رمان مادمازل پارت ۱۳۰

4.6
(24)

 

 

 

 

از ماشین پیاده شدم و منتظر موندم تا اون هم پیاده بشه و باهم بریم سمت خونه شون.

از همونجا نگاهی به انتهای کوچه انداختم.

به خونه مون!

چقدر دلم واسه اونجا تنگ شده بود.

واسه بابا…واسه مامان و حتی واسه ریما!

واسه حیاطمون، اتاقم، باغچه مون….

با ریما و مامان در ارتباط بودم و حتی یکی دو باری اومدن بهم سر زدن اما با بابا نه.

میدونستم چه آدم لجوجیه.

وقتی همون روز اول گفت یا من یا فرزام فهمیدم که اگه انتخابم فرزام باشه دیگه واقعا نمیتونم امیدوار باشم اون بخواد خیلی تحویلم بگیره!

اونقدر غرق تماشای خونمون شده بودم که متوجه حضور فرزام کنار خودم نشدم تا وقتی که پرسید:

 

 

-داری چی رو نگاه میکنی!؟

 

 

از فکر بیرون اومدم و خیلی زود نگاه از خونمون برداشتم و گیج و ویج پرسیدم:

 

 

-هان ؟! هیچی…هیچی…

 

 

باهمدیگه سمت خونه شون رفتیم.اون خودش زنگ زد و یک گام عقب اومد.

بهش نزدیک شدم و دستمو دور بازوش حلقه کردم و گفتم:

 

 

-فرزام…ببخشید اگه تو خونه حرف بدی بهت زدم.میخوای پیش نیکو یه لباس دیگه بگیرم و بپوشم که سینه هام تو چشم نباشن ؟

 

 

بدون اینکه سر بچرخونه سمتم از گوشه چشم نگاهم کردم.

نگاه هاش هم که الحمدالله از همون نگاه های سرد و خنثی بود.

لبخند زدم و پرسیدم:

 

 

-عوض کنم !؟

 

 

نفس عمیقیی کشبد و یکبار دیگه دستش رو دراز کرد و بعد از فشردن زنگ جواب داد:

 

 

-نه! نیازی نیست!

 

 

لبخند رضایت بخشی روی صورت نشوندم.

پس خیلی هم بدقلق نبود.چند لحظه بعد آسیه خانم درو برامون باز کرد و ما همگام باهمدیگه رفتیم داخل.

نگران رهام بودم.

نگران اینکه خواستگاریش اونطور که دلخواهش هست پی نره.

خصوصا اینکه صدرصد بابا همراهش نمیومد اما خب.

خوشبختانه انگار خانواده ی نیکو خیلی با این مسئله مشکلی نداشتن.

اونا مدلشون جوری بود که همیشه خودشخص براشون مهم بود نه خانواده و خب…

قطعا حاضر نبودن آدم خودساخته و نسبتا ثروتمند و جذابی مثل رهام رو از دست بدن.

کفشهامونو دراوردیم و رفتیم داخل.

ما خیلی زودتر اومده بودیم و حتی فرزاد برادر فرزام هم نیومده بود.

آقای بزرگمهر خونسردانه نشسته بود و فوتبال پرسپولیس و صنعت نفت تماشا میکرد و آسیه خانم هم میوه های توی سبد بزرگ رو خشک میکرد.

پدرش تا مارو دید گفت:

 

 

-به به! آقا فرزام گل گلاب و رستا خانم عزیزمون!

خوش اومدین…

فرزام بازی پرسپولیسه شروع شده هاااا…

 

 

فرزام تا فهمید فوتباله و بازی پرسپولیس فورا دستهای منو از خودش جدا کرد و با عجله رفت و کنار پدرش نشست.

ظرف تخمه رو کشید سمت خودش و تند تند شروع کرد تخمه شکوندن و بازی دیدن.

فکر نمیکردم اینقدر فوتبال دوست باشه.

