رمان مادمازل پارت ۱۳۹

4.5
(28)

 

 

 

 

دود سیگارو بیرون فرستادم و برای دومین بار شماره ی رستارو گرفتم.

به خودم گفتم اگه اینبار جوابم رو دیر بده پاشم برم تو خونه و جرش بدم!

اینبار اما بوق سوم نخورده تماس رو وصل کرد و نفس زنان جواب داد:

 

 

“جونم فرزام …”

 

 

سیگارمو پرت کردم تو جاسیگاری و کفری گفتم:

 

 

“جونم و درد بی درمون.کدوم گوری بودی که جواب نمیدادی هاااان؟”

 

 

با ترس جواب داد:

 

 

“بخدا حموم بودم.اصلا متوجه تماست نشدم”

 

 

تا گفت حموم بوده بدنش رو تصور کردم.

بدنی که خودش عکسش رو فرستاده بود و من همین چنددقیقه پیش تماشاش کردم و کل ذهن‌منو درگیر خودش کرده بود.

چشم دوختم به سیگاری که همچنان داشت میسوخت و بعد با مکث گفتم:

 

 

“تماس تصویری میگیرم…میخوام ببینمت”

 

 

متعجب پرسید:

 

 

“حالا؟!”

 

 

 

 

 

هدفونم رو تو گوشهام جا گذاشتم و با رستا تماس تصویری گرفتم.

اینبار خیلی سریع و صدالبته برای اینکه داد و بیداد و عصبانیتم نصیبش نشه بدون تاخیر و معطلی جوابم رو داد.

کنار در شیشه ای حمام ایستاده بود و درحالی که یه قسمت از حوله اش رو سفت تو چنگش گرفته بود لبخند زد و گفت:

 

 

“سلام فرزام…”

 

 

حتی حال جواب سلام دادن رو هم نداشتم.

شرح حال اگه میخواستم بدم باید اعتراف میکردم یه آدم

خسته ی حشری شده بودم که چون جنس مورد نظر در دسترسش نبود میخواست به روشهای دیگه خودش رو آروم نگه داره…

 

یکم از قهوام رو چشیدم و بعد شقیقه ام‌رو فشار دادم و گفتم:

 

 

“پس حموم بودی…!؟”

 

 

لبخندی سراسر ناز و ادا و لوندی روی صورت نشوند و جواب داد:

 

 

“اهووووم…”

 

 

فنجون رو گذاشتم کنار و نخ سیگارم که درحال سوختن و دود شدن بود رو برداشتم.

پک عمیقی بهش زدمو آهسته و لش گفتم:

 

 

“حوله ات رو دربیار…”

 

 

دو طرف لبهاش از هم کش اومدن.بهم خیره شد و گفت:

 

 

“هیچی تنم نیست آخه…”

 

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

“دقیقا چون هیچی تنت نیست میخوام درش بیاری”

 

 

حرف گوش نکرد و کامل درش نیاورد و فقط یه قسمت از حوله رو کنار زد

 

 

لبهامو لول کردم و دود سیگارو بیرون فرستادم و گفتم:

 

 

“اون طرف حوله رو هم بنداز پایین…”

 

 

اینکارو هم کرد و طرف دیگه ی حوله رو هم گذاشت کنار و دستش قاب یکی از سینه هاش کرد

گفت دوست داشتی اینجا بودی؟

 

 

آب دهنمو به آرومی قورت دادم و گفتم:

 

 

“آره…”

 

 

آهی کشید و گفت:

 

 

“منم…”

 

 

 

 

 

داغی بدنم رو در لحظه احساس کردم.

بدنش بی نظیر بود…

 

 

آهسته گفتم:

 

 

“دوربین رو ببر پایین  پاهاتو نشونم بده”

 

 

خودش هم‌میدونست تو همچین موقعه ای جرات مخالفت نداشت.

خیلی آروم تلفن همراهش رو برد پایین تر.

درست رو به روی پاهاش.

رونهای خوش فرمش رو به آرومی از هم وا کرد.

چشمم که به وسط پاش افتاد واسه چندمینبار آب دهنمو قورت دادم و تند تند به سیگارم‌پک زدم.

بدنش تپل بود و وسوسه انگیز…

نفسم تو سینه حبس شد.

لبهامو از هم وا کردم و با بیرون فرستادن دود سیگار گفتم:

 

 

تغییرات بدن خودم رو کاملا احساس میکردم.

 

 

 

به منی که محو تماشاش شده بود و قفسه ی سینه ام بخاطر تماشا کردنش حرکاتش خاص تر از قبل بالا و پایین میشد گفت:

 

 

“فرزام…من حوصله ام سر رفته و میخوام با دوستام برم بیرون”

 

 

چون اینو گفت از اون فاز تحریک شدن بیرون اومدم…

تمایلم برای خاستنش با این تماس تصویری، بیشتر و بیشتر از قبل شد.

آهسته گفتم:

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

چرا انقدر پارتا کوتاهه آخه؟
خوشتون میاد طولش بدید؟

Taniii
Taniii
1 سال قبل

خیلی پارت ها کوتاهه
خیلی جذاب شده
لطفا پارت های زیاد بزارید

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Taniii
mehr58
mehr58
1 سال قبل

واویلا آمگپپرچسبونده اقا فرزام گولاخخخخ حشرررییییییی

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x