رمان مادمازل پارت ۱۹۵

4
(28)

 

 

 

 

 

در کمال تعجبم بازهم نه تنها ناراحت و نادم نشد بلکه به طرز ترسناکی لبخندی روی صورت خودش نشوند و گفت:

 

 

-قهر کرده !؟ چه بهتر…اصلا چرا ازم مژدگونی نخواستی هااان!؟

این بهترین خبره واسه من و البته واسه تو…

این همون فرصتی هست که همیشه دنبالش بودیم درسته؟

 

 

درحالی که این حرفهای سمی و زهر داد رو به زبون میاورد قدم زنان بهم نزدیک و نزدیک تر شد و ادامه داد:

 

 

-این بهترین خبر تو این روزای تلخ بود…

این یعنی ما میتونیم بهم برسیم.

مانع ای که اسمش رستا بود و حالا دیگه نیست…

و بچه ..چه بهتر که به دنیا نیومد!

چه بهتر که سقط شد…

تو فقط باید یابای بچه های من باشی…بابای دخترای من!

 

 

هر چه بیشتر حرف میزد بیشتر مطمئن میشدم این ترگل اون ترگلی که من یه زمانس دوستش داشتم نبود و نیست.

حالا رو به روی من یه آدم بد ذات وجود داشت که خشم و نفرت وادارش کرده بود بی فکرانه حرف بزنه و عمل بکنه.

و قطعا من تو این بد ذاتی بی تقصیر نبودم.

کاش…

کاش همون روزای اول که جلو پای خودمون هطار مانع واسه رسیدین دیدم همون روزا بیخیال همدیگه میشدیم.

قبل از اینکه بخواد لمسم بکنه عقب رفتم و گفتم:

 

 

-ترگل…تو باعث این جنجال تو زندگی من شدی…تو باعث شدی بچه ی من بمیره.

باعث شدی زن من آسیب ببینه

باعث شدی اون قهر کنه و بره  …حقته که از سقف همینجا آویزونت کنم اما…اما اما به حرمت اون روزای خوب و اون نون و نمکی که باهم خوردیم کنفیکون راه نمیندازم و  فقط یه چیز میگم و تمام.

دیگه نبینمت…دیگه هیچوقت نبینمت!

هیچوقت…

وگرنه میشم اونی که نباید بشم…

اونی که  دیگه به روزای خوب و نون و نمک و این جور چیزا اهمیت نمیده!

اینارو یادت بمونه…

اینارو خیلی خوب یادت بمونه….

 

وقتی چیزایی  که باید میگفتم رو گفتم نگاه آخرو به صورتش انداختم و بعد هم به سمت در رفتم اما اون با خشم زیاد جیغی کشید و دوید سمتم.

پیرهنم رو از پشت تو مشت گرفت و داد زد:

 

 

-تو حق نداری ولم بکنی…میفهمی؟ حق نداری؟

من اینهمه سال پای تو موندم…حق نداری اینجوری ولم بکنی و بری!

حق من این نیست عوضی….حقم این نیست…

 

 

ایستادم و خیلی آروم چرخیدم سمتش.

دستشو گرفتم و همونطور که از لباسم جدا میکردم گفتم:

 

 

-ترگل…به چی داری چنگ میندازی؟ به چیزی که تموم شده؟

بزار خیالتو راحت کنم…نمیخوام رستارو ول کنم!

نمیدونم ته این داستانی که واسم ساختی چی میشه اما نمیخوام رستارو ول کنم.

تو هم بهتره زندگی جدیدی واسه خودت بسازی…

 

 

بهت زده و شکه پرسید:

 

 

-چ…چی…چی داری میگی؟ فرزام با من اینکارو نکن؟ خواهش میکنم؟

التماست میکنم ؟!

بیا باهم بمونیم…خواهش میکم

به جون خودت حاضرم زن دومت بمونم و تا آخر عمرم پنهونی کنارت باشم…

راضی ام…هرجور که تو بگی راضی ام…فقط باش…

بودنت واسه من بسه.

 

 

سرمو به آرومی تکون دادم و گفتم:

 

 

-متاسفم…من اون زندگی ای که تو میخوای رو نمیخوام.

ترگل …واسه همیشه خداحافظ!

 

 

تا خواستم درو باز کنم شروع کرد گریه کردن.

بلند بلند…گریه هایی که گریه نبودن، هق هق بودن.

با همون حالت  زد به سیم آخر و گفت:

 

 

-عوضی! عوضی کثافت… تو یه رذل نامردی  فرزام!

تو یه بزدلی….

یه کثیف عوضی…

یکی که از من سواستفاده کرد و حالا رفته با اونی که واسش میصرفه ازدواج کرده.

حال بهم زنی…نامردی…از زن کمتری!

 

 

خشمم از اون رو روی دستگیره خالی کردم.اونقدر فشارش دادم که حس میکردم مچاله شده.

دندونامو روهم فشردم و خیلی آروم چرخیدم سمتش.

از همون فاصله بهش خیره شدم و

گفتم:

 

 

-تا وقتی باهات بودم هیچ رقمه واست کم نذاشتم…

اونی هم نبودم که واسه زنگ تفریح بخوادتت…

بیش از ۲۰ بار اومدم خواستگاریت و هربار جواب رد میشنیدم پا پس نمیکشیدم….

تو خوشی تو ناخوشی کنارت بودم.

هر وقت خودم نتونستم همراهیت کنم فرستادمت این کشور اون کشور…

نذاشتم واسه هیچی دست تو جیبت ببری از خریدات گرفته تا پول دانشگاه و هزینه تفریحاتت و حتی کارای زیباییت….

منتی نیست…

وقتی هم که خواستگار خوب گیرت اومد و یه چند ماهی به بهانه اینکه بهتره فاصله بگیرم تا بیشتر ازاین اذیت نشیم با اون پریدی و وقتی هم که  طرفت لاشی از آب در اومد و باز برگشتی سراغ خودم هم به روت نیاوردم و با آغوش باز پذیرفتمت…

همزمان با من چند باری هم این و اونو تیغ میزدی و باهاشون میپریدی که من بازم به روت نیاوردم.

وقتی بهت گفتن بری اونور منو ول کردی و رفتی و باز یادت اومدت یکی اینجا هست که همچنان خرته…

برگشتی و من بازهم با آغوش باز پذیرفتمت….

گفتی خسته شدی از این رابطه طولانی گفتم قیو همچی رو میزنم میام خواستگاریت گفتی منو بدون ماشین و  کارخونه و ارث بابام نمیخوای….

ایناو گفتم چون فقط میخوام بدونی هیچ وقت واست کم نذاشتم

هیچوقت…

ترگل.. اگه از امروز به بعد رد و اثری ازت تو زندگیم ببینم یا حتی تماس و پیامی از طرفت واسم بیاد اون کارایی رو میکنم که بشه طبل رسوایی

هم تورو میکشم پایین هم خودمو!

اگه از سقوط آزاد خوشت نمیادد دیگه دور و بر من نپلک!

 

 

با بغض گفت:

 

 

-کثافت…گمشو…گمشو تو لیاقت منو نداری..تو و خانواده گریگوریت لیاقتتون همون دختره ی آویزونه

از خودت و اون زن هرزه ت کمترم اگه سر این ماه با بهترین مرد این شهر  ازدواج نکردم.

حیوون…هرزه…پست فطرت..

 

 

پوزخند تلخی زدم و بالاخره از اون خونه زدم بیرون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x