سرم رو کج کردم و یکی از گوشواره هام رو از گوشم درآودم.
میخواستم دومی رو دربیارم که صدای وییره خوردن گوشی فرزام رو تخت حسابی کنجکاوم کرد.
4/5 صبح بود و کی و چرا باید همچین موقعی پیام بده.
فی الفور به سمت تخت رفتم.
خم شدم و قبل اینکه صفحه قفل بشه تو قسمت نوتیف اون قسمت از پیام رو که مشخص بود خوندم:
“بارداره که بارداره…به جهنم.دختر آویزونی مثل اون تو نباشی اویزون یکی..”
بقیه پیام رو نتونستم بخونم.
حالم بد شد و سرم گیج میرفت.
این شماره که نمیدونم کی بود داشت راجب من حرف میزد.
قلبم شروع یه تپیدن کرد و عرق سردی رو پیشونیم نشست.
تلفن زنگ خورد و من بدون فکر کردن به عاقبت کار برداشتمش.
آیکون سبز رنگ رو کشیدم و بدون اینکه حرفی بزنم گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم.
طول نکشید که صدای یه دختر تو گوشم پیچید:
“فرزام…قربونت برم من، هموز منتظرتمااا…”
حالا دیگه واقعا نفسم بند نمیومد.
سگرمه هامو توی هم زدم و با صدای ضعیفی پرسیدم:
“شما کی هستین ؟! با شوهر من چیکار داری”؟
چنددقیقه ای ساکت بود.
حتی منی که ساکت بودم و فقط منتظر بودم جوابش رو بشنوم که تا مرز مرگ و سکته پیش نرم!
به بهت من پایان داد و گفت:
“عادت داری بدون اجازه به گوشی بقیه دست بزنی؟”
سگرمه هامو زدم توی هم و جواب دادم:
“بقیه ای در کار نیست…گوشی شوهرمه…گفتم تو کی هستی؟ کی هستی که این وقت صبح منتظر شوهر منی؟”
آهسته و یا بهتره بگم متمسخرانه خندید و گفت:
“چطور نمیدونی من کی ام؟ من همونی ام که سالها با فرزام بود…همونی که فرزام عاشقش بود…همونی که توی هول آویزون ازش گرفتیش”
زانوهام سست شدن.
دستمو رو قلبم گذاشت و ناباورانه به رو به رو خیره شدم.
پس این همون بود.
همونی که نیکو میگفت سالها تو زندگی فرزام بود.
حالم خراب شد و دنیا دور سرم چرخید.
چشمهام سیاهی رفت.
پلکهامو بازو بسته کردم و با صدای کم رمقی پرسیدم:
“تو چرا باید به فرزام زنگ بزنی؟ تو خجالت نمیکشی به یه مرد زن دار زنگ میزنی؟”
با صدای بلند گفت:
“اولا که اونی که باید خجالت بکشه تویی که فرزام همه کار کرد دمتو بزاری رو کولت و از زندیگش بری بیرون و نرفتی و عین آویزونها بهش چسبیدی دوما…فرزامه که نمیخواد ازمن جدا بشه…چون عاشقمه…چون هنوز دوستم داره پس گمشو از زندگی ما”
تا اینو گفت جیغ کشیدم و دویدم سمت در اتاق
با صدای جیغ من فرزامی که که فقط تا مرحله درآوردن پیرهنش تو حموم پیش رفته بود رو کشوند بیرون.
دو طرف لباسم رو گرفتم و از اتاق بیرون رفتم
در حالی که اشکهام رو صورتم بخاطر ریمیل یه رد سیاه ایجاد کرده بودن.
با رنگ پریده اومد بردن و پرسید:
-چیشده ؟!
رو به روش ایستادم و داد زدم:
-ازت متنفرم فرزام…ازت متنفرم دروغگو!
تو یه دروغگویی! یه دروغگوی پست و عوضی…
حالم ازت بهم میخوره فرزام میفهمی !؟
حالم ازت بهم میخوره…
گیج و ویج و سردرگم تماشام کرد و پرسید:
-خب آخه بگو چیشده ؟! جنی شدی !؟
چه اتفاقی افتاده!
گوشی همراهشو پرت کردم سمتش و گفتم:
-چیشده !؟ خیلی پستی…خیلی پشت و رذلی.
لعنت بهت…چطور تونستی هم با من باشی هم با دوست دختر قبلیت!؟
شدت تعجبش بیشتر شد.سعی کرد کنترلم بکنه اما موفق نشد.
سردرگم وسلیه آدمای بیخیال از همه جا گفت:
-دوست دختر قبلی کیلو چنده…!؟ چی میگی تو رستا..دیوونه شدی!؟
با گریه داد زدم:
-آره…آره دیوونه ام که کورکورانه دوست داشتم دیوونه و احمقم که یکی مثل تورو دوست داشتم…
چطور تونستی بهم خیانت کنی.
کثافت تو مثلا پدر بچمی…میدونی چیه ؟
از اول حسش کرده بودم.
حس کرده بودم که داری بهم خیانت میکنی از همون تماسها و پچ پچ ها و پیامهات فهمیده بودم…
کلافه و خسته از توضیحات بی حاصل گفت:
-ای باباااا…بابا دست برادر…مغز خر خوردم بهت خیانت کنم؟چی کم دارم که خیانت کنم
دستهامو تکون دادم و گفتم:
-بسه بسه…بسه کم دروغ بگو…دختره همچی رو بهم گفت.خیلی پستی..خیلی..
و شروع کردم هق هق کردن…
میشه لطفا هر روز پارت بزارید؟؟ 😕لطفااااا.و روزی حداقل دوتا ☹️😢؟؟
یا حداقل هر روزی پارت گذاشتید دوتا بزارید؟ ☹️😢
نویسنده پارت نمیده هر روز بزارم