رمان مادمازل پارت ۱۲

4.6
(20)

وقتی نظرم رو بهش گفتم یه لبخند بی نهایت پر حرص و گیج کننده زد و گفت:

 

 

-چقدر تو روشنفکری بابا!

 

 

تبسنی زدم و متواضع گفتم:

 

 

-اگه این خصلت خوبیه ممنون از نظرت…

 

 

احساس من بهم میگفت فرزام بی نهایت صادق هست و دقیقا به همین دلیل که از تمام اخلاق و رفتارهاش، چه خوب و چه بد رو نمایی میکرد.

میتونست شخصیت واقعیش رو از من مخفی بکنه مثل خیلیهای دیگه.مثل آدمایی که صبح یه رنگ بودن و شب یه رنگ دیگه.

 

 

ابن برای من به نوعی شفاف سازی شخصیت به حساب میومد.

 

درست همون موقع سرو کله ی گارسون پیدا شد.

همزمان با سر رسیدن اون، فرزام از روی صندلی بلند شد و گفت:

 

 

-من برم دستام رو بشورم..

 

 

اصلا دلم نمیخواست تا وقتی اون گارسون هیز اونجا پیشم، فرزام جایی بره اما درست قبل از اینکه ازش بخوام یکم دیگه صبر کنه به سمت خروجی رفت.

جو برام سنگین شد.

سرم رو پایین انداختم تا حتی به صورت اتفاقی هم چشمم به چشمای هیز اون بچه پررو نیفته ..

حالا موقع بیرون رفتن از اینجا خدمتش می رسم!

 

فنجون نسکافه رو مقابلم گذاشت و گفت:

 

 

-تاحالا کسی بهت گفته شبیه این بازیگرای کره ای هستین…چی بود اسمش؟ آهان.. یون ایون هه ! فیلمهاشو تاحالا دیدی!؟ خیلی شبیهشی…بخصوص لبهات…

 

 

با عصبانیت سرمو به سمتش برگردوندم و با لحنی تند که حساب کار رو دستش بیاره گفتم:

 

 

-کارت رو بکن آقا…

 

 

لبخند زد و وسایل رو یکی یکی روی میز گرد شکل گذاشت.اینکارهارو با تعلل انجام میداد تا بیشتر پیشم بمونه .از رو نرفت و دوباره گفت:

 

 

-خیلی سکسی هستی!

 

 

خشمگین ، نگاهی بی نهایت خصمانه بهش انداختمو گفتم:

 

 

-مثل اینکه تنت میخاره هااا…نری پی کارت به شوهرم میگم حسابتو برسه

 

 

چشمکی زد و گفت:

 

 

-سر به سر من نزار یون ایون هه ی ایرونی! اون که شوهرت نیست..اگه بودحلقه داشتی. دوست پسرت؟ آره!؟

 

 

دستامو باخشم مشت کردم. اونقدری که از دست هین تو همین چنددقیقه حرص خوردم تو اینهمه سال زندگی نخورده بودم.

اصلا حس سپیدی مو بهم دست داده بود!

 

با تاکید و تهدید گفتم:

 

 

-اگه نمیخوای اخراج بشی یا کتک بخوری برو پی کارت!

 

 

نیشخندی زد و گفت:

 

 

-اخراج نمیشم چون اینجا مال آق پدر…کتک هم نمیخورم چون از لحاظ هیکل میکل چیزی از دوست پسر بیخیالت کم ندارم

 

 

نیشخند زد و درادامه ی پررو زبونی هاش گفت:

 

 

-در کنار اون بوی فرند بیتفاوتت بهت خوش بگذره!

نیشخند زد و در ادامه ی پرو زبونی هاش گفت:

 

-درکنار بوی فرندت بهت خوش بگذره.

 

اون پسر گستاخ از اون دسته آدمایی بود که حاضر بودم انگ قاتل شدن رو بچسبونم به پیشونیم اما هرجور شده دخلش رو بیارم.

