذاشتم

 

_ من هنوز آمادگی ندارم فردا نمیتونم!

 

بلافاصله آرمین سیگار دیگه ای در آورد و آتیش زد

 

_ مشکلی نیست!

 

این حرفش بیشتر بهم فهموند که مشکلی هست!

 

نفس عمیقی کشیدم و با چندثانیه مکث حرفم رو تغییر دادم

 

_ حالا که بیشتر فکر مردم میبینم همون فردا بهتره!

 

با سه تا پک عمیق، سیگارشو به انتها رسوند

 

_ وسایلتم جمع کن بعد از خوندن صیغه محرمیت، باید برگردم سرکار!

 

بلافاصله از جا بلند شد

 

و باز فیلتر سیگارش رو توی بشقاب رها کرد

 

از الان داشت دستور میداد!

 

رسما داشتم میلرزیدم!

 

ناخواسته دستامو بغل گرفتم

 

همون دستی که توی جیبش بود رو درآورد

 

با دیدن جعبه ی مربعی کوچیک چوبی توی دستش به مامان نگاه کردم

 

مامان شونه ای بالا انداخت

اونم خبر نداشت چیه

 

آرمین جعبه رو باز کرد

 

با دیدن انگشتر تک نگین سفید رنگی که توی جعبه بود ابروهام از تعجب بالا پرید

 

این مرد از قبل برای این لحظه برنامه چیده بود!

 

_ می‌خوام انگشتر بندازم دست دخترتون تا همه بدونن نامزد منه!

 

 

 

مامان سر از پا نمیشناخت

 

_ کاش میترا هم اینجا بود و این صحنه رو میدید

 

بابا نگاهی به من انداخت

 

_ آره انگشتر دستش باشه بهتره

 

از فکر به اینکه قراره آرمین با دست خودش انگشتر برام بندازه دستام می‌لرزید

 

میز رو دور زد و به طرف من اومد

 

کل تنم از استرس عرق کرده بود

 

انگشتر رو از جعبه درآورد و به بابا نگاه کرد

 

_ با اجازتون کاووس خان

 

بابا اجازه رو صادر کرد

 

آرمین همونجور که میخ صورتم بود دستمو بالا آورد

 

دستام از برخورد با دستش، یخ زد

 

چه بر سر روح و روانم آورده بود

که همه جوره مسخش شده بودم

 

انگشت دومم رو انتخاب کرد

 

انگشتر رو بالا آورد و انگشت یخ زده ام رو ازش رد کرد

 

تعجب کردم از اینکه انگشتر درست اندازه‌م بود

 

نامحسوس سرشو خم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد

 

_ یادت که نرفته اندازه هات دستمه!

 

ناباور سر جام میخکوب شده بودم

 

_سایز لباسای زیرت هم چند روز قبل که از پشت بوم انداختی جلوم حفظ شدم

 

محکم پلک زدم و نامحسوس دستم رو عقب کشیدم که فشار آرومی به دستم آورد

 

کسی نمی‌دونست این مرد آروم و با ابهت چه شیطانی زیر پوستشه!

 

 

 

_ رژ قرمز میزنی تا منو وحشی کنی؟

 

اینبار محکم دستمو از دستش بیرون کشیدم

 

پوست دستم از لمس دستاش ملتهب شده بود

 

نگاه خیره اش روی لبم بود

 

ازش فاصله گرفتم و به طرف مامان رفتم

 

_ من از حضورتون مرخص میشم!

 

با نگاهی به من ادامه داد

 

_قرارمون برای فردا

 

با رفتن آرمین دستمو بالا آوردم و به انگشتری که توی دستم بود خیره شدم

 

برق نگینش چشممو زد

 

همه چی دست به دست هم داد تا من رسماً برای آرمین باشم

 

***

 

_ مدیا تموم نشد کارت؟ دوستات اومدن بهت تبریک بگن

 

چرخی جلوی آینه زدم

 

_ نه مامان!

 

همه چی به سرعت گذشت

 

تازه از آرایشگاه برگشته بودم

 

و حالا همون صیغه ی ساده ای که قرار بود خونده بشه به یه جشن تبدیل شده که تمام محل دعوت بودن!

 

حیاط پر از جمعیت بود و من نمی‌تونستم از اتاق بیرون بیام

 

عده ای تازه خبر شده بودن که منو آرمین نامزد کردیم و میومدن تا تبریک بگن اما من از اتاق بیرون نیومدم

 

منتظر بودم آرمین بیاد دنبالم

 

لرزش گوشیم رو حس کردم

 

با دیدن اسم عمران تعجب کردم

 

_ سلام آقای صفوی

 

_ سلام خانم فرخی حالت چطوره؟

 

ابرو هام از صمیمیتیش بالا پرید و سرد جواب دادم

_ ممنون

 

_ تعطیلات خوش میگذره؟

 

اخمام بیشتر از قبل درهم شد

 

_ ممنون خوبه!

 

صدایی از پشت در اتاق به گوش رسید

 

_ مدیا درو باز کن آرمین میخواد بیاد داخل

 

 

 

هول شدم و نزدیک بود گوشی از دستم بیوفته که سریع گرفتمش

_ من باید قطع کنم بعداً باهاتون تماس میگیرم

 

عمران که انگار حرفش رو حتما باید میزد تند تند گفت

 

_ میخواستم بگم آرمین فهمیده شرکت من هکش کرده!

 

کاملا وار رفتم!

 

تمام تصوراتی که تا اون لحظه برای خودم ساخته بودم دود شد

 

با اخم های درهم ناشی از ترس و کنجکاوی پرسیدم

_ از کجا فهمیدید؟ حرکتی کرده؟

 

صدای عمران آروم بود

 

_ نه نگران نباش کاری نکرده ، یعنی نمیتونه که کاری کنه!

 

چهره ی آرایش شده ی خودمو جلوی آینه از نظر گذروندم

 

قسمتی از موهام بالا جمع شده و بقیش روی شونه‌م ریخته بود

 

همه چی برای اینکه من مال آرمین بشم آماده بود

 

بدون اینکه بدونم هدفش چیه

 

_ یعنی فهمیده کار من بوده؟

 

عمران با تردید جواب داد

 

_ نه … نفهمیده چون شغل تو توی شرکت چیز دیگه ایه و اطلاعاتت هم ثبت نشده . از طرفی اون کامپیوتری که باهاش هک شده هم متعلق به تو نبود

 

تند تند نفس کشیدم

 

سعی کردم منم به حرفهای عمران امیدوار باشم

 

عمران ادامه داد

 

_ فعلا که کاری نکرده و حرفی هم نزده اما جاسوسی که توی شرکتش گذاشتم بهم خبر داد که فهمیده

 

نمی‌تونستم دیگه با عمران حرف بزنم

حالم داشت بد میشد

 

چون بالاخره یه روز می‌فهمید کار من بوده و اگه اون روز به عنوان نامزدش کنارش بودم، نمی‌دونستم چه بلایی سرم میاورد!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x