رمان مادمازل پارت ۱۱

4.4
(21)

من فهمیده بودم دوست داشتن به مدتش نیست!گاهی ما تو یه نگاه یا حتی تو چندساعت، عاشق و دلباخته ی کسی میشیم که شدت و میزانش با چندسال برابری میکنه!

مثل من…برای خودم فقط خودم رو میتونستم مثال بزنم چون تو چند نظر و تو چند برخورد ساده اونقدر کشته مرده ی فرزام شده بودم که فقط میخواستم مال خودم بشه…

چطور بگم که صحبتج‌روان و سلیس و یاده باشه!؟

اعتراف میکنم فقط و فقط میخواستم بهش برسم و هیچ چیز دیگه برام مهم نبود حتی اینکه درگذشته با دخترای زیادی بوده!

انگشتامو توهم قفل کردم و بعد از اینکه باخودم به این نتیجه رسیدم گذشته اش برام مهم نیست گفتم:

-گذشته ی آدما فقط به خودشون مربوط…چون اسمش روش هست دیگه…گذشته!

 

با یه حالت نیمه کلافه انگار که انتظار داشت من حسابی عصبی شده باشم از اکن بابت گفت:

 

-یعنی تو..تو اینطوری فکر میکنی!؟

 

 

لبخندی به پهنای صورت زدم و گفتم:

 

-خب بله دیگه!همه ی آدما حتی زوجهایی که شدیدا عاشق هم هستن حریم خصوصی دارن و شاید گذشته شون حریم خصوصیشون باشه!

 

-ولی معمولا همچین چیزایی خانمارو عصبلنی میکنه

 

با رضایت و اطمینان گفتم:

 

-من که ناراحت نیستم…به هرحال این قضیه میتومست برعکس باشه…

 

حرفی نزد.بنظرم جوابم عصبیش کرد.نکنه رفتار من باب میلش نباشه!؟ نه نه…من یه جورایی عین خودش بودم. یعنی یه نموره شباهتهایی بهم داشتیم.

خیلی از خلقیات و تفکراتمون شبیه بههم بود و من خیلی خوشحال بودم از داشتنش!

 

ماشینش رو گوشه خیابون پارک کرد و بعد پیاده شد.

ظاهرا اون عاشق جاه های لوکس بود چون منو یه جای خبلی شیک آورده بود.

از اون کافه هایی که یه چایی معمولی رو قیمت گوسفنده زنده میفروختن!

 

دوشادوش هم سمت کافه رفتیم.احساساتم رو در اون لحظه اصلا نمیتونستم به واسطه ی کلمات بیان کنم.

احساس خوشبختی محض چیزی بود که همجوره کنار فرزام حسش میکردم.

میدونید…یه جورایی کنارش قدم برداشتن بهم‌حس غرور میداد.

یه غرور شیرین…

وارد کافه شدیم و با انتخاب اون بعداز رفتن به یه جای دنج توی یه لژ خصوصی رودر روی هم پشت میز نشستیم.

منو رو برداشت ولی بدون اینکه نگاهی بهش بنداره اونو سمت من گرفت و گفت:

 

-انتخاب کن..

 

نگاهی به لیست انداختم و همزمان پرسیدم:

 

-خودت چی!

 

-من انتخابم همیشه مشخص…نوشیدنی گرم مثل قهوه یا نسکافه

 

بیشتر از اون ، اون لیست بالا بلند رو بررسی نکردم و گفتم:

 

-پس منم یه نسکافه !

 

-کیک میخوری؟ من کیک شکلاتی دوست دارم

 

-پس منم با طعم نارگیل…متفاوت انتخاب میکنم که اگه دوست داشتیم با هم شیر کنیم

 

فرزام زنگ روی میز رو فشار داد و گارسون رو کشوند سمت لژ…

گارسونی که خیلی هیز تشریف داشت و مدام منو می پایید و حتی چشمک میزد.

 

فرزام زنگ روی میز رو فشار داد و گارسون رو کشوند سمت لژ…

گارسونی که خیلی هیز تشریف داشت و مدام منو می پایید و چشمک میزد.

اهمیتی بهش ندادم و با اخم و ترش رویی ،رو ازش برگردوندم.

جسارتش اصلا قابل بخشش نبود اما از اونجایی که دلم نمیخواست روز و لحظه ی قشنگم رو خراب کنم درموردش حرفی نزدم و سعی کردم نادیده اش بگیرم!

سفارشهارو یادداشت کرد و زفت.

فرزام موبایلش رو بیرون آورد و غرق شد تو گوشیش.

اونقدر که اصلا یادش رفت من هستم و رو به روش نشستم.

دستم رو جلو دهنم گرفتم و چندتا سرفه خشکه کردم تا یادش بیاد یه نفر اینجا رو به روش نشسته…

یه نفر که عاشق شنیدن بمی صداش…

یه نفر که کشته مرده لبخندهای گه گاهیشه…اما نه! حتی اون سرفه ها هم افاقه نکرد چون اون همچنان سرش تو گوشیش بود.

بنظرم این رفتار تاحدودی زننده بود.اینکه با یه نفر اونم برای اولین بار بیای بیردن و اون بجای اینکه وقت و فرصتی که براش پیش اومده رو با تو بگذرونه مدام تو گوشیش بچرخه!

بهش خیره شدم تا شاید سنگینی نگاه هام اونو به خودش بیاره ولی…حتی این مورد هم مایوس کننده بود.

نامحسوس صفحه گوشیش رو از همون زاویه دید زدم.

البته اون گوشیش رو جوری گرفته بود که من خیلی نمیتونستم گوشیش رو ببینم.

دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و اونقدر هیچی نگفتم تا بالاخره دل از اون لامصب توی دستش کند!

لبخندی زدم و گفتم:

 

-فکر کنم اونجا تو اون گوشی بیشتر بهت خوش میگذشت تا اینجا کنار من….

 

گوشیش رو وارونه گذاشت روی میز و گفت:

 

-من کلا زیاد با گوشیم ور میرم…

 

-این البته فقط مختص شما نیست این روزا همه زیاد با گوشی های موبایلشون سر وکار دارن..حتی گاهی بیشتر از اینکه با خانوادشون باشن با گوشی موبایلشونن. صادق اگه باشم یاید بگم من خودمم جز همین بعضیا حساب میشن اما خب من یکی همچین مواقعی ترجیح میدم کنارش بزارم!

 

دستاشو جفت کرد و گذاشت روی میز و گفت:

-البته من از اون مدل آدمهام که حتی همچین نواقعی باید حتما جواب پیامهایی که برام میاد رو بدم…

عادت اصلا خوبی نبود.حتی میتونم بگم یه نوع گستاخی و بی احترامی به حساب میومد اماخب بعضیا هم این مدلی بودن دیگه.

حالا یه عده مثل فرزام صادقانه بهش اعتراف میکردن بعضی ها هم بیخیالش میشدن و مخفی نگهش میداشتن..

عجب داداش عجیب غریبی داشت این نیکو ولی اون تغییر میکنه…

من مطمئنم که اون بعدها و بعداز ازدواج با من بعضی رفتارهای غلطش رو کنار میزاره و تغییر میکنه ..

شک ندارم!

لبخند زدم.دستم رو از زیر چونه ام برداشتم و گفتم:

 

-بد خصلتی هم نیست!

 

پرسید:

 

-چی!؟

 

-اینکه همیشه پیامهایی که براتون میاد رو زود جواب میدین….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا ....
2 سال قبل

کی پارت جدید رو میزاری

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x