آسیه خانم از توی آشپزخونه گفت:

 

 

-میبینی رستا! تا یکی دو ساعت دیگه مهمونا میان بعد اینا نشستن دارن فوتبال میبینن و تخمه میشکونن

پدر پسر عین همن!

 

 

رفتم سمت آسیه خانم و گفتم:

 

 

-فکر نمیکردم فرزام اینقدر فوتبالی باشه.

 

 

خندید و گفت:

 

 

-اووووو..فرزام و باباش از بچگی تا همین چندوقت پیش همه بازی های پرسپولیس رو میرن استادیوم!

 

 

زیر لب عجبی زمزمه کردم و با کنار گذاشتن کیفم پرسیدم:

 

 

-کمک نمیخواین !؟

 

 

سر بالا انداخت و گفت:

 

 

-نه قربونت برم.برو بشین!نمیخواد زحمت بکشی!

 

 

لبخند زدم و با برداشتن دستمال سبد رو کشیدم سمت خودم و گفتم:

 

 

-نه بابا زحمت چی…شما برو به بقیه کارت برس اینارو من خودم خشک میکنم

 

 

خیلی زود پذیرفت و گفت:

 

 

-دست گلت درد نکنه.پس من برم به بقیه ی کارام برسم!

 

 

-باشه…نگران نباشید

 

 

اون رفت بیرون و منم مشغول خشک کردن میوه های خیس شدم….

 

 

 

همینطور داشتم میوه هارو که تعدادشون حالا دیگه زیاد نبود و چیزی ازشون باقی نمونده بود رو خشک میکردم که متوجه نیکو شدم.

نیکویی که سر به زیر و مثلا خجلل منو نگاه میکرد و آسته آسته سمتم میومد.

حتی سرم رو هم بالا نگرفتم که نگاهش بکنم.

فعلاااا قصد آشتی نداشتم تا اون باشه دیگه همچین چیزایی رو از من مخفی نگه نداره.

اومد سمتم و کنارم ایستاد

اول بربر و البته باخجالت نگاهم کرد بعد سرش رو آورد جلو و ماچم کرد و گفت:

 

 

-غلط کردم رستا…

 

 

یه نیم نگاه هم بهش ننداختم.

جدا اصلا ازش ناراحت نبودم و اتفاقا خیلی خوشحال بودم که قرار بود اون زن رهام بشه اما میخواستم یه کوچولو بابت مخفی کاریش اذیتش بکنم وگرنه واسه رهام کی بهتر از نیکویی که خوب میشناختمش!

نیکویی که میدونستم چقدر آدم همراه و حامی ای هست.

یه دختر قوی با اعتماد بنفس بالا!

دوباره با التماس اسمم رو صدا زد:

 

 

-رستاااا…رستا قهری !؟غلط کردم …مفصل برات توضیح میدم!

 

 

پوزخندی غیر واقعی زدم و به طعنه پرسیدم:

 

 

-حالا و شب خواستگاری آره؟

 

 

خندید و گفت:

 

 

-آخه روم نشد بیام بگم یه دل نه صددل عاشق داداشتم! مرگ من بخند…

 

 

دیگه نتونستم ادای آدمای ریلکس رو دربیارم.لبهام از هم کش اومدن و طرح لبخند گرفتن و نیکو تا متوجه این موضوع شد خکدش رو انداخت تو بغلم و با ماچ کردن گونه ام گفت:

 

 

-قربونت برم من الهییییی! آشتی ؟ آشتی ؟

 

 

چپ چپ نگاهش کردم و جواب دادم:

 

 

-به شرطی که همچی رو سیر تا پیاز برام توضیح بدی!

 

 

خیلی زود قبول کرد و گفت:

 

 

-ای به چشممم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahraa Jad
1 سال قبل

بابا دیگه واقعا خیلی کم بوووووود لطفا پارتا رو بیشتر کن اینجوری حوصلم نمیکشه هر روز بیام بخونم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x