رمان مادمازل پارت ۱۹۰

4.3
(30)

 

 

 

 

با اون حال داغون و خرابم به صورتش خیره شدم.

یک زمانی دلم پر میکشید واسه فقط تماشا کردن این صورت اما حالا…حالا تو این صورت جذاب مردی رو می دیدم که قاتل احساسات و بچه ی توی شکمم بود!

پلک زدم تا اشکهای جمع شده تو چشمهام سرایز بشن و بعد گفتم:

 

 

-دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت! هیچوقت…

همچی همین حالا و همین لحظه تموم!

 

 

عصبی شد و گفت:

 

 

-تو زن منی منم دوست ندارم با اون بری.باید با من بیای خونه..میفهمی !؟

 

 

دندونامو رو هم فشردم و شمرده شمرده گفتم:

 

 

-من با توی عوضی تا بهشت هم نمیام…

 

 

نیکو با بغض گفت:

 

 

-تورو خدا باز دعوا نکنید

بسه دیگه…وقتی میتونید حرف بزنید چرا دعوا میکنید!؟

این اتفاق بد افتاده…راهش دعوا نیست.با دعوا حل نمیشه! با بزن حل حل نمیشه.

رستا بیا باهاش حرف بزن بعد برو.

راهش قهر نیست.

هر مشکلی بینتون پیش اومده رو  اول در موردش حرف بزنید بعد برین سراغ مرحله ی قهر و دعوا

توهم دست بردار رهام…

خب زنشه.

بزار باهاش صحبت کنه…

 

 

رهام به نیکو خیره شد.

نیکویی که گیر افتاده بود بین خدا و خرما…

بین داداشش و شوهرش!

دست منو رها کرد و یک قدم به سمت نیکو رفت و بعد بازوش رو گرفت و هلش داد سمت فرزام و گفت:

 

 

-تو هم گمشو با همون داداشت برو!

حق اینکه بیای خونه رو نداری!

برو خونه بابات چون تو خونه ی من جایی واسه تو نیست…

 

 

 

 

حرفهای رهام نیکوی بیچاره رو به شدت ترسوند.

هاج و واج به رهام نگاه کرد.

انگار باورش نمیشد  اون  به این سادگی بخواد همچین کاری باهاش کنه و اینقدر ساده بگه دیگه پیشش جایی نداره‌.

صورتش بغض الود شد و نگاهش رنگ بهت و ناباوری گرفت.

به خودش اشاره کرد و پرسید:

 

 

-رهام الان با منی ؟

 

 

رهام با تحکم جواب داد:

 

 

-آره با توام….

 

 

درحالی که  کم پونده بود بزنه زیر گریه گفت:

 

 

-این موضوع به من چه ربطی داره!؟ من این وسط چیکاره ام که باید تاوان بدم؟!

 

 

رهام با اخم و البته جدیت و بدون اینکه آثار دو دولی و شک رو بشه تو رفتارش دید گفت:

 

 

-همون که شنیدی! با داداش بزن بهادرت تشریف میبری خونه بابات!

خواهرت بیخ ریش خودت.این به تلافی زدن خواهرم!

 

 

تیکه ی  دوم حرفش خطاب به فرزام بودفرزامی که شبیه بازنده ها به نظر می رسید.

بارنده هایی که همچی رو در عرض چند ساعت از دست داده باشن..

 

 

 

من با فرزام به مشکل خورده بودم اما با نیکو نه و اصلا راضی نبودم اون قربانی این ماجرا باشه برای همین گرچه حالم بد بود و نای سر پا ایستادن نداشتم اما گفتم:

 

 

-رهام…بس کن…چطور دلت میاد این حرفو بزنی !؟ نیکو این وسط هیچکاره اس

 

 

بخاطر من عصبی بود و بهم ریخته.

تند شده بود و غیر منطقی.

دستشو زد به سینه خودش و گفت:

 

 

-این به من ربط داره…من خواهر همچین گوهی رو نمیخوااااام….

 

 

عاجرانه نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-رهام لطفا….

 

 

نذاشت ادامه بدم.

درو برام باز کرد و گف:

 

 

-بشین تو ماشین دخالت نکن! خواهر این آشغال به درد من نمیخوره

 

 

گرچه درد داشتم اما گفتم:

 

 

-این مسئله هیچ ربطی به نیکو نداره…

 

 

براق شد تو چشمهام و گفت:

 

 

-زن منه منم دیگه نمیخوامش…دخالت نکن!

 

 

غمیگن  و درمونده به نیکو نگاه کردم.

نمیدونستم به حال خودم گریه کنم یا به حال اون!

کنار فرزام ایستاده بود و مارو با بغض تماشا میکرد.

کاری  از دستم براش برنمیومد چون رهام رو خوب میشناختم.

وقتی تصمیم میگرفت کاری رو انجام بده منصرف کردنش هیهات بود.

در سمت من رو بست و با دور زدن ماشین پشت فرمون نشست و با سرعت زیادی ماشین رو از محوطه ی اورانس بیرون برد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اعظم علیمیرزایی
1 سال قبل

ایول به رهام بالاخره یکی باید ب اون فرزام نکبت میفهموند ک رستا بی کس و کار نیس دختر سرهنگ ب اون بزرگی رو آورده بود خونش کتکش میزد البته نیکو هم خیلی خوبش شد اینطوری یاد میگیره دیگه کاسه داغتر از آش نشه و از داداشش دفاع نکنه کلا کیف کردم از کار رهام وجود داداش بزرگتر ی نعمته

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x