رمان لاوندر پارت ۵۷

4.7
(30)

 

_ کجا؟

 

_ شرکت دیگه

 

_ دیگه پیاده نمی‌ری شرکت خودم می‌برمت

 

نگاهی به ساعتم انداختم

 

_ اینجوری که ما رو باهم می‌بینن. مگه نمی‌خواستی اینجا کسی نفهمه؟

 

_ نزدیکای شرکت پیاده می‌شی

 

وقت کم بود و فرصت اعتراض نداشتم

هردو سوار ماشین شدیم و با فاصله از شرکت پیاده شدم

 

شیشه رو کامل پایین داد و عینکش رو از چشمش برداشت

 

عمیق به صورتم خیره شد

طاقت نگاهشو نداشتم

 

سرمو چرخوندم و ازش دور شدم

 

به حالت دویدن خودمو به شرکت رسوندم

 

به نفس نفس زدن افتاده بودم

 

قبل از اینکه بخوام به عمران اعلام حضور کنم، ترجیح دادم برم توی اتاق مخصوص خودم

 

پشت در اتاق که رسیدم ، یه مرد ازش بیرون اومد

 

یه خال روی چونه و خط عمیقی وسط ابروش بود

 

تا حالا ندیده بودمش

 

متعجب نگاهش کردم

 

تا جایی که می‌دونستم کلید این اتاق فقط دست من بود که اونم قبل از رفتن به مرخصی داده بودم دست منشی

 

مرد نگاه عمیق و دقیقی بهم انداخت

 

انگار می‌خواست با چیزی توی ذهنش مطابقت بده

 

ترسیده قدمی عقب رفتم

 

 

***

 

” آرمین ”

 

_ بیا داخل

 

از پنجره فاصله گرفتم و روی صندلی نشستم

 

نگاه مستقیمم رو به صورتش انداختم

 

_ نتیجه؟

 

کلاهش رو از سرش برداشت

 

خط عمیق وسط ابروش اولین چیزی بود که توی صورتش به چشم می‌خورد

 

_ کاری که خواستین رو انجام دادم آقا

 

سری تکون دادم

 

_ همونجور که گفته بودین به محض ورودم منشی بهم کلید داد تا برم توی اتاق. فکر می‌کرد برای تعمیر رفتم

 

پوزخندی زدم

 

هک کار من بود!

که عمران باهاش بهم ضربه زد

 

اما من کم کم زهرمو می‌پاشم و ذره ذره جون می‌گیرم!

 

_ دوربینو تو اتاق همون‌جوری که خواسته بودین جایی که به عقل جن هم نمی‌رسه نصب کردم

 

_ خوبه میتونی بری

 

لپ تاپ رو باز کردم

 

مستقیم فیلم دوربینی که توی اتاق مدیا کار گذاشته بود رو چک کردم

 

مدیا توی اتاق روی صندلی نشسته بود

 

شالش رو روی شونه هاش انداخته و موهاش رو آزاد رها کرده بود

 

دستام مشت شد

 

همون لحظه در باز شد و عمران بی خبر اومد داخل اتاق مدیا!

 

مشتمو روی میز کوبیدم و محکم از جا بلند شدم جوری که صندلی پشت سرم روی زمین افتاد

 

 

چشمای به خون نشسته ام خیره به لپ تاپ بود

 

دستام بی اختیار روی میز چرخید و محتویاتش رو پایین ریخت

 

نگاه خیره ی عمران که به موهای مدیا مونده بود باعث شد ناخواسته دستمو پشت کمرم ببرم و اسلحه‌م رو لمس کنم

 

مدیا شالش رو برداشت و روی موهاش انداخت

 

عمران روی‌ مبلی که توی اتاق بود نشست

 

صدای منفورش به گوشم رسید

 

_ به شرکت خوش اومدی خانم فرخی

 

مدیا کوتاه جواب داد

 

_ ممنون

 

لبخند روی لب عمران گره ابروهامو بیشتر درهم کرد

 

_ بعد از اون موفقیتی که با کمک تو بدست آوردیم شرکتمون سربلند شد

 

دندون هام رو به هم فشردم

مرتیکه منظورش دزدیدن اطلاعات شرکت من بود

 

پشت حرفش بلند شد و به مدیا نزدیک شد

 

_ می‌خوام بازم این راه رو باهام همراه باشی

 

دستشو به طرف مدیا دراز کرد و منتظر بود باهاش دست بده

 

خون توی رگام منجمد شده بود

 

از بین دندون های به هم فشردم غریدم

_ وای به حالته باهاش دست بدی!

 

گوشیمو برداشتم و بدون معطلی به مدیا زنگ زدم

 

با زنگ خوردن گوشیش از عمران فاصله گرفت

 

_ شرمنده من تماسمو جواب بدم

 

نگاهش که به گوشی افتاد جاخورد

 

انگار منتظر تماس من نبود

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x