نگاهی پر نفرت حواله اش کردم و گفتم:

 

-خوش بگذره یا بد بگذره آخه ربطش به تو چیه جغله؟ تو به گارسونیت برس!

 

از رو که نرفت هیچی، با رضایت سری تکون داد و گفت:

 

-نه نه خوشم اومد! خوشم اومد…کلا دخترای وحشی رو میپسندم! تو هم دقیقا از همون مدل وحشی هایی هستی که حسابی به مذاق من خوش میاد

 

کار از تشبیه به سنگ پای قزوین گذشته بود! طرف اونقدر پررو و بی تشریف داشت که من رو مجاب کرد بلند بشم و اول فرزام رو از این موضوع باخبر کنم و بعد سر رئیس این دم و دستگاه قشقرقی راه بندازم که تز این به بعد رو انتخاب گارسونهاش حساسیت به خرج بده !

دست کرد توی جیبش و با درآوردن دفترچه یادداشت کوچیک و خودکار آبی رنگش شماره تلفنش رو ،ردی کاغذ برام نوشت.

به حرکت دستش که نگاه میکردم گرچه حدس میزدم‌مشغول انجام چه کاریه اما حتی تو اون لحظات هم نمیخواستم بپذیرم اینا تو واقعیت داره رخ میده!

 

تیکه کاغذی که شماره اش رو روی اون یادداشت کرده بود گ ذاشت پیش روم و بعداز زدن به لبخند مکش مرگ ما گفت:

 

-با این یارو کات کردی در خدمت هستم!

 

هاج وواج بهش نگاه کردم.دندونام ناخواسته روهم فشرده و سابیده شدن…

چشمم روب اون یه تکیه کاغذ به گردش در اومده..

روی اون اعداد….روی اسم کوچکش سورنا..

دهن باز کردمو گفتم:

 

-خیلی…

 

حرفم تموم نشده بود که چشمک زد و درکمال پرروی و بی ادبی گفت:

 

-باور کن من پنجاه درصد بهتر ازاین دوست پسرتم…حتی در بدترین حالت هم بهتر از اونم!

 

خندید و بعد هم انگار که واسه راه رفتن، زمین نه بلکه آسمون لایقش هست قدم زنان از میز دور شد!

تیکه ی آخری که اون گارسون وراج و گستاخ بهم پرونده بود اونقدر برام کلافه کننده بود که دیگه نتونستم نشنیده و نادیده بگیرمش و در لحظه عهد بستم به محض برگشتن فرزام بی معطلی حقیقت رو کف دستش بزارم و بگم که رفتار ناشایست اون گارسون چقدر باعث بهم ریختگی فکر و اعصابم شد.

چنددقیقه بعد بالاخره سرو کله اش پیدا شد.

از پشت سر درحالی که داشتت با دستمال دستهاش رو خشک میکرد به سمت میز اومد.

عجله به خرج ندادم و یه کم دیگه صبر کردم.

دستهاش رو که خشک ورد دستمالو پرت کرد تو سطل زباله ی کوچیکی که همونجا کنج دیوار بود و بعد رو به روم نشست.

بلافاصله گفتم:

 

-ای کاش اینجا نمیومدیم!

 

همزمان با تکون سر پرسید:

 

-چرا !؟اینجا یکی از پر طرفدار ترین کافه رستورانهاییه که من تاحالا رفتم!همه چیزش نامبروان!

 

انگشتای توهم قفل شده ام رو ازهم جدا کردم و گفتم:

 

-آره همه چیزش نامبروان بجز اون گارسون بی تربیت و هیزش…

 

خونسرد پرسید:

 

-چرا مگه چیشده؟؟؟

 

دل دل کردن رو گذاشتم کنار .اون پسره ی پررو لایق مراعات نبود برای همین تیکه کاغذ رو گرفتم سمتش و گفتم:

 

-بهم شماره داد….

