رمان مادمازل پارت ۱۹۱

4.2
(22)

 

 

 

 

دلم سکوت میخواست و حرف نزدن و گم و گورشدن.

حتی رو به رو نشدن با آدمهایی که چشم تو چشم شدن باهاشون عرق شرم روی پیشونیم مینشوند.

سرم رو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و بیصدا اشک می ریختم.

این چیزی نبود که پیش بینی کرده بودم .

حال الانم حتی یک درصد هم به عاقبت توی ذهنم شباهت نداشت.

رسیده بودم به اون مرحله ای که آدم با خودش میگه:

 

“چیفکر میکردم و چی شد”

 

 

موبایل رهام مدام زنگ میخورد اما توجه نمیکرداما این صداها بدجور رفته بودن رو مخ من واسه همین سرم رو از تکیه به شیشه برداشتم و  به تلفن همراهش نگاه کردم. نیکو بود.

آخه  شماره و تصویرش افتاده بود رو گوشی.

با صدای گرفته ام گفتم:

 

 

-جوابشو بده!

 

 

عبوسانه گفت:

 

 

-مهم نیست!

 

 

دلگیر گفتم:

 

 

-چرا مهمه چون زنته!

 

 

صداشو برد بالا و گفت:

 

 

-بود اما دیگه نیست! من خواهر اون آشغالی که زنشو به همچین روزی در میاره نمیخوام!

لطفا تو هم دیگه توی این یه مورد دخالت نکن

 

 

اینو گفت و موبایلش رو خاموش کرد و پرت کرد جلو شیشه.

آه کشیدم…

نیکو هم شده بود قربانی این داستان!

سرم رو دوباره به شیشه تیکه دادم و دیگه هیچی نگفتم.

میدونستم که فعلا نمیشه بهش فهموند قربانی کردن نیکو تو همچین شرایطی بدترین تصمیم ممکنه…

 

 

 

 

ماشین رو جلوی خونه ی بابا نگه داشت وبا کشیدن یه نفس عمیق دستهاش رو روی فرمون گذاشت و زل زد به رو به رو.

گمونم خودش هم مونده بود وقتی منو با اینحال میاره اینجا باید چی جواب خونوادمون رو بده ؟

 

چنددقیقه ای هردو توی همون حالت بودیم بدون اینکه اون یا من از ماشین پیاده بشیم.

چه کسی قادر بود حال بد من رو توی اون موقعیت درک کنه و بفهمه!؟

خانوادت با ازدواجت مخالف باشن اما تو گوش نگیری و با اون مرد ازدواج کنی و بعد با سر شکسته و بچه سقط شده، دست از پا درازتر برگردی!

چنددقیقه بعد اون سکوت سنگین رو شکستم و با بعض گفتم:

 

 

-وقتی فرزام اومد خواستگاریم بابا بهم گفت مناسبم نیست اما من گوش نکردم..عشق به فرزام‌کور و کر و  احمقم کرده بود

 

 

بدون اینکه نگاهم بکنه و انگار که بخواد از این حرفها به چیزای خاصی برسه  پرسید:

 

 

-چرا قبول نکردی!؟

 

 

اشک ریختم و جواب دادم:

 

 

-چون دوستس داشتم

 

 

بلافاصله گفت:

 

 

-پس اشتیاه نکردی! بابا دلش میخواست تو با پسر عمه ازدواج کنی واسه همین مخالف بود.

ولی کی میدونه اگه بجای فرزام با اون ازدواج  میکردی تهش نمی رسیدی به اینجا !؟ ازدواج مثل یه لپ لپه…یه هندونه…شانسیه واسه بعضیا خوب درمیاد واسه بعضیا بد!

خجالت زده نباش…این اتفاق ممکنه واسه هر کسی رخ بده!

 

 

اما من خجالت زده بودم.برای همین گریه کردم و گفتم:

 

 

-با چه رویی برم پیششون و بهشون بگم چه بلاهایی سرم اومده ؟

 

 

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-به این‌چیزا فکر نکن….طبیعیه که حالت بد باشه اما اینو یادت باشه ما کنارتیم.

اونا نباشن من هستم…هر تصمیمی بگیری من حمایتت میکنم

 

 

دستمالی از تو جعبه برداشتم و گفتم:

 

 

-ممنونم….ممنونم رهام!

 

 

دستشو روی شونه ام‌گذاشت و با فشار دادنش دلداریم داد و گفت:

 

 

-این نیز بگذرد….

 

 

 

حرفهاش هم آروم کننده بودن هم چون داغ دلمو تازه کردن باعث شد اشکم دربیاد!

من روم نمیشد برم خونه اما جای دیگه ای هم نمیشد برم!

اصلا کجا میشد رفت ؟

 

دستمالو زیر چشمهام کشیدم و با گریه گفتم:

 

 

-دیگه نمیخوام برگردم  پیش فرزام!این تنها تصمیمیه که الان دارم…

 

 

سرش رو چرخوند سمتم و با نگاه کردن به صورتم  گفت:

 

 

-کسی مجبورت نمیکنه عزیزم.هیشکی حق اینکارو نداره…من میتونستم ببرمت خونه خودم اما به نظرم تو باید اینجا باشی که مامان و ریما ازت مراقبت کنن.

نگران واکنشهاشونم نباش.

یه مدت ناراحت میشن ولی بعد همچی به روال قبل برمیگرده!

اصلا تو باید آروم بشی.

آروم که شدی یه تصمیم مناسب و قطعی میگیریم

باشه !؟

 

 

بغضمو فرو خوردم و با تکون سرم جواب دادم:

 

 

-باشه!

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-پس پیاده شو…پیا ه شو بریم داخل!

 

 

مضطرب پرسیدم:

 

 

-اگه ازم سوال پرسیدن چیبگم !؟حال خرابمو چه جوری بهشون بفهمونم؟

 

 

 

با آرامش گفت:

 

 

-من خودم باهاشون حرف میزنم ازشون هم‌میخوام سوال سوال پیچت نکنن…

 

 

غمگین و متاسف گفتم:

 

 

-گند زدم به اولین روز عروسیت….متاسفم…

 

 

نیشخند زد و گفت:

 

 

-بیخیالش…بیا بریم…

 

 

اگرچه رو به رو شدن با اونها سخت بود اما درنهایت از ماشین پیاده شدم و همراه رهام به سمت در رفتم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x