***
” مدیا ”
لباس راحتی رو همون جور مچاله توی چمدون چرخدار انداختم
وقت نداشتم تا بزنم و مرتب کنم
مامان چرخی توی اتاق زد و چیزایی که فکر میکرد لازمم میشه رو داد دستم تا توی چمدون جا بدم
_ حالا لازم بود همین امشب برگردی؟
آهی کشیدم
مامان که خبر از دل پر خون من نداشت
_ آره آرمین تاکید کرده فردا باید بره سر کار دیگه منم که مرخصیم تموم شده گفته باهم بریم
مامان که بغضش گرفته بود کمک کرد وسایل رو جا بدم
_ درسته اونجا باهاش همسایه ای ولی سعی کن حد و حدودتو بدونی تا زمانی که عروسی کردی تازگی داشته باشی
خجالت زده غر زدم
_ مامان لازم نیست بگی خودم میدونم
لبخند کمرنگی زد
_ حداقل خیالم راحته اونجا تنها نیستی و غزاله پیشته باید باهاش حرف بزنم اونجا حواسش بهت باشه
مامان من خبر نداشت که از اولش هم غزاله ای در کار نبود!
وحشت من از همین بود که حالا زن آرمین محسوب میشدم و اونجا هم تنها بودم
_ مگه من بچهم که اینهمه تأکید میکنی؟
مانتوم رو پوشیدم و دکمه ی روی دسته ی چمدون رو فشردم به راحتی دسته بلندی بیرون اومد
_ من دیگه میرم آرمین منتظره
_ منم باهات میام
سریع اعتراض کردم
_ نه مامان نیا دیگه خودم میرم
نمیخواستم مامان بفهمه که نمیخوام با آرمین برگردم
تصمیم داشتم زودتر از آرمین برم اونجا تا باهاش همراه نشم
مامان طاقت نیاورد و تا دم در حیاط باهام اومد
باهاش خداحافظی کردم و بیرون رفتم
همراه با بیرون رفتنم در رو با دستم کشیدم که محکم به هم خورد و بسته شد
ماشینی که گرفته بودم طبق خواسته ی خودم دورتر از خونه نزدیک به سر کوچه منتظرم بود
هوا تازه تاریک شده بود و چراغ های کوچه یکی یکی داشت روشن میشد
با نگاهی به اطرافم تند تند قدم برداشتم
ماشین آرمین رو جلوی درشون دیدم
تپش قلبم تندتر شد
نمیدونستم اگه بفهمه تنها دارم میرم چی میشه
چمدون چرخدار رو گذاشتم صندوق عقب و در عقب ماشین رو باز کردم و سوار شدم
تمام طول مسیر استرس داشتم و مدام حس میکردم آرمین داره دنبالم میاد اما وقتی بیرون رو نگاه میکردم چیزی نمیدیدم
با پیامی که روی گوشیم افتاد تکونی خوردم و قفل گوشیم رو باز کردم
پیام از آرمین بود
« آماده ای؟ دارم میام »
تند تند تایپ کردم
« من ماشین گرفتم رفتم »
کف دستم از استرس عرق کرده بود
انتظارم زیاد طول نکشید که پیامش رو دریافت کردم
« با اجازه ی کی؟»
تمام تنم شروع به لرزیدن کرد
با دستای لرزونم تایپ کردم
« نیاز به اجازه ندیدم بچه نیستم »
بلافاصله پیام جدیدی فرستاد
« حساب میکنیم سوگلی آرمین! »
پشتم محکم به پشتی صندلی برخورد کرد
این حرفش یعنی قراره حساب تک تک کارامو بهش پس بدم؟!
آرمین منو سوگولی خودش خطاب کرد!
این قلب بی جنبه هم منتظر فرصت بود تا با کوچکترین حرف آرمین سینه ی منو سوراخ کنه و بیرون بزنه
حس بدی توی وجودم داشتم و پشیمون شدم که تنهایی رفتم
راننده جلوی در ساختمون ماشین نگه داشت
چمدون رو پایین آوردم کرایه رو حساب کردم
کلید رو از کیفم بیرون کشیدم
دستام میلرزید و نمیتونستم درو باز کنم
به هر بدبختی که بود درو باز کردم
به محض باز شدن در، متوجه شدم که تمام چراغ های خونه روشنه
متعجب چمدون چرخدار رو دنبال خودم کشیدم
حس کردم صدای کسی از داخل اتاق شنیدم
وحشت زده دستمو روی دهنم فشردم
حتما دزد زده بود به خونه!
جلوی آشپزخونه ایستادم و متعجب به وسایل نا آشنایی که داخلش بود خیره شدم
شاید من خونه رو اشتباهی اومده بودم
پس چرا با کلید من در باز شد
به طرف اتاق رفتم
با دیدن زن و مردی که داخلش بودن نزدیک بود پس بیفتم
زن با دیدن من جیغ زد
از این حرکتش جا خوردم نمیدونستم من مزاحم اونا شدم یا اونا مزاحم من!