 

 

تیکه کاغذ رو گرفتم سمتش و گفتم:

 

-بهم شماره داد….

 

زل زدم تو چشماش.انتظاری که ازش می رفت این بود که فورا بلند شه و بی معطلی فی الفور بره حساب اون گارسون حراف گستاخ رو بزاره کف دستش اما اون خیلی بیتفاوت و انگار که این موضوع ذره ای براش اهمیت نداشته باشه ، بعداز یه نگاه معمولی به شماره گفت:

 

-اهمیت نده…آدمای بیخودی همه جا پیدا میشن!

 

بزارید اعتراف کنم شدت تعجبم از ری اکشن فرزام خیلی بیشتر از کاری بود که اون گارسون باهام انجام داد.

من واقعا رو غیرتی شدن و جوشی شدن اون حساب باز کرده بودم اما الان میدیدم که چقدر راحت و بیخیال و با دیدی کاملا باز به ابن قضیه نگاه میکرد!

طول کشید تا مردمک چشمهام تکون بخورن و لبهام ازهم باز بشن:

 

-ولی…ولی اون خیلی بد رفتار کرد…به من شماره داد و کلی چرت و پرت که…

 

حرفم تموم نشده بود که باهمون شدت بیخیالی گفت:

 

-به مرور یادمیگیری برای هرچیزی نباید خودت رو ناراحت بکنی! این هم جز همون موارد…

 

ناباورانه بهش زل زده بودم که دستش رو دراز کرد و گفت:

 

-بده کاغذ رو….

 

من هنوزم انتظار نداشتم اون همچین رفتاری ازخودش نشون بده. به عنوان یه دختر دلم میخواست برام غیرتی بشه.

در آنی بلند بشه و بره سمت گارسون و سینه سپر کنه و حقش رو کف دستش بزاره اما…

زهی خیال باطل! این آقا فرزام زیادی روشنفکر تشریف داشت. روشنفکر که نه….این واژه اصلا مناسب این وضعیت نبود.

بهتره بگم زیادی اروپایی فکر میکرد.

تعلل من رو که دید دستش رو تکون داد و گفت:

 

-رد کن بیاد دیگه!

 

کاغذ رو کف دستش گذاشتم و اون فورا مچاله اش کرد و از همون فاصله پرتش کرد توی سطل آشغال بعدهم درکمال آرامش شروع به نوشیدن قهوه اش کرد.

فنجون رو چرخوندم و گفتم:

– یعنی تو نمیخوای هیچی بهش بگی؟

 

یه تیکه از کیک رو با چنگال گذاشت دهنش و گفت:

 

-به یه بی شعور چی باید گفت!؟ یه بیعشور رو باید به حال خودش رها کنی تا از بیشعوری خودش رنج ببره…

 

همونطور که با فنجون قهوه بازی بازی میکردم گفتم:

 

-نمیدونم…فکر میکردم یه بیشعورو باید کاری باهاش کرد تا از بیشعوری دربیاد!!

 

خندید و سرش رو تکون داد و با دست اشاره ای به فنجون کرد و تعارف گونه گفت:

 

-یخ میکنه! بخور

 

نیمچه لبخمد کمجونی زدم و لیوان رو بالا آوردم.

فرزام پسر خاصی بود.پسر خیلی خاص!

یه آدم موفق، جذاب و باهوش که اخلاق و رفتارای خاصی داشت .

من واقعا دوستش داشتم چون همیشه روش کراش داشتم اما حالا…

حالا احساس میکردم برای تثبیت علاقه ام و یا انصراف از این پیوند بکم دیگه باید به خودم و اون فرصت بدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helya
Helya
2 سال قبل

کاملا مشخصه پسره اینو نمیخواد‌
اینم انقد خنگه نمیفهمه😂
برو با همون گارسونه
از این بهتره واقعا😐😑

mehr58
mehr58
1 سال قبل

یاخدا

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x