رمان لاوندر پارت۶۲

4.6
(30)

 

چشمای اشکیش رو به صورتم دوخت

 

_ از تو به کی پناه ببرم؟

 

مستقیم به چشماش خیره شدم

 

ترس مدیا از من بود؟

 

بی حرف و آروم موهاش رو نوازش کردم

 

همونجور که سرش روی سینه ام بود کم کم چشماش بسته شد

 

دستم رو دراز کردم و بالش رو از روی تخت برداشتم و روی فرش اتاق گذاشتم

 

سرم رو روی بالش گذاشتم و با احتیاط دراز کشیدم تا مدیا بیدار نشه

 

از فکر به اینکه بازم توی خواب بیدار بشم و الان که نزدیکم بود و بازم بخوام بهش آسیب بزنم در عذاب بودم

 

اما به قدری چشمام می‌سوخت و بی خوابی کشیده بودم که نتونستم از جام بلند بشم

 

نفهمیدم چه موقع سنگینی پلکام بر من چیره شد و خوابم برد

 

وقتی چشمام رو باز کردم آفتاب همه جا پهن بود و ما همچنان کف اتاق خوابیده بودیم

 

با دیدن مدیا که خودش رو توی بغلم جا داده بود لبخند محوی روی لبم نشست

 

 

 

 

تکونی خورد و چشماش رو باز کرد

 

انگار تازه متوجه شد که کجاست

 

خجالت زده مثل برق از جا بلند شد

 

درحالی که نگاهش رو ازم می‌دزدید

 

_ من کی اومدم اینجا؟

 

***

 

” مدیا ”

 

متعجب نگاهم کرد

 

بلند شد و رو به روم ایستاد

 

اخماش درهم بود

 

_ دیشب خودت اومدی بغلم

 

دستام رو بغل گرفتم

 

_ نه من نیومدم! من روی تخت بودم چطور اومدم کف اتاق؟

 

نزدیک تر شد

 

کمرم رو به دیوار چسبوند

 

_ میخوای یادآوری کنم که چه جوری اومدی بغلم؟

 

صحنه ی دیشب که دستش رو روی گلوم گذاشته بود جلوی چشمم اومد

 

ناخواسته اشکم پایین ریخت

 

ناباور به اشکام نگاه کرد

 

دستش شل شد و عقب کشید

 

_ اینقدر از من می‌ترسی؟

 

اخم روی صورتش بود اما صداش خش و دلخوری باهم داشت

 

نمی‌خواستم چنین فکری کنه

 

_ نه خب …

 

حرفم رو قطع کرد

 

_ اون قرصایی که می‌خوری واسه چیه؟

 

از این حرفش جا خوردم

 

یادم اومد دیشب کابوس دیدم و بعد رفتم قرص بخورم بعد همونجا خوابم برد

 

پس آرمین قرصای من رو دیده بود

 

_ جواب منو بده سوگلی من شبا کابوس می‌بینه؟

 

دیگه راه فراری نداشتم

 

مجبور بودم بهش بگم

 

آروم سر تکون دادم

 

بغض اجازه نداد توضیح بدم

 

مچ دستم رو محکم گرفت

 

_ توی خواب کسی اذیتت می‌کنه؟

 

اشکام دوباره راهشون رو پیدا کردن

 

چطور می‌گفتم که کابوسم تویی آرمین!

 

 

***

 

_ واسه مهمونی امشب چی می‌پوشی؟

 

_ این مهمونی رئیس کارمندیه و همه ی شرکتهای اطراف دعوتن و یه فرصت خاص واسه ماست که خودمونو نشون بدیم

 

سحر با شوق خندید و ادامه داد

 

_ پس باید خاص ترین لباسمو بپوشم

 

بی حرف نظاره گر اشتیاق کارمندای شرکت برای مهمونی شب بودم

 

طبق گفته ی آرمین من حق نداشتم به اون مهمونی برم

 

کم کم داشت از این حساسیت بیش از حدش حس قفس بهم دست می‌داد

 

_ خانم فرخی تشریف بیارید آقای صفوی توی اتاقشون منتظر شما هستن

 

سری تکون دادم

 

از ترس اینکه بازم آرمین از غیب پیداش بشه، موهام رو کامل زیر مقنعه جا دادم

 

_ بفرمایید آقای صفوی با من کاری داشتین؟

 

خنده ی کوتاهی کرد

 

_ اینقدر رسمی حرف می‌زنی باهام فکر میکنم هیچوقت هم محله ای نبودیم

 

واقعا هم دلم نمی‌خواست هیچ آشنایی قبلی باهاش داشتم

 

وقتی سکوتم رو دید حرفش رو ادامه داد

 

_ واسه مهمونی امشب لباس داری؟

 

گیج نگاهش کردم

دلیل این حرفش رو نفهمیدم

 

_ من می‌خوام برم بیرون اگه خواستی باهم بریم یه لباس برات بخرم

 

صورتم جمع شد

 

_ ممنون اما من نمی‌خوام توی مهمونی شرکت کنم

 

از صندلیش فاصله گرفت و به طرفم اومد

 

_ می‌خوام امشب توی مهمونی کنار من باشی!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x