رمان مادمازل پارت ۱۴۱

4.3
(20)

 

 

 

ودرکمال تعجبم تماس رو قطع کرد.

رستا اونقدر از من می ترسید و حرف شنوی داشت که جرات نمیکرد رو حرفم حرف بزنه اما الان بدجور به تعجب افتادم.

نمیدونم چطور جرات کرد اینطوری حرف بزنه!

از خشم زیاد دندونهام ناخوداگاه روی هم سابیده شدن و اون قهوه ی تلخ واسم تلخ تر از قبل شد.

سیگارو با عصبانیت تو جاسیگاری مچاله کردم و دوباره و دوباره شماره اش رو گرفتم.

جواب نمیداد…

عصبیم کرده بود و چیزی که بیشتر کفریم میکرد این بود که در دسترسم نبود که بزنمش تا صدا سگ بده!

 

باورم نمیشد!

چطور جرات میکرد جوابمو نده ؟؟؟

عصبی زیر لب غریدم:

 

“زنیکه ی لعنتی…یک پدری من ازت دربیارم”

 

 

برای چندمینار شماره اش رو گرفتم اما بازهم جواب نداد.

بدجور عصبیم کرد این رفتارش.

فکر اینکه بخواد سرپیچی بکنه و بی اذن من از خونه بره منو روانی میکرد.

به اجبار جون جوابمو نداد واسش یه پیام نوشتم:

 

 

“رستا دعا کن من پام به خونه نرسه چون وقتی بیام اونقدر میزنمت که صدای سگ بدی”

 

 

با ارسال پیام،بلندشدم و قدم زنان یه سمت پنجره رفتم.چندنفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم.

همون موقع منشی چند ضربه به در زد و و اومد داخل و گفت:

 

 

-آقای مهندس…آقای رفیعی گفتن بارهای انبار سر رسیدن.لطف کنید و تشریف ببرید اونجا….

 

 

 

از ماشین پیاده شدم و درو محکم بستم.

اگه بگم تمام مدتی که درگیر کار بودم بیصبرانه منتظر این بودم اوضاع روراست و ریست کنم و زودتر راه بیفتم سمت خونه و حساب رستارو کف دستش بزارم دروغ نگفتم.

و با اینکه چند ساعت از اون زمان زنگ زدنم گذشته بود اما همچنان از شدت خشم و عصبانیت من کم نشده بود.

فکر اینکه بعد از حمام لباس پوشیده، آرایش کرده و با دوستایی که من نمیشناسم زده باشه بیرون روانیم میکرد.

رفتم سمت خونه.

عجولانه و عصبانی دست بردم تو جیب شلوارم و دسته کلید رو بیرون آوردم.

درو باز کردم و بی معطلی رفتم داخل.

به محض ورودم آتیشی و کفری داد زدم:

 

 

-رستااااااا…رستا کدوم جهنمی هستی …رستااااا…

 

 

جوابی نشنیدم.

خونه تاریک بود و خلوت و ساکت!

این وضعیت خشم منو دو چندان کرد!

رفته ؟! یعنی واقعا بدون اینکه اجازه ی منو بگیره رفته !؟

من خونش رو می ریزم…

زنده اش نمیزارم.

از راهرو گذشتم و داد زدم:

 

 

-رستاااااا…

 

 

نبود.نبود تا خون من از این نبودن به جوش بیاد.

کفشهام رو درآوردم و پرت کردم سمت دیوار و با گذشتن از راهرو به سمت سالن رفتم و با گذر از اونجا خواستم سمت اتاق برم که که درست همون لحظه چراغها روشن شدن و صدای رستا از پشت سر به گوشم رسید:

 

 

 

“happy birthday to you “

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای ولللللل

Zahraa Jad
1 سال قبل

نویسنده ی نامرد بد جایی تموم کردی بابا یکم پارتو بیشتر کن

Taniii
Taniii
1 سال قبل

اووووه عجب چیزی شدهههه
پارت بزاررررررر لطفاااااا

Tala
Tala
1 سال قبل

پارت بعدی بزارررررررر

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x