رمان لاوندر پارت ۶۳

4.4
(43)

 

 

چشمام از حیرت گرد شد و شوک زده عقب رفتم

 

ابروهام درهم گره خورد

 

_ چی؟ می‌فهمین چی دارین میگین جناب صفوی؟

 

من کنار عمران باشم؟!!

قطعا آرمین زنده ام نمیذاشت!

 

از اینکه دوباره حس صمیمیت بهش دست داده بود لرزیدم

 

خبر نداشت که آرمین تاوانش رو از من پس می‌گیره

 

دستام از شدت حرص می‌لرزید

 

_ منم مثل بقیه اینجا فقط یه کارمندم خواهش میکنم مثل بقیه با من رفتار کنید نه بیشتر!

 

لبخندی زد و دستی به موهاش کشید

 

_ خواسته ی زیادی ندارم ازت فقط می‌خوام به عنوان کارمند نمونه به چندتا از مهمونای خارجیمون معرفیت کنم

 

دستام مشت شد

 

_ نیاز به معرفی من نیست! اینهمه کارمند دختر و کاربلد توی شرکته یکی از اونا رو انتخاب کنید

 

دستش رو به طرف دستم برد

 

قبل از اینکه دستش بهم بخوره عقب تر رفتم

 

_ بالاخره بعد از اینهمه وقت که با هم توی یه محله بودیم می‌دونم که پدرت روی روابطت حساسه

 

نفس راحتی کشیدم

 

_ خوبه که اینو میدونین پس دیگه چنین پیشنهادی به من ندین

 

به دیوار تکیه زد و دستش رو توی جیبش برد

 

_ اینم حلش می‌کنم

 

چشمام گرد شد

 

_ چیو حلش می‌کنید؟

 

 

برق از سرم پرید!

 

عمران تصمیم گرفته بود کاری کنه بابا و شوهرم من رو زنده به گور کنن

 

نمی‌دونستم چه دلیلی بیارم که دست از سرم برداره

 

عمران که خبر نداشت من با آرمین عقد کردم

 

سریع سر تکون دادم

 

_ نیازی به زنگ زدن نیست

 

چشماش رو ریز کرد

 

_ خودت زنگش می‌زنی؟

 

مجبور شدم چیزی بگم تا قانع بشه

 

_ من امشب میام به مهمونی!

 

خودم هم نمی‌دونستم این حرف از کجام در اومد در صورتی که آرمین گفته بود نباید برم!

 

لبخند رضایت روی لب عمران نشست

 

_ خب حالا نظرت چیه بریم لباس بخریم؟

 

لبخند تصنعی زدم

 

_ نه مرسی لباس دارم. شب می‌بینمتون

 

_ پس میام دنبالت

 

دوباره سریع جواب دادم

 

_ نه لازم نیست خودم میام چون کار زیاد دارم دیر میشه

 

منتظر نموندم چیز دیگه ای بگه و از شرکت بیرون زدم

 

ماشین مشکی رنگ آرمین رو دورتر از شرکت دیدم

 

به طرفش دویدم و سوار شدم

 

با صدای آرومی سلام کردم

 

سری تکون داد و حرکت کرد

 

چهره اش خسته و درهم بود

 

فقط دو ساعت تا شروع مهمونی مونده بود و نمی‌دونستم چه جوری باید آرمین رو راضی کنم

 

 

بی مقدمه پرسیدم

 

_ امشب میری مهمونی؟

 

فقط نگاهم کرد انگار منتظر بود ادامه بدم

 

مقنعه ام رو عقب دادم موهام بیرون ریخت

 

خیره به موهام نگاه کرد

 

با تردید ادامه دادم

 

_ من هم از طرف شرکت دعوتم می‌خوام بیام

 

مچ دستم رو محکم گرفت

 

_ لازم نیست بیای! منم زود برمی‌گردم

 

چنان محکم و سرسختانه جوابم رو داد که کلا دهنم بسته شد

 

باید برای رفتن به اون مهمونی دنبال راه دیگه ای می‌گشتم

 

ماشین رو جلوی در نگه داشت

هردو پیاده شدیم و داخل رفتیم

 

برای لحظه ای یادم اومد که عمران گفته بود میاد دنبالم و چه خوب که قبول نکردم و آدرس خونه رو نمی‌دونست!

 

هاج و واج وسط اتاق ایستاده بودم

 

آرمین یه ست لباس و کفش از کمد بیرون کشید و روی مبل انداخت

 

قبل از اینکه به طرف حمام بره بهم نزدیک شد

 

_ می‌خوای باهام بیای حمام؟

 

ترسیده عقب رفتم

 

_ نه چنین چیزی نمیشه

 

لبخند کمرنگی زد

 

_ عیبش چیه؟ زن عقدیمو ببرم حمام؟

 

ابرویی بالا انداختم و ناگهانی جواب دادم

 

_ باشه باهات میام آرمین خان

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x