چشمای اشکیش رو به صورتم دوخت
_ از تو به کی پناه ببرم؟
مستقیم به چشماش خیره شدم
ترس مدیا از من بود؟
بی حرف و آروم موهاش رو نوازش کردم
همونجور که سرش روی سینه ام بود کم کم چشماش بسته شد
دستم رو دراز کردم و بالش رو از روی تخت برداشتم و روی فرش اتاق گذاشتم
سرم رو روی بالش گذاشتم و با احتیاط دراز کشیدم تا مدیا بیدار نشه
از فکر به اینکه بازم توی خواب بیدار بشم و الان که نزدیکم بود و بازم بخوام بهش آسیب بزنم در عذاب بودم
اما به قدری چشمام میسوخت و بی خوابی کشیده بودم که نتونستم از جام بلند بشم
نفهمیدم چه موقع سنگینی پلکام بر من چیره شد و خوابم برد
وقتی چشمام رو باز کردم آفتاب همه جا پهن بود و ما همچنان کف اتاق خوابیده بودیم
با دیدن مدیا که خودش رو توی بغلم جا داده بود لبخند محوی روی لبم نشست
تکونی خورد و چشماش رو باز کرد
انگار تازه متوجه شد که کجاست
خجالت زده مثل برق از جا بلند شد
درحالی که نگاهش رو ازم میدزدید
_ من کی اومدم اینجا؟
***
” مدیا ”
متعجب نگاهم کرد
بلند شد و رو به روم ایستاد
اخماش درهم بود
_ دیشب خودت اومدی بغلم
دستام رو بغل گرفتم
_ نه من نیومدم! من روی تخت بودم چطور اومدم کف اتاق؟
نزدیک تر شد
کمرم رو به دیوار چسبوند
_ میخوای یادآوری کنم که چه جوری اومدی بغلم؟
صحنه ی دیشب که دستش رو روی گلوم گذاشته بود جلوی چشمم اومد
ناخواسته اشکم پایین ریخت
ناباور به اشکام نگاه کرد
دستش شل شد و عقب کشید
_ اینقدر از من میترسی؟
اخم روی صورتش بود اما صداش خش و دلخوری باهم داشت
نمیخواستم چنین فکری کنه
_ نه خب …
حرفم رو قطع کرد
_ اون قرصایی که میخوری واسه چیه؟
از این حرفش جا خوردم
یادم اومد دیشب کابوس دیدم و بعد رفتم قرص بخورم بعد همونجا خوابم برد
پس آرمین قرصای من رو دیده بود
_ جواب منو بده سوگلی من شبا کابوس میبینه؟
دیگه راه فراری نداشتم
مجبور بودم بهش بگم
آروم سر تکون دادم
بغض اجازه نداد توضیح بدم
مچ دستم رو محکم گرفت
_ توی خواب کسی اذیتت میکنه؟
اشکام دوباره راهشون رو پیدا کردن
چطور میگفتم که کابوسم تویی آرمین!
***
_ واسه مهمونی امشب چی میپوشی؟
_ این مهمونی رئیس کارمندیه و همه ی شرکتهای اطراف دعوتن و یه فرصت خاص واسه ماست که خودمونو نشون بدیم
سحر با شوق خندید و ادامه داد
_ پس باید خاص ترین لباسمو بپوشم
بی حرف نظاره گر اشتیاق کارمندای شرکت برای مهمونی شب بودم
طبق گفته ی آرمین من حق نداشتم به اون مهمونی برم
کم کم داشت از این حساسیت بیش از حدش حس قفس بهم دست میداد
_ خانم فرخی تشریف بیارید آقای صفوی توی اتاقشون منتظر شما هستن
سری تکون دادم
از ترس اینکه بازم آرمین از غیب پیداش بشه، موهام رو کامل زیر مقنعه جا دادم
_ بفرمایید آقای صفوی با من کاری داشتین؟
خنده ی کوتاهی کرد
_ اینقدر رسمی حرف میزنی باهام فکر میکنم هیچوقت هم محله ای نبودیم
واقعا هم دلم نمیخواست هیچ آشنایی قبلی باهاش داشتم
وقتی سکوتم رو دید حرفش رو ادامه داد
_ واسه مهمونی امشب لباس داری؟
گیج نگاهش کردم
دلیل این حرفش رو نفهمیدم
_ من میخوام برم بیرون اگه خواستی باهم بریم یه لباس برات بخرم
صورتم جمع شد
_ ممنون اما من نمیخوام توی مهمونی شرکت کنم
از صندلیش فاصله گرفت و به طرفم اومد
_ میخوام امشب توی مهمونی کنار من باشی!