رمان مادمازل پارت ۲

4.1
(28)

مامان به محض دیدن من اونم با اون سرو وضع خیس، شروع کرد غرولند کردن.که آی سرما میخوری…سینه پهلو میکنی…میچایی….و از این حرفها!

کفشهامو از پا درآوردم و دویدم سمت شومینه.میخواستم انگشتای یخ زده و بیجونم قد درآوردن لباسهام جون بگیرن واسه همین دستامو رو به آتیش گرفتم هرچند از شدت خیسی لباسهام چسبیده بودن به تنم.

مامان از پشت سر بهم نزدیک شد و گفت:

 

 

-این چه سرو شکلیه که برای خودت درست کردی رستا!؟؟ گدا که نبودی…یه تاکسی دربست میکردی میومدی خونه که به این سروشکل درنیای…دختر دم بخت و این کارا…

 

سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

 

-وا مامااان…چه ربطی به دم بخت بودن داره؟؟بعدشم مگه خیس شدن جرم…حرفها میزنیداااا

 

 

-ربطش اینکه خیلیها ممکن تورو واسه پسرشون در نظر گرفته باشن…دختر دم بخت همیشه زیر نظر…

 

 

عقاید سنتی و قدیمی مامان منو به خنده انداخت.پرسیدم:

 

 

-مثلا کی منو تحت نظر داره!؟ س ای ان با پلیس اف بی آی!؟

 

یه پشت چشمی نازک کرد و از اون نگاه ها که میگه” منو مسخره میکنی فسقل بچه”بهم انداخت و بعدبهم نزدیک شد .یه حوله بهم داد و با صدای آرومی گفت:

 

-مثلا آسیه خانم….

 

اسم آسیه خانم مادر فرزام و نیکو که به وسط اومد قلبم به تپش افتاد و رنگم پرید. یعنی…یعنی مادر فرزام منو واسه فرزام در نظر داشت!؟ باورم نمیشد!

 

 

حوله رو ازش گرفتم و ناباورانه گفتم:

 

 

-آسیه خانم!؟؟ آسیه خانم همسر آقای بزرگمهر!؟

 

-بله دیگه مگه چندتا آسیه خانم داریم!؟

 

– خودش چیزی بهتون گفت؟

 

-آره…گفت دوست داره تو عروسش بشی.گفت خاطرتو خیلی میخواد و ازهمون لحظه ای که دیدت تورو واسه پسرش فرزام در نظر گرفت…

 

 

باورم نمیشد واقعا باورم نمیشد.یعنی واقعا آسیه خانم منو واسه فرزام در نظر داشت!؟ همون پسر خوشتیپ و خوش پدرش و خوش قیافه و پولدارش!؟ همونی که خیلی به دخترا محل نمیذاشت و تحویلشون نمیگرفت و آدم غش می رفت واسه پرستیژش خفنش!؟

حوله رو پیشونی خیسم کشیدم و با بالا رفتم از پله ها خودمو رسوندم به اتاق خوابم.

حسم یه حس عجیب بود.شرم اون دختری که مادرش بهش خبر میده واسش خواستگار اومده رو نداشتم…

صادقانه اکه بخوام اعتراف بکنم باید بگم ذوق داشتم چون فرزام از همه لحاظ ایده آل و رویایی بود.

یعنی دقیقا از لحاظ شخصیتی، رفتاری و تیپ و هیکل همون چیزی بود که یه دختر میتونست آرزوش رو داشته باشه اما من هیچوقت فکر نمیکردم اون هم همون احساسی رو به من داشته باشه که من گه گاهی نسبت بهش داشتم!

درو بستم و بهش تکیه دادم.

لحظه ای برام تجسم شد که چشمام تن ورزیده و عضله ایش رو دید.

فوق العاده بود…بی نظیر.حالا داشتن همچین با همچین بدنی چه کیف هاااا که نداشت.

شروع به باز کردن دکمه های مانتوم کردم درحالی که ذهنم همچنان پی اون لحظه ای بود که منو فرزام تو خونه با اون سرو وضع چشممون به هم افتاد!؟

 

یعنی نیکو هم اینو میدونست و از این موضوع باخبر بود!؟ شاید واسه همین اون سوالارو ازم می پرسید!

 

لخت شدم و رفتم سمت آینه قدی…رو به روش ایستادم و به خودم خیره شدم درحالی که فقط نیم تنه ام و شلوارک کوتاهم پام بود.لباسهایی که فرزام منو باهاشون دیده بود.

یه نیم تنه و شلوارک کوتاه سیاه رنگ!

قسمت بالای سینه ام کاملا مشخص بود ولی خیلی قسمتهای دیگه که تو اون لحظه قابل سانسور نبود.

 

یعنی واقعا خود فرزام منو انتخاب کرده یا حاجیه آسیه!؟

بدبختی روم نمیشد دراین مورد چیزی از نیکو بپرسم.

نمیخواستم فکر کنه هولم یا اینکه بدجور تو کف داداش خوشتیم و پولدارشم!

 

سرما که تنمو لرزوند آزادی فکر و خیال بیرون اومدم و دویدم سمت کمد لباسهام تا یه چیزی تنم کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsam
Mahsam
2 سال قبل

خوبه هر روز پارت می زاری

ناناز
ناناز
2 سال قبل

مضخرفه.چقدر هم غلط املایی داره😐

mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

parvin abaszadeh
1 سال قبل

رمان باحالیع

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x