رمان مادمازل پارت ۱۳۱

4.1
(29)

 

 

 

 

نیکو سیر تا پیاز ماجرای آشنایی و عشقش نسبت به رهام رو که تعریف کرد ، دستمو گرفت و عجولانه گفت:

 

 

-خب حالا دیگه بیا لباسایی که میخوام بپوشمو تو هم ببین نظر بده!

 

 

لیوان چایی ای که خودش داده بود دستم رو روی اپن گذاشتم و خواستم برم که پرسپولیس گل مساوی رو تو نیمه اول خورد.

چشمم ناخوداگاه رفت سمت فرزامی که “اه” گفتن بلندش تو کل خونه پیچید.

با عصبانیت گفت:

 

 

-اهههههه! مرده شورتو ببرن! گل مفت که میگن اینه هاااا….

 

 

آقای بزرگمهر و انگار که جدا تو عمق بازی رفته باشن بلند بلند گفت:

 

 

– اینا همیشه همینطوری ان.گل که میزنن عقب میکشن و اونقور هیچ کاری نمیکنن تا گل بعدی رو هم بخورن!

 

 

نیکو نگاه های خیره و متعجب من به فرزام رو که دید ریز ریز خندید و گفت:

 

 

-دعا کن پرسپولیس بازنده ی این بازی نشه!

 

 

همراهش از آشپزخونه رفتم بیرون و همزمان کنجکاوانه پرسیدم:

 

 

-چرا !؟

 

 

دستش رو به حالت تاسف تکون داد و گفت:

 

 

-وای وای وای! چون روزایی که پرسپولیس بازنده اس اخلاقش از سگ هار هم بدتر میشه!

 

 

پووووفی کردم و گفتم:

 

 

-داداش تو همینجوری هم اخلاقش از صدتا سگ هار بدتره وای به اینکه…

 

 

خندید و گفت:

 

 

-عوضش وقتی میبره اخلاقش گل میشه نه گه

 

 

آهسته گفتم:

 

 

-پس الان باید بشینم دعا کنم پرسپولیس ببره

 

 

همراه هم رفتیم بالا.راستش هنوز هم باورم نمیشد که رهام جدی جدی بخواد با نیکو ازدواج کنه.

هیچوقت ازدواج این دونفرو تجسم و تصور نکرده بودم.

هیچوقت!

باهمدیگه رفنیم توی اتاقش و اون بالاخره لباسش رو از کاور بیرون آورد تا بپوشش.

اونو رو به روی خودش گرفت و پرسید:

 

 

-نظرت راجع بهش چیه !؟خوشگله !؟

 

 

عقب عقب رو صندلی نشستم و تماشاش کردم.

یه کت و دامن سفید با گلهای نقره ای ظریف بود.

با مکث و بعد از اینکه خوب نگاهش کردم جواب دادم :

 

 

-آره عالیه! تو تنت خوشگلتر هم میشه حتما…بپوشش همین حالاش هم خیلی دیر شده!

 

 

لبخمد زد و گفت:

 

 

-ای به چشم خواهر شوهر!

 

 

اصطلاح خواهر شوهرش منو خندوند.

چقدر همه چیز عجیب بود.

رهام و نیکویی که اینهمه از هم فاصله داشتن و دور بودن از طریق اینترنت باهام آشنا میشن و بعد هم که….

انگار تو تقدیرمون نشوته شده بود تهش ما دوتا دوست زندگی هامون بهم گره میخوره اون هم به عنوان خواهر شوهر-زن برادر همدیگه!

جلو روی خودم لباسهاش رو از تن درآورد و لباسهای سفیدش رو پوشید و همزمان با یه حالت سکسی قری به کمرش داد و گفت:

 

 

-چه حسی داری از اینکه دادشت یه زن خوشگل گیرش اومده ؟

 

 

لبخندی زدم و گفتم:

 

 

-حس خاصی ندارم فقط حس میکنم از همین حالا دیگه ازت بدم میاد!

 

 

پیرهنشو پرت کرد سمتم و گفت:

 

 

-بدجنس!

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-در هر صورت باید حسابی بهم برسی تاااا شاید دوست داشته باشم… فعلا که ازت خوشم نمیاد

 

 

 

مثلا دلخور نگاهم کرد و گفت:

 

 

-خدایی از اون عروس همیشه ی خدا اخموتون که بهترم…

 

 

شوخ طبعانه گفتم:

 

 

-ماندانا بفهمه اینو گفتی زنده به گورت میکنه!

 

 

چشمکی زد و گفت:

 

 

-نوووچ نمیتونه!

 

 

بعد از یه مکث کوتاه پرسیدم:

 

 

-نیکو…مامان بابات از اینکه قرار نیست بابای من بیاد خواستگاری رهام ناراحت نیستن !؟بخاطر این قضیه مخالفت نکردن !؟

 

 

سوالم رو شنید اما فورا جواب نداد.

اصلا حالا میفهمم چرا هپیشه پیگیر خونواده ی ما بود.

قدم زنان اومد سمت میز آرایشش و رو به روش ایستاد و زل زد به تصویر خودش که توی آینه افتاده بود…

 

 

 

 

قدم زنان اومد سمت میز آرایشش و رو به روش ایستاد و زل زد به تصویر خودش که توی آینه افتاده بود.

از قبل آرایش ملیحی انجام داده بود برای همین خیلی عجله ای برای کاملا آماده شدن خودش نداشت.

شالش رو خیلی آروم و بدون اینکه نظم موهاش بهم بریزه روی سر گذاشت و گفت:

 

 

-رهام یه روز اومد اینجا و با بابام صحبت کرد.

گفت با پدرتون سالهاست یه مشکل داره که حل نشده اس و احتمالا که نه صدرصد همراهش نمیاد خواستگاری !

 

 

کنجکاو پرسیدم:

 

 

-خب…بابات به راحتی قبول کرد !؟

 

 

مکث کرد و بعد ادکلنش رو از روی میز برداشت و سرش رو چرخوند سمتم و جواب داد:

 

 

-خب راحت راحت هم نه…بابام ولی با بابات صحبت کرد و بهش گفت که رهام میخواد بیاد خواستگاری من.

 

 

کنجکاو تر شدم چون بابا کلا دوست نداشت ما با بزرگمهرها وصلت کنیم برای همین پرسیدم:

 

 

-خب خب…بعدش چی شد؟ چیگفتن؟

 

 

شونه بالا انداخت و گفت:

 

 

-نمیدونم چه حرفهایی بینشون رد و بدل شد اما بعدش که اومد خونه گفت جوابش مثبت و راضیه!

 

 

خیره به صورت خوشگل و ماهش گفتم:

 

 

-رهام خیلی خوب نیکو…خیلی بهتر ار راستین حتی!

 

 

دستشو لا به لای موهای خودش کشید و با ناز و عشوه گفت:

 

 

-واسه همین مخشو زدم دیگه!

 

 

خندیدم که صدای زنگ تو خونه پیچید.اونقدر چونه مون گرم شده بود که متوجه گذر زمان نشدیم.

هول و دستپاچه گفت :

 

 

-وای فکر کنم اومدن!

 

 

دوید سمت پنجره ی اتاقش منم فورا بلند شدم و به طرفش رفتم.

یکم از پرده رو کنار زد و خیره شد به بیرون.

هیجان زده و با شوق به رهام که دسته گل و شیرینی گرفته بود دستش گفت:

 

 

-واااای دورش بگردم! فداش بشم! قربون این قد و بالاش…اوناهش…ببینش…پیش مامانت

 

 

متعجب و ناباورانه سرمو به سمتش چرخوندم و نگاهش کردم.

تو تمام طول دوستیم با نیکو هیچوقت ندیدم اینجوری قربون صدقه ی خودش هم بره چه برسه به…

حالا این واقعا خودش بود که داشت قربون صدقه ی رهام میرفت !؟

واعجبااااا….

نگاه های خیره ی من به خودش رو که دید لبخندش رو جمع و جور کرد و گفت:

 

 

-چیه خب…دارم قربون صدقه شوهرم میرم دیگه!؟

 

 

ابروهام رو دادم بالا و با گرد کردن چشمهتم پرسیدم:

 

 

-شوهرت !؟ لامصب تازه الان داره میاد خواستگاری!

 

 

شونه بالا انداخت و گفت:

 

 

-در هر صورت شوهرم…تو بهش بگو خواستگار من میگم شوهر!

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-دیوونه !بیا بریم پایین..بیا..

 

 

 

داشتن راجع به مهریه حرف میزدن.راجع به شرایطی که البته گمون نکنم واسه رهام‌خیلی هم شرایط سختی باشن!

تعداد مهریه رو پذیرفت و با تنها شرطشون که باید خونه ی دخترشون تهران باشه هم‌موافقت کرد.

پیش دستی توی دستم رو که چند نوع میوه قاچ کرده بودم به سمت فرزام که با پوزخند پاشو تکون میداد و مشخص بود اصلا از این‌مجلس لذتی نمیبره گرفتم و گفتم:

 

 

-بگیر بخور…

 

 

چون‌فهمید میخوام‌بلند بشم پرسید:

 

 

-کجا !؟

 

 

پچ‌پچ کنان جواب دادم:

 

 

-هیج جا…میخوام‌برم‌پیش ریما بشینم کارش دارم

 

 

پیش دستی رو ازم‌گرفت و دیگه هیچی نگفت.بلند شدم و رفتم کنار ریما نشستم.

ریمایی که داشت آروم آروم آجیل میخورد و حرفهای بقیه رو با آب و تاب و هیجان گوش میداد.

منو که دید لبخند زد.

آهسته پرسیدم:

 

 

-بابا خونه بود که اومدین!؟

 

 

سر بالا انداخت و جواب داد:

 

 

-نه!تا فهمید امروز خواستگاریه از یه روز قبلش با دوستهاش رفت شکار…

 

متاسف آهی کشیدم و زیر لب باخودم‌نجوا کردم:

 

” بیچاره رهام”…

 

سرم رو بالا گرفتم و پرسیدم:

 

 

-چیشد که اجازه داد شماهم‌بیاین؟ و چیشد که اجازه داد راستین بیاد ؟

 

 

یه مغز بادوم دهن خودش گذاشت و جواب داد:

 

 

-مامان راضیش کرد…نپرس چه جوری که خودمم تو کفم!

فقط میدونم رفتن توی اتاق و باهوم‌صحبت کردن.قبلش هم‌بابا خصوصی با بابای نیکو حرف زد.

میدونی…خیلی سعی کردم استراق السمع کنم اما موفق نشدم.

فقط حس میکنم دلیل قهرشون رو گفت….

 

 

مکث کرد.

از گوشه چشم با نفرت ماندانا رو که مانلی رو بغل گرفته بود و بهش میوه میداد نگاهی انداخت و گفت:

 

 

-راستین هم به زور اومد.میگفت میخواد بره جشن تولد بچه ی خواهر زنش…آخه تو بگو…خواستگاری رهام مهم یا جشن تولد یه فینگولی!؟

 

 

پووووفی کردم و گفتم:

 

 

-اون که همیشه زن ذلیل بوده! اونو بیخیال!

 

 

ریز ریز خندید و گفت:

 

 

-ولی خدایی ماندانا از همین حالا خیای داره میسوزه و حسودیش میشه.

آخه میدونه من و تو چقور نیکو رو دوست داریم و باهاش راحتیم اما خودش رو نه…

 

 

به زور جلوی خنده ام رو گرفتم و گفتم:

 

 

-خب دیگه آتیش نسوزون!

 

 

با صدای کشداری گفت:

 

 

-ای با چشمممم…تو درچه حالی ؟چرا بهمون سر نمیزنی!

 

 

جواب مشخص بود.فرزام‌به زور اجازه میداد برم دانشگاه وای به اینکه بخوام …

نیمچه لبخندی زدم و سرسری گفتم:

 

 

-میام…میام‌پیشتون….سر فرصت حتما میام

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

با این وصلت امیدوارم فرزام اوکی بشه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x