رمان مادمازل پارت ۴

4.3
(28)

کلی باخودم توی ذهنم صحبت کرده بودم که یه وقت دست و دلم نلرزه و عین دست و پا چلفتیا یا این دخترای خجالتی سینی چایی رو ، روی پای کسی خالی نکنم و آبرومو بر باد ندم یه شبه!

چند نفس عمیق کشیدم و به جمع که نزدیک شدم سینی به دست ایستادم و گفتم:

 

-سلام…

سلام من صحبت ها و پچ پچ هