رمان مادمازل پارت ۱۸۷

4.3
(34)

 

 

 

 

حس فرو رفتن  و رد شی تیزی مثل سوزن توی  دستم بدنم رو وادار به نشون دادن و  واکنش کرد.

دردی رو توی سر و قسمت دیگه از زیر شکمم احساس میکردم که حتی تو اون حالت نیمه بیهوشی هم دردناک بود.

خوب نبود.

انگار گذاشته بودنم لای یه فرش لوله شده و تا میخورد با چماق زده بودن.

سرم تیر میکشید و انگشتهام واسه تکون خوردن تقلا میکردن.

 

قبل از اینکه چشمهام رو وا بکنم صدا های ناشناسی رو بالای سرم خودم شنیدم:

 

 

-میگم براش مسکن هم بزنن

 

 

-نیاز هست بیشتر اینجا بمونه!؟ یا بستری بشه؟

 

 

-نه نیازی به بستری شدن نیست ولی محض اطمینان اگه تا پایان امروز بمونن بهتره!

 

 

-آهان…باشه…

 

 

-گفتین چه جوری این اتفاق براش افتاد!؟

 

 

-از روی پله ها افتاد !

 

 

چشمها آهسته ازهم باز شدن و اولین کسی رو که دیدم زنی بود که روسری ساتن گل دار سرش بود و روپوش سفید به تنش.

گوشی پزشکی دور گردنش بود و در حالت ایستاده تند تند تو کاغذ چیزی رو مینوشت…

 

 

 

 

چشمهام کاملا باز نبودن و حتی دیدم تار بود اما چهره ی اون زن تا حدودی برام مشخص بود.

ابروش رو با حالتی معنی دار داد بالا و بدون اینکه به خودش زحمت چرخوندن سرش رو بده رو کرد سمت فرزام و پرسید:

 

 

-افتاد یا انداختیش!؟

 

 

نگاهم از اون زن قل خورد روی صورت فرزام.

ابروهاش درهم تنیده شدن و تبدیل شدن به سگرمه هایی که عبوسش میکردن و با این ظاهر خطاب به دکتر جواب داد:

 

 

-چرا باید همچین کاری انجام بدم !؟

 

 

اوت زن که حالا متوجه شده بودم یک پزشک جواب داد:

 

 

-چون وقتی آوردیش و وقتی من دیدمش رو صورتش جای انگشت هم بود.

 

 

فرزام همچنان عبوس گفت:

 

 

-من همچین کاری با کسی که دوستش دارم‌نمیکنم

 

 

پوزخندی بجا روی صورت اون زن نشست و بعد هم خیلی خونسرد گفت:

 

 

-به طور کلی از شما مرد جماعت هیچ کاری بعید نیست! خصوصا اونایی که ادعای دوست داشتن دارن

 

 

برگه ی نسخه رو جدا کرد و به سمت فرزام گرفت و درنهایت گفت:

 

 

-این نسخه رو تهیه کنید.من بازم به این دختر خانم سر میزنم چون باید ازش بپرسم چرا این اتفاق براش افتاد و اگه جواب اونی باشه که دارم بهش فکر میکنم شک نکنید موضوع رو به پلیس اطلاع میدم!

 

 

اقتدار اون پزشک زیرک که کم کم حرفهاش به من فهموند چیشده و چه بلایی سرم اومده تحسین برانگیز بود.

همینکه ذکاوت به خرج داد و متوجه شد من از طرف همسرم آسیب دیدم و با تهدیش بهش فهموند همچین چیزی رو متوجه شده برای من کافی و قابل احترام بود…

 

 

 

 

کم کم چشمهام باز و بار تر شدن.

فرزام نگاهی به نسخه انداخت و با کشیدن یه نفس عمیق دستشو دوسه بار با حالتی عصبی از گردن تا زیر چونه ی خودش کشید.

هنوز گرم بود.

گرم اتفاقی که نمیدونستم.

دستمو روی سرم گذاشتم و اون لحظه بود که متوجه شدم باند پیچی شده است.

چند لحظه ای به سقف خیره بودم و بعد کم کم همچی برام مرور شد…

تماس های مشکوک…حرفهای اون دختره…مزخرفات فرزامی که جرمش مشخص بود و بعد هم اون اتفاق!

خیلی آهسته  و یه کوچولو خودمو کشیدم بالا.

زیر دلم تیر میکشید.دستمو رو شکمم گذاشتم و با عصبانزت خطاب به فرزام پرسیدم:

 

 

-موبایلمو میخوام!

 

 

تا متوجه بیدار شدنم شد فورا چرخید سمتم.

اجازه نداد دستمو جا به جا کنم چون میترسید سوزن از زیر پوستم بیرون کشیده بشه ودر همون حین گفت:

 

 

-نیاوردمش…تکون نخور.بزار سرمت تموم بشه!

 

 

از چشمم افتاده بود.

اصلا چطور میتونستم بعد از فهمیدن ماجرای خیانتش تو چشمهاش نگاه کنم و به ددست داشتنش ادامه بدم!؟

خواستم حرف بزنم و رو گرفتن همراهم پافشاری بکنم که باز دلم تی  کشید.

اهی کشیدم و پرسیدم:

 

 

-چه بلایی سرم اومده !؟

 

 

حالت صورتش مایوس کننده بود اما…اما عین کسی که بخواد حقیقتی رو پنهون بکنه گفت:

 

 

-هیچی…هیچ اتفاقی نیفتاده.بمون من برم داروهاتو بگیرم! زود میام!

 

 

گرچه اینو گفت اما وقتی پاکت سیگارش رو از جیبش بیرون آورد فهمیدم بیشتر دنبال بهونه اس تا جایی واسه کشیدن سیگارش پیدا بکنه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x