رمان مادمازل پارت ۳

4.2
(26)

اگه بگم تو اون چند روز شبها تا صبح خوابم نمیبرد بیراه نگفتم.

من واقعا از لحظه ای که مامان گفته بود قراره یه زودی خانواده ی منو واسه فرزام خواستگاری بکنن لحظه ای نتونستم بی فکرش سر کنم و یه جورایی از شوق وصال اونی که روش کراش داشتم و ازش خوشم میومد آروم و قرار نداشتم.

عین وقتایی که بچه بودم و میخواستم با مدرسه برم اردو وتا صبحش خوابم نمیبرد.

هیجان زیادی داشتم.تمام صبحای قبلداز این حادثه ی خوش یمن بی فکر و استرس و وسواسیت لباس انتخاب میکردمو میپوشیدم اما حالا نه..حس میکردم باید بیشترازهمیشه به خودم و طاهر و سرو وضع برسم.باید خوشگلتر میشدم…در حد فررام حتی بهتر از اون!

یه ماتوی زرشکی پوشیدم ورنگ رژم رو با این مانتو ست کردم.

صدبار خودمو تو آینه چک کردم حتی وقتی میخواستم برم پایین هم سربه هوا و بدون اینکه جلو پام رونگاه بکنم آینه جیبیم رو گرفته بودم جلو صدپورتم ومدام خودمو نگاه میکردم.

قبل از رفتن به آشپزخونه مکالمه ی مامان و بابا دلم و روحمو خوشحالترازهمیشه کرد.

 

مامان آهسته و پچ پچ کنان به بابا میگفت:

 

-زودتر ازهمیشه بیا خونه.میوه ی خوب هم بیار..شیرینی تازه هم بخر.آجیل نمیخواد داریم

 

-باشه خانم…

 

-به راستین هم بگو بیاد.باید تو خواستگاری خواهرش باشه.

دستمو رو قلبم گذاشتم و با لبخند نفس عمیقی کشیدم.پس قضیه خواستگاری واقعا جدی بود! چقدر تصورش شیرین و لذت بهش…تصور پوشیدن یه لباس سفید عروس و ایستادن کنار فرزام خوش هیکل !

خداحافظی بابارو که شنیدم فورا از پشت دیوار اومدم بیردپون و درحالی که وانمود میکردم تازه سر رسیدم گفتم:

 

-صبح بخیر بابا

 

-صبح بخیر رستا

از کنارم رد شد و رفت.اونقدرهیجان داشتم که نتونم یه جا بند بشم و صبحونه بخورم.سرپا ایستادم و یه لیوان شیرکاکائو برای خودم تو لیوان شیشه ای ریختم که مامان گفت:

 

-رستا امروز زودتر بیاخونه.

 

گرچه خودم به همچی آگاهی داشتم اما گفتم:

 

-چطور مگه واسه چی!؟

 

-قراره امشب خانواده بیان برای خواستگاری

 

تو کونم از این بابت عروسی بپا شد و تو دلم داشتن گونی گونی قند آب میکردن اما من یه قیافه ی مثلا شاکی به خودم گرفتم و بعد گفتم:

 

-خواستگار!؟ چرا قبلش بهم نگفتین!؟ شاید من دلم نخواد فعلا کسی بیاد خواستگاریم

 

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

-فررپزام هرکسی نیست…میشناسیمش.یه عمر همسایه ایم! برو ولی زودبیا…

 

به بدبختی لبخندمو جمع و جود کردم.لبخندی که عمق و ژرفای شادی درونم رو نشون میداد وبعد گفتم:

 

-خب ریما هست دیگه چه احتیاجی به من…!؟

 

-اینقدر رو حرف من حرف نزن.اون ریمای تنبل تا لنگ ظهر خواب.خودت زودتر بیا…

 

سرمو تکون دادم و از خداخواسته گفتم:

 

-باشه حالا که اینقدر اصرار دارین زودتر میام!

 

لیوان رو روی میزگذاستم وبعداز خداحافظی از خونه زدم بیرون.تو مسیر درست قبل از اینکه بخوام شماره ی نیکو رو بگیرم تا بیاد بیرون خودش در بزرگ خونه شون رو باز کرد و اومد بیرون.

لبخند عریضی روی صورتش بود و با صبحهای قبلی یه نموره فرق داشت.

وقتی فاصله اش باهام کم شد،

چشمکی زد و با شیطنت گفت:

 

-چطوری زن دادش!؟کیف حال!؟

 

لب گزیدمو گفتم:

 

-هیس! آروم بابا…زن داداش کیلو چند!؟

 

نیشگونی از پهلوم گرفت وباددرآوردن داد من از درد گفت:

 

-ناز نکن عروس خانم! یعنی میخوای بگی نمیدونی ما امشب قراره بیایم خواستگاریت!؟

 

احساس میکردم تورویا وتوی خیالم.یعنی فرزام با اون قدوقواره و هیکل و جذابیت ، عاشق من شده که از خانواده اش خواسته بیان خواستگاریم!؟؟ اصلا چی بهتراز اینکه اونی که روش کراش دارین بیاد خواستگاریتون!

با عشوه ودرحالی که میخواستم وانمود کنم چیزی نمیدونم گفتم:

 

-خب یه چیزایی شنیدم…

 

زد رو شونه ام و گفت:

 

-آخرش عروس خودمون شدیا رستااااا….

 

با اخمی تصنعی و با گله گفتم:

 

-تو اینو میدونستی و چیزی به من نگفتی!?

 

با لبخند جواب داد:

 

-خب دیگه! حرفش که خیلی وقت پیش تو خونه ی ما بود اما خب…دیگه این مدت اخیر جدی شد منم قول گرفته بود زیپ دهنمو تا جدی شدن ماجرا ببندم

 

خندیدم و سرمو پایین انداختم.

گونه هام گل انداخته بودن!

ابن از اون فرصتها بود که من عمرا تمایلی برای از دست دادنش نداشتم.

نیکو با شونه اش تنه ای به شونه ام زد و گفت:

 

-خیلی خوشحالی نه!؟

 

چپکی نگاهش کردم و پشت چشمی براش نازک کردم:

-برو دیوونه! از کجا معلدم من جواب مثبت بدم به داداش تو!

 

-وای دلت میاد! کل دخترای فامیل کشته مرده فرزامن!

 

-از اون مغازه دارایی که نمیگن ماستمون ترشه!

 

بلند بلند خندید و شروع کرد کنار گوشم آواز خوندن اونم با لخجه ی مثلا شیرازی…

 

جینگ جینگ سازه میاد و ….

من لباس میپوشیدم و ریما که دستهاش رو قلاب چونه اش کرده بود و تماشام میکرد نظرشو صراحتا اعلام میکرد .

گزینه آخری یه کت دامن سفید با گلهای طلایی بود که میتونستم با روسریم ستش بکنم.

انگشت لایکشو بالا آورد و گفت:

 

-این خوبه! خوب که نه عالیه….از اون لباساست که شادومادو هول میکنه واسه زودتر راه انداختن سوروسات عروسی…

 

خندیدم و جلوی آینه ی قدی کنج دیوار چرخی زدم و گفتم:

 

-من کشته مرده ی تمام لباسهای خوشگل دنیام!خب تو دیگه میتونی بری بیرون به مامان کمک بکنی! من دیگه باهات کاری ندارم!

 

 

ریما که رفت خودمو رسوندم به میز آرایشی و رژلبمو تمدید کردم.بدی رژهایی که 24ساعت نبودن همین دیگه!

البته هرچقدر مات ترمیشد بهتر بود!پدرجان کمتر گیر می دادن!

صدای زنگ که تو خونه پیچید فورا از روی صندلی بلند شدم.قفسه ی سینه ام تند تند بالا پایین شد و حسم بهم خبر داد بالاخره اومدن.

هول و دستپاچه دوباره ودوباره سرو وضعم رو چک کردم تا مبادا چیزی رو از قلم انداخته باشم و بعدهم به سرعت از اتاق زدم بیرون و خودمو زسوندم به آشپزخونه.

ریما پرده آشپزخونه رو داده بود کنار و دزدکی فرزامو دید میزد.حضور منو که احساس کرد سوتی زد و گفت:

 

-میگم بعدا که زنش شدی حتما رو صورتش کار کن!

 

خودمو چسبوندم بهش و با تحمل فشاری که از تنگی جا نصیبم شده بود پرسیدم:

 

-یعنی چی رو صورتش کار کنم!؟

 

-یعنی اینکه همیشه شبیه این پسر بچه هاییه که توپشو پاره کردن….به بیان ساده تر و سلیستر باید بگم این نیش هاشو وا کن….

 

از اون بالا با دقت نگاهش کردم.لباسهاش سراسر مشکی بودن و فقط کرواتش قرمز بود.

اما ریما درست میگفت.اون بدخلاق تمام اعضای خانواده اش اصلا خوشحال بنظر نمی رسید یا اگه بخوام باخودم روراست باشم باید اعتراف کنم شبیه کسی بود که به زور آورده باشنش اینجا…ولی نه…اون همیشه ظاهرش همینطوریه.بقول ریما مثل پسر بچه ای می مونه که توپشو پاره کردن..

 

پرده رو رها کردم و رفتم سمت میز و با سرعت عمل زیاددی لیوانهارو ردیف کردم.نه تنها اضطراب نداشتم بلکه دلم میخواست زودتر بله رو بگم و ارتباطم با فرزام قوی بشه…درست مثل یه زوج….

 

تمام مدت تو آشپزخونه بودم تا وقتی که مامان اومد پیشم و گفت:

 

 

-زودباش چایی بریز رستا…چاییش کمرنگ باشه هااا

 

-هست!

 

-چندتا بریزم!؟

-من و بابات و داداشتو زن داداشت که میشیم چهارتا اوناهم که پنج نفرن….زودبیا…

 

رو کرد سمت ریما:

 

-توهم سینی قندون و نبات نقل رو بیار پشت سرش

 

چشمی گفتم و به تعداد همه اونایی که گردهم نشسته بودن چایی ریختم و بعد با برداشتن سینی از آشپزخونه بیرون رفتم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sni
Sni
2 سال قبل

نگو ک خون اشامه🥲😂

Asal
Asal
2 سال قبل

فک کردم واس خدم خواستگار اومده 🤣

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x