رمان لاوندر پارت ۵۸

4.6
(29)

 

تماس رو بدون حرفی قطع کردم

 

وقتی خیالم راحت شد که عمران از اتاق بیرون رفت صفحه ی لپ تاپ رو به هم کوبیدم

 

سیگاری دود کردم

اعصابم به هم ریخته بود

 

دختره رو فرستاده بودم توی اون شرکت ولی نمی‌تونستم بذارم کسی بهش نزدیک بشه

 

از اتاق بیرون زدم

آبدارچی رو صدا زدم تا به هم ریختگی های توی اتاق رو جمع کنه

 

لرزش گوشیم رو توی جیبم حس کردم

 

گوشی رو درآوردم و بدون نگاه کردن به اسمش وصل کردم

 

صدای ظریف مدیا توی گوشم پیچید

 

_ کارم داشتی زنگ زدی؟

 

فیلتر سیگار رو زیر کفشم له کردم

 

_ بعد از شرکت می‌برمت مقنعه بخری

 

متعجب پرسید

 

_ مقنعه برای چی؟

 

_ تا توی اون خراب شده موهاتو نریزی بیرون

 

مشتمو توی جیبم فرو کردم

 

_ واسه اون لندهور دلبری می‌کنی؟

 

با حیرت جواب داد

_ چی میگی؟

 

_ دارم میام اونجا موهات باز باشه همونجا قیچی می‌ذارم زیرش!

 

 

 

***

 

” مدیا ”

 

_ آرمین تو رو خدا این کارا چیه می‌خوای آبروی منو ببری؟

 

گوشی رو به گوشم چسبوندم و آروم تر ادامه دادم

 

_ مگه نگفتی اینجا کسی نفهمه ازدواج کردیم؟

 

صدای تماسی که قطع شده بود حرصم رو درآورد

 

با دیدن موهام که از زیر شال بیرون اومده و از کمرم آویزون بود، آه از نهادم بلند شد

 

مونده بودم چطور فهمیده بود که من موهام بیرونه

 

هربار چشمه ی جدیدی از خصوصیاتش برام رو می‌شد و می‌فهمیدم که قبلاً هیچی ازش نمی‌دونستم

 

موهام رو جمع کردم و با کش بالا بستم و شالمو پوشیدم

 

بهتر بود قبل از اینکه اون بیاد اینجا من برم بیرون

 

در اتاق رو باز کردم

 

با دیدن آرمین که کنار عمران ایستاده بود چشمام گرد شد و قلبم اومد توی دهنم

 

این مرد اصلا شوخی نداشت

هر حرفی که به زبون میاورد رو قطعا عملی می‌کرد

 

عمران خوش خیال خبر نداشت که آرمین می‌دونه اطلاعاتشو ما هک کردیم!

 

تند تند راه رفتم و بهشون رسیدم

 

_ سلام آقای راسخ

 

نگاه تیزش رو روی شال و موهام چرخوند

 

عمران از آرمین استقبال کرد

 

_خوش اومدی سورپرایز شدم

 

آرمین پوزخندی زد

 

_ هنوز که سورپرایزت نکردم

 

 

 

چیزی مثل چنگال توی دلم چنگ انداخت

از عاقبت این نبردی که بین این دو نفر پیش اومده بود می‌ترسیدم

 

عمران کوتاه خندید

 

_ در حد سورپرایزهای شما نیستم جناب راسخ

 

آرمین با همون چهره ی سردش نگاهش کرد حتی ذره ای تغییر حالت نداد

 

عمران وقتی جوابی نگرفت دستش رو به طرف در اتاق دراز کرد

_ بریم توی اتاق حرف بزنیم

 

آرمین سریع جواب داد

 

_ حرفی ندارم

 

عمران لبخندش رو جمع کرد

 

_ پس میشه بگی برای چی اومدی اینجا؟

 

_ اومدم کارمندتو ببرم

 

طعنه ی حرفش واضح بود

 

عمران نیم نگاهی به من انداخت

 

شونه ای از بی خبری بالا انداختم

 

_هرکدوم از کارمندامو میخوای ببر ولی مدیا هنوز کار داره

 

آرمین کامل به طرف من چرخید

 

_ اینجا می‌مونی یا با من میای؟

 

ابروهام از تعجب بالا پرید

 

هاج و واج مونده بودم

 

انگار من رو بین دو راهی مرگ قرار داده بود

 

اگه باهاش می‌رفتم خودش من رو می‌کوبید و اگه نمی‌رفتم جهنم رو میاورد جلوی چشمام

 

عمران زودتر جواب داد

 

_ مدیا امروز به من قول یه شام دو نفره داده

 

عرق از پشتم جاری شد

 

عجل رو با چشم دیدم

 

این چه سمی بود که از دهن عمران تراوش شد!

 

زهر می‌خوردم و می‌مردم اون لحظه برام بهتر بود تا شنیدن این حرف عمران و دیدن نگاه آتشین آرمین رومون!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x