رمان مادمازل پارت ۱۸۵

4.2
(33)

 

 

 

 

 

سرم رو کج کردم و یکی از گوشواره هام رو از گوشم درآودم.

میخواستم دومی رو دربیارم که صدای وییره خوردن گوشی فرزام رو تخت حسابی کنجکاوم کرد.

4/5 صبح بود و کی و چرا باید همچین موقعی پیام بده.

فی الفور به سمت تخت رفتم.

خم شدم و قبل اینکه صفحه قفل بشه تو قسمت نوتیف اون قسمت از پیام رو که مشخص بود خوندم:

 

 

“بارداره که بارداره…به جهنم.دختر آویزونی مثل اون تو نباشی اویزون یکی..”

 

 

بقیه پیام رو نتونستم بخونم.

حالم بد شد و سرم گیج میرفت.

این شماره که نمیدونم کی بود داشت راجب من حرف میزد.

قلبم شروع یه تپیدن کرد و عرق سردی رو پیشونیم نشست.

تلفن زنگ خورد و من بدون فکر کردن به عاقبت کار برداشتمش.

آیکون سبز رنگ رو کشیدم و بدون اینکه حرفی بزنم گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم.

طول نکشید که صدای یه دختر تو گوشم پیچید:

 

 

“فرزام…قربونت برم من، هموز   منتظرتمااا…”

 

 

حالا دیگه واقعا نفسم بند نمیومد.

سگرمه هامو توی هم زدم و با صدای ضعیفی پرسیدم:

 

 

“شما کی هستین ؟! با شوهر من چیکار داری”؟

 

 

چنددقیقه ای ساکت بود.

حتی منی  که ساکت بودم و فقط منتظر بودم جوابش رو بشنوم که تا مرز مرگ و سکته پیش نرم!

به بهت من پایان داد و گفت:

 

 

“عادت داری بدون اجازه به گوشی بقیه دست بزنی؟”

 

 

سگرمه هامو زدم توی هم و جواب دادم:

 

 

“بقیه ای در کار نیست…گوشی شوهرمه…گفتم تو کی هستی؟ کی هستی که این وقت صبح منتظر شوهر منی؟”

 

 

آهسته و یا بهتره بگم متمسخرانه خندید و گفت:

 

 

“چطور نمیدونی من کی ام؟ من همونی ام که سالها با فرزام بود…همونی که فرزام عاشقش بود…همونی که توی هول آویزون ازش گرفتیش”

 

 

زانوهام سست شدن.

دستمو رو قلبم گذاشت و ناباورانه به رو به رو خیره شدم.

پس این همون بود.

همونی که نیکو میگفت سالها تو زندگی فرزام بود.

حالم خراب شد و دنیا دور سرم چرخید.

چشمهام سیاهی رفت.

پلکهامو بازو بسته کردم و با صدای کم رمقی پرسیدم:

 

 

“تو چرا باید به فرزام زنگ بزنی؟ تو خجالت نمیکشی به یه مرد زن دار زنگ میزنی؟”

 

 

با صدای بلند گفت:

 

 

“اولا که اونی که باید خجالت بکشه تویی که فرزام همه کار کرد دمتو بزاری رو کولت و از زندیگش بری بیرون و نرفتی و عین آویزونها بهش چسبیدی دوما…فرزامه که نمیخواد ازمن جدا بشه…چون عاشقمه…چون هنوز دوستم داره پس گمشو از زندگی ما”

 

 

تا اینو گفت جیغ کشیدم و دویدم سمت در اتاق

 

 

 

 

با صدای جیغ من فرزامی که  که فقط تا مرحله درآوردن پیرهنش تو حموم پیش رفته بود رو کشوند بیرون.

دو طرف لباسم رو گرفتم و از اتاق بیرون رفتم

در حالی که  اشکهام رو صورتم بخاطر ریمیل یه رد سیاه ایجاد کرده بودن.

با رنگ پریده اومد بردن و پرسید:

 

 

-چیشده ؟!

 

 

رو به روش ایستادم و داد زدم:

 

 

-ازت متنفرم فرزام…ازت متنفرم دروغگو!

تو یه دروغگویی! یه دروغگوی پست و عوضی…

حالم ازت بهم میخوره فرزام میفهمی !؟

حالم ازت بهم میخوره…

 

 

گیج و ویج و سردرگم تماشام کرد و پرسید:

 

 

-خب آخه بگو چیشده ؟! جنی شدی !؟

چه اتفاقی افتاده!

 

 

گوشی همراهشو پرت کردم سمتش و گفتم:

 

 

-چیشده !؟ خیلی پستی…خیلی پشت و رذلی.

لعنت بهت…چطور تونستی هم با من باشی هم با دوست دختر قبلیت!؟

 

 

شدت تعجبش بیشتر شد.سعی کرد کنترلم بکنه اما موفق نشد.

سردرگم وسلیه آدمای بیخیال از همه جا گفت:

 

 

-دوست دختر قبلی کیلو چنده…!؟ چی میگی تو رستا..دیوونه شدی!؟

 

 

با گریه داد زدم:

 

 

-آره…آره دیوونه ام که کورکورانه دوست داشتم دیوونه و احمقم  که یکی مثل تورو دوست داشتم…

چطور تونستی بهم خیانت کنی.

کثافت تو مثلا پدر بچمی…میدونی چیه ؟

از اول حسش کرده بودم.

حس کرده بودم که داری بهم خیانت میکنی از همون تماسها و پچ پچ ها و پیامهات فهمیده بودم…

 

 

 

کلافه  و خسته از توضیحات بی حاصل گفت:

 

 

-ای باباااا…بابا دست برادر…مغز خر خوردم بهت خیانت کنم؟چی کم دارم که خیانت کنم

 

 

دستهامو تکون دادم و گفتم:

 

 

-بسه بسه…بسه کم دروغ بگو…دختره همچی رو بهم گفت.خیلی پستی..خیلی..

 

 

و شروع کردم هق هق کردن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rojina J
1 سال قبل

میشه لطفا هر روز پارت بزارید؟؟ 😕لطفااااا.و روزی حداقل دوتا ☹️😢؟؟

Rojina J
1 سال قبل

یا حداقل هر روزی پارت گذاشتید دوتا بزارید؟ ☹️😢

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x