رمان مادمازل پارت ۱۹۲

3.9
(35)

 

 

 

 

*فرزام*

 

 

کارد میزدن خونم در نمیومد.

مطمئن بودم اگه همون لحظه چشمم بهش میفتاد سرش رو میبریدم.

قدم رو میرفتج و پشن سرهم شماره اش رو میگرفتم اما جواب نمیداد.

خودش میدونست….

خودش لعنتیش میدونست چه گندی به زندگیم زده که حالا تماسمو جواب نمیداد.

این جواب ندادنهاش رو مخم بود و بدتر از اون  گریه های نیکو بود!

سرمو چرخوندم سمتش و داد زدم:

 

 

-خفه شو دیگه نیکو…هی زار زار زار…داری میری رو مخما!

 

 

هق هق کنان  و طلبکارانه گفت:

 

 

-تو هم منو بدبخت کردی هم خودتو…دبدی چه جوری منو مثل یه آشغال  انداخت دور؟

همش تقصیر تو بود…

تقصیر توی لعنتی.. آخه چرا رستارو زدیش؟

چرا این بلارو سرش آوردی هااا؟ !چرا زدیش !

تو بچه ات رو کشتی!

محاله دیگه اون به تو و رهام به من برگرده!

 

 

دستهامو لای موهام کشیدم و گفت:

 

 

-نیکوووو تمومش کن…

 

 

صدهش رو بالا برد و گفت:

 

 

-تمومش نمیونم چون  تو با بلاهایی که سر رستا آوردی ریدی به اولین روز ازدواج من…

 

 

به سمتش رفتم و با عصبانیت گفتم:

 

 

-من این بلارو سرش نیاوردم.تو دیگه چرا اینو میگی!؟ به من میاد زن باردار خودمو از پله ها پرت کنم پایین !؟

 

 

کف دستشو زد رو سر خودش و گفت:

 

 

-وااااای! از پله ها افتاده!؟ اگه تو نزدی پس چرا افتاده هااااام!؟

 

 

نفس عمیقی کشیدم.

موهای خودمو چنگ زدم و آهسته گفتم:

 

 

-بحثمون شد!

 

 

ول کن نشد و پرسید:

 

 

-سرچی!؟شما که خوب بودین.چیشد که یهو اینطور شد!؟

 

 

نفسم رو عمیق بیرون فرستادم و جواب دادم:

 

 

-بخاطر ترگل!

 

 

 

 

به میون اومدن اسم ترگل اونقدر ناراحت و مستاصلش کرد که چنددقیقه ای رو ترجیح داد فقط با تاسف تماشام بکنه!

با خودش هزار جور فکر کرد چون سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-وای فرزام! آخرش کار خودتو کردی!؟ آخرش برگشتی پیش ترگل !؟

پیش کسی که تو رو به پول میفروشه !؟

چیکار کردی فرزام…چیکار کردی!

تو گند زدی به همچی…گند زدی فررام…گند زدی!

چطور تونستی با ترگل هم در ارتباط باشی؟

ناسلامتی بابا شده بودی…

 

 

کلافه تر از قبل گفتم:

 

 

 

-چی میگی نیکو !؟ واسه خودت بریدی و دوختی!؟

من اصلا با اون نیستم…چند بار دیدمش هر چندبار بهش گفتم دیگه نمیخوام تو زندگیم باشه اما ول کن نشد!

این مدت مدام زنگ میزد رو کوشیم مدام پیام میداد بلاکش میکردم باز با خط دیگه مزاحم میشد…

آخرشم کار خودش رو کرد.

نمیدونم چی به رستا گفت که اونجوری آتیشی شد…

 

آهی کشید و با صدای ضعیف شده ای پرسید:

 

 

-کتکش زدی!؟

 

 

نادمانه جواب دادم:

 

 

-اتفاقی از رو پله ها افتادمن نمیخواستم اونجوری بشه!

نمیخواستم نیکو …

 

 

نفس عمیقی کشیدم  و تکیه ام رو به ماشین دادم.

دیگه شماتتم نکرد.

فقط قدم زنان اومد سمتم و با حالتی پر غصه گفت:

 

 

-هعی! پس بالاخره زهرشو ریخت!

هم زندگی تورو بهم ریخت هم زندگی من…

این آرزوی اون و خانواده اش بود.

اینکه خونواده ی ما رنگ خوشی رو نبینن…

 

 

عاجز از گرفتن شماره ی ترگلب که تمام فتنه ها زیر سر خود لاکردارش بودو بی جواب موندن اون تماسها، تلفن همراهم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و به سمت نیکو که کنار ماشین ایستاده بود و همچنان اشک می ریخت انداختم.

درک غصه خوردنش چندان کار سختی نیود خصوصه واسه منی که خوب میدونستم چند ساله انتظار با رهام بودن رو کشید و دم نزد!

سیگار دیگه ای روشن کردم و گذاشتم لای لبهام و بعد هم قدم زنان به سمتش رفتم.

دستمالی به طرفش گرفتم و  گفتم:

 

 

-حل میشه…

 

 

با گریه پرسید:

 

 

-نمیشه…دیگه نمیشه….وقتی رفته یعنی نمیشه!

 

 

درحالی که همچنان دستم رو به سمتش گرفته بودم گفتم:

 

 

-من حلش میکنم…قو میدم…

 

 

انگار قول من براش تضمین محکمی نبود.

دستمال رو ازم گرفت و پرت کرد رو زمین  و گفت:

 

 

-گند زدی…گند زدی فرزام قبول کن!

 

 

نفس عمیقی کشیدم.

تو اون لحظات هیچ کاری ازم برنمیومد و میدونستم حتی نمیتونم آرومش کنم برای همین فقط گفتم:

 

 

-سوارشو برسونمت!

 

 

درحالی سرش رو به نشانه ی مخالف به طرفین تکون میداد و همینطور بی امان از چشمهاش اشک سراریز میشد و حتی صداش هم عوض و تو دماغی شده بود،دستشو زیر چشمهاش کشید و گفت:

 

 

-نه! میخوام پیاده راه برم!

 

 

دیوانه شده بود این دختر.

من نمیفهمم چرا اصلا زمین و زمان با من سر لج افتاده بودن.

حرصی و کفری به ساعت مچیم اشاره کردم و عصبی پرسیدم:

 

 

-الان ؟! این ساعت !؟

 

 

صداشو برد بالا و داغونتر از خودم داد زد و جواب داد:

 

 

-آره…همین ساعت همین حالا! اونم نه خونه ی خودم…خونه ی بابا!

میرم و میگم چه دسته گلی به آب دادی…

میرم که بدونن نوه عزیزشون به فنا رفت!

در حقیقت هم نوه عزیزشون هم زندگی دخترشون هم زندگی پسرشون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x