رمان مادمازل پارت ۱۹۴

4.1
(34)

 

 

 

چشمهام رو بازو بسته کردم و سرم رو  با تاسف تکون دادم.

اومده بودم که شقه شقه اش کنم اما…اما حالا میفهمیدم چقدر بدبخته!

چقدر بیچاره تر از منه!

 

از همون فاصله بهش خیره شدم و بعد گفتم:

 

 

-تو به رستا چی گفتی؟ هان؟ چی بهش گفتی که بهم ریخت !؟

 

 

شونه بالا انداخت و کف دستش رو روی نرده های چوبی گذاشت و  همونطور  که آروم آروم از پله ها پایین میومد جواب داد:

 

 

-هیچی! حقیقت رو…

 

 

کفری و خشمگین پرسیدم:

 

 

-و اون حقیقت چی بود دقیقا؟

 

 

ریلکس و خونسرو جواب داد:

 

 

-اینکه تو دوستش نداشتی و  نداری…اینکه اونی که تو عاشقش بودی و هستی منم!

اینکه به زور خانواده اش حاضر شدبا توازدواج کنه…

 

 

چشمهام رو روی هم فشردم و عصبی وار اما آروم زیر لب زمزمه کردم:

 

 

-ترگل ترگل ترگل! وای وای! تو چیکار کردی!؟ چیکار کردی لعنتی…

 

 

حق به جانب  و حتی طلبکار و  با صدای  بلند گفت:

 

 

-من درست ترین کار ممکن رو کردم…درست ترین!

ای کاش همون روزای اول آشناییت با این دختر  و قبل ازدواجت  ایناروبهش میگفتم…کاش!

من پشیمونم…نه واسه اینکه حرفهارو گفتم‌…واسه اینکه دیر گفتم پشیمونم.

 

 

سرم رو بالا گرفتم و خیره به اون که حالا چند قدمیم ایستاده بود گفتم:

 

 

-بچه ی ی من مُرد! میفهمی؟ مُرد …

 

 

 

 

چند دقیقه ای بربر نگاهم کرد.

واکنش خاصی نشون نداد.

دستهامو مشت کردم و با غیظ و عصبانیتی که کنترل کردنش به شدت واسم سخت و طاقت فرسا بود گفتم:

 

 

-بچه ی من و رستا سقط شد! میفهمی؟ مررررد…بچه ای که کل خانواده شوق اومدنشو داشتن نیومده مرد و پای لعنتی تو میون این مرگِ…

 

 

در حقیقت نه تنها از شنیدن حس و پشیمونی بهش دست نداد بلکه بشدت ناراحت و عصبانی شد از اینکه من بابت سقط شدن اون بچه ناراحتم…

براق شد تو چشمهام و  گفت:

 

 

-هه…بچه ات !؟ یادمه یه بار بهم گفتی دلت میخواد فقط از من  بچه داشته باشی…دختر…اونم نه یکی…چهارتا…یادته !؟

هان !؟ من که خوب یادمه…تازه اسم هرچهارتارم انتخاب کرده بودی…اینم فراموش کردی؟میخوای بهت یاداوری کنم !؟

میخوای اون اسم هارو یکی یکی واست مرور کنم !؟

حالا داری واسه من از سقط شدن بچه ات مینالی !؟

 

 

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با صدای بی نهایت بلندی داد زدم:

 

 

-اون بچه مرد چون دلیلش تو بوووودی!

تو اگه اون چرت و پرتها و به رستا نمیگفتی بحثی بین ما پیش نمیومد و اون از پله ها نمیفتاد و بچه سقط نمیشد.

بد کردی دختر خوب! بد کردی!

با اینکارت گند زدی به تمام روزای خوبمون…به تمام خاطرات خوبمون!

به احترام بینمون….

 

 

نعره زنان گفت:

 

 

-من خاطره ی خوب نمیخواااسستم…من روزای خوب نمیخواستم.

من تورو میخواااااام…تورووو….

 

 

بی هوا  داد زدم:

 

 

-ولی من نمیخوامت! میفهمی؟ نمیخوامت….

 

 

 

بی هوا داد زدم:

 

 

-ولی من نمیخوامت! میفهمی؟ نمیخوامت….

 

 

وقتی اینو گفتم دیگه داد و هوار راه ننداخت.

صم بکم، فقط بهم خیره شد.

شوکه و متحیر…

ولی این واقعا حرف دل من بود.

همون حرفی که بارها مستقیم بهش گفتم اما نمیخواست بپذیرش.

نمیخواست قبولش کنه یا باهاش کنار بیاد.

بعد از یه نگاه طولانی و پر حرف با صدای ضعیف و  بغض داری پرسید:

 

 

-نمیخوای !؟

 

 

داد زدم:

 

 

-نههههه نمیخوااااام!

 

 

با نفرت و بغض گفتم:

 

 

-متاسفم برات….

 

 

دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم:

 

 

-برای خودت متاسف باش که این آشوب  رو به راه انداختی…من زن دارم…یادت رفته !؟ این من لعنتی خیلی وقت پیش با دختری به اسم رستا ازدواج کرده و از اون روز  به بعد دیگه هیچوقت به تو فکر نکرد!

آخرین دیدارمون چی بهت گفتم ترگل !؟ گفتم برو…

برو و یه زندگی ای بساز که حتی من لعنتی هم از پس ساختنش واسه تو برنیام!

گفتم نه تو میتونی منو فراموش بکنی نه من پس بیل زندگی های جدیدی بسازیم

 

 

مکث کردم.

نفسمو رها کردم و در ادامه گفتم:

 

 

-و من ساختم…من با رستا ساختم ولی تو اومدی و ویرونش کردی!

بچه ی ما سقط شد و رستا قهر کرده و رفته خونه ی پدرش!

تو چیکار کردی…

می ارزید !؟ می ارزید ؟

ولله نمی ارزید…

نمی ارزید دختر خوب!

به مردن اون بچه نمی ارزید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x