ادامه ی حرفشو مزه مزه کرد و به زبون آورد
_ میخوام تا اون زمان دختر خونهم بمونه
پوزخندی زدم
ازم میخواست برم لب چشمه و تشنه برگردم!
_ چرا کاووس خان؟ وقتی شرعا و رسما دختر شما زن منه چه چیزی میتونه اینو انکار کنه؟
کاووس که از بحث به وجود اومده راضی نبود استغفاری زیرلب گفت
_ بدون اجازه ی من عقد دائم کردی دلیل نمیشه همین حالا زنت باشه
مصمم تر ادامه داد
_ قرارمون یه محرمیت ساده بود هیچکدوممون برای عقد دائم آمادگی نداشتیم
نگاهی به اطرافش انداخت
_اگه اون لحظه سکوت کردم و اجازه دادم عقد انجام بشه، به حرمت حرف مادر مدیا بود نخواستم توی در و همسایه بی آبرویی به بار بیاد
فیلتر سیگارم رو به دیوار چسبوندم و با کف دستم بهش فشار دادم تا له بشه
_باید جواب قانع کننده ای برای اینکه زدی زیر حرفت داشته باشی آرمین خان
پشتمو از دیوار جدا کردم
دستمو توی جیبم فرو بردم تا مشت شدنش رو نبینه!
اخمام درهم شد
کسی نمیتونست برای من تعیین کنه که با زنم چطور رفتار کنم!
_ اگه مشکلتون اینه باشه من براش عروسی میگیرم میبرمش!
کاووس با ابروهای درهم گوشه ی کت مشکی رنگش رو به هم نزدیک کرد
_ نمیخوام باهات بحث کنم جوون! خودت بهتر میدونی که نه وقتشه نه جاش
دستمو از جیبم درآوردم و پشت کمرم گذاشتم
_ مشکلی نیست دخترتون دختر خونه تون میمونه!
بالأخره اخم هاش باز شد
دستشو پشت شونهم زد
_ مرد روزگاری آرمین خان
صورتم جمع شد
تا مردی رو در چه چیزی تعبیر کرده باشه!
_ امشب برمیگردم سر کارم مدیا رو هم میبرم
سری تکون داد و دستشو از روی شونهم پایین انداخت
_ خیالم راحت تره که تو نزدیکش هستی
حرفاش که تموم شد به سمتی رفت تا وسایل به هم ریخته ی حیاط رو جمع کنه
باید برای برگشتن به شرکت آماده میشدم
برنامه ها داشتم که حالا اجرا کردنش راحت تر بود
همونجور که بی حواس به طرف در حیاط میرفتم، تنه ای بهم خورد
اخمام درهم شد
با چرخوندن سرم متوجه مهیار شدم
پوزخندی زدم و دستمو روی شونهش گذاشتم
چهرهش جمع شد
سعی کرد مثل قبل صمیمی حرف بزنه
_ به این زودی داری میری؟
فکر میکرد نمیدونم که حتی پای سفره ی عقد تا قبل از بله دادن، سعی داشت خواهرشو منصرف کنه
_ این حرفتو میزنم پای تبریکت!
لبخند کمرنگی زد
_ من به مدیا تبریک گفتم
چنگی به موهاش زد و ادامه داد
_ امیدوارم بتونی خواهرمو خوشبخت کنی
_ تو بهتر میدونی که میتونم یا نه!
طعنه ی حرفم واضح بود
” مدیا ”
لباس راحتی رو همون جور مچاله توی چمدون چرخدار انداختم
وقت نداشتم تا بزنم و مرتب کنم
مامان چرخی توی اتاق زد و چیزایی که فکر میکرد لازمم میشه رو داد دستم تا توی چمدون جا بدم
_ حالا لازم بود همین امشب برگردی؟
آهی کشیدم
مامان که خبر از دل پر خون من نداشت
_ آره آرمین تاکید کرده فردا باید بره سر کار دیگه منم که مرخصیم تموم شده گفته باهم بریم
مامان که بغضش گرفته بود کمک کرد وسایل رو جا بدم
_ درسته اونجا باهاش همسایه ای ولی سعی کن حد و حدودتو بدونی تا زمانی که عروسی کردی تازگی داشته باشی
خجالت زده غر زدم
_ مامان لازم نیست بگی خودم میدونم
لبخند کمرنگی زد
_ حداقل خیالم راحته اونجا تنها نیستی و غزاله پیشته باید باهاش حرف بزنم اونجا حواسش بهت باشه
مامان من خبر نداشت که از اولش هم غزاله ای در کار نبود!
وحشت من از همین بود که حالا زن آرمین محسوب میشدم و اونجا هم تنها بودم
_ مگه من بچهم که اینهمه تأکید میکنی؟
مانتوم رو پوشیدم و دکمه ی روی دسته ی چمدون رو فشردم به راحتی دسته بلندی بیرون اومد
_ من دیگه میرم آرمین منتظره
_ منم باهات میام
سریع اعتراض کردم
_ نه مامان نیا دیگه خودم میرم
نمیخواستم مامان بفهمه که نمیخوام با آرمین برگردم