سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم
باید حرفی میزدم تا مطمئن بشه
_ من خودم قبول کردم چون…
سریع و شاکی توپید
_ مجبورت کرده مگه نه؟
از حرفش مات موندم
انگار منتظر بود تأیید کنم تا یقه ی آرمین رو بگیره
عاقد برای بار دوم صیغه رو خوند
_ نه داداش هیچ اجباری در کار نیست
بغضمو پس زدم و ادامه دادم
_ چون من خیلی وقته عاشقشم
مهیار شوک زده قدمی عقب رفت و مستقیم به صورتم نگاه کرد
_ چنین چیزی امکان نداره مدیا
آهی کشیدم
_ میبینی که امکان داره داداش!
با اینکه ازش خجالت میکشیدم اما باید میگفتم تا عذاب وجدان نداشته باشه که نتونسته منو از این ازدواج منصرف کنه
_ از همون سالهای قبل. یادته یه روز به بهانه های مختلف اومدم توی اتاقی که شما بودین آخرشم دعوام کردی
اخماش درهم شد
انگار بدجور به غیرتش برخورده بود
با همون اخما غرید
_ شاید هم خودت بهش نخ داده باشی!
تهدیدوار ادامه داد
_ وای به حالت مدیا!
اون مثال که گفته بودن خواستم ابرو رو درست کنم زدم چشمشم کور کردم الآن دقیقا وصف حال من بود!
بدتر مهیار به خودم شک کرد
_ این چه حرفیه داداش؟ چرا بهم تهمت میزنی؟
چنگی به موهاش زد و سعی کرد آروم باشه
_ اینقدر فشار رومه که هر چیزی به ذهنم میاد
نگاه خیره ی آرمین رو حس میکردم
مکالمه ی بین منو مهیار رو نمیشنید اما معلوم بود حس خوبی نداره
_ آیا بنده وکیلم که با مهریه ی معلومه شما را به عقد جناب آقای آرمین راسخ دربیاورم؟
این بار آخر بود و باید جواب میدادم
دو طرفم دو نگاه منتظر بود
یکی مهیار و دیگری آرمین!
یکی منتظر جواب منفی و دیگری مثبت!
بابا نزدیک اومد و بازوی مهیار رو گرفت و عقب کشیدش
اونم میدونست که مهیار هنوزم دنبال منصرف کردن منه، اومده بود ببرتش
_ سرکار خانم مدیا فرخی آیا به بنده وکالت میدهید؟
چشمم به دستای مشت شده ی آرمین افتاد
انگار منتظر بود مشتش رو توی صورت یکی فرود بیاره
چشمامو بستم
سعی کردم فقط به کششی که بهش داشتم فکر کنم
_ با توکل به خدا و با اجازه ی پدرم بله
صدای کل کشیدن زنهای محل توی گوشم پیچید
دست آرمین روی دستم نشست
دلم پایین ریخت
چشمای نافذش برام مثل پرده ای بود که هزاران راز پست خودش مخفی کرده بود
نفسام به سختی بیرون میومد
دست دیگه اش رو بالا آورد و همونجور که با نگاه شب رنگش میخ صورتم بود ، شنلم رو جلو کشید
دسته ای از موهام که بیرون زده بود رو داخل فرستاد
با هر لمس ساده ی دستش قلبم از جا کنده میشد
عاقد دفتر بزرگ مشکی رنگی رو باز کرد
_ من شما رو عقد نکاح و دائم اعلام میکنم و شما الآن زن و شوهر هستید
با این حرف عاقد، شوک زده دستمو از زیر دست آرمین بیرون کشیدم
_ تشریف بیارید قسمتهایی که میگم رو امضا کنید
کل تنم گر گرفت!
وحشت زده به آرمین نگاه کردم و با نگاهم دنبال جوابی برای سوالم بودم
عقد دائم!!!
آرمین اما در کمال خونسردی سری تکون داد و حرف عاقد رو تأیید کرد
یکباره اونهمه گرما توی تمام تنم یخ زد
لرزش صدام غیرقابل کنترل بود
_ این چی میگه آرمین عقد دائم؟
بابا هم که مثل من جا خورده بود نزدیک اومد
_ چی میگید حاج آقا؟ قرار ما عقد دائم نبوده! قرار بود یه محرمیت ساده برای آشنایی این دوتا جوون باشه
عاقد نگاهی به آرمین انداخت
_ نه هیچ اشتباهی پیش نیومده مگه شما اطلاع ندارید؟ آقا داماد به من گفتن عقد دائم و شناسنامه ای میخوان
مهیار که تا اون لحظه به زور سکوت کرده بود نزدیک اومد
_ بدون اطلاع و رضایت ما چنین کاری ممکن نیست!
آرمین دستای مشت شده اش رو از جیبش درآورد و بلند شد
درست رو به روی مهیار ایستاد
_ حرف حسابت چیه رفیق؟
حس کردم کلمه ی رفیق رو از عمد روش تاکید کرد!
_ خواهرته درست! اول و آخرش مال خودمه اگه با زبون خوش دست از این مخالفتای خرکیت برنداری قید رفاقتی که باهات داشتم رو میزنم و جور دیگه جواب میدم
آرمین یقه ی مهیار رو صاف کرد
_ نمیخوای که مجلس شادی رو به چیز دیگه ای تبدیل کنم!
از طرز حرف زدنش وحشت زده دستامو بغل گرفتم
انگار اون صحنه رو با میدون نبرد اشتباه گرفته بودن!
نفهمیدم مهیار چی توی صورت آرمین دید که عقب کشید
و من همچنان شوک زده از اتفاقات مونده بودم
بابا که از مکالمه ی این دو نفر چیزی نشنیده بود اعتراض کرد
_ تو دیشب گفتی عقد موقت آرمین!
_ اگه دیشب میگفتم عقد دائم قبول نمیکردین حقیقتا من عقد موقت قبول ندارم
آرمین نیم نگاهی به من انداخت و حریص تر از قبل ادامه داد
_ من داشتن نصفه نیمه نمیخوام!
لبمو محکم به دندون کشیدم
خیلی بی پروا حرف میزد و باعث میشد من خجالت زده بشم
اخم های بابا بیش از پیش درهم شد
به طرف عاقد رفت
مامان از سمت دیگه تند تند خودش رو به بابا رسوند
دستتش رو کشید و جایی نزدیک به من ایستادن
بابا شاکی و کلافه غرید
_ چی میگی خانم؟
مامان لب گزید و آروم پچ زد
_ زشته وسط جمعیت ایستادین بحث میکنید ، همه اهل محل دارن نگاه میکنن
بابا کمی صداش رو پایین آورد اما همچنان شاکی جواب داد
_ مگه نمیبینی چیشده؟ این پسر برداشته سر خود عقد دائم کرده
مامان نگاهی به جمعیت و میترا که با نگرانی به طرفمون میومد انداخت
_ چه فرقی میکنه؟ اول و آخر مال همن خوب نیست جلو چشم در و همسایه بحث کنید
بابا کلافه دستی به موهاش کشید و دیگه حرفی نزد
میترا با دیدن کوتاه اومدن بابا ، جعبههای شیرینی رو برداشت و با خوشحالی باز کرد و بین مردم پخش کرد
عاقد من و آرمین رو صدا زد و دفتر رو جلومون گذاشت
با دست هایی لرزون صفحه های دفتر عقد رو امضا کردم
بابا بعد از امضا دادنی که اجباری بودنش کاملا از چهره ی درهم شده اش پیدا بود، جایی نزدیک به مهیار که گرفتگی و اخم های درهم شده ی اونم دست کم از بابا نداشت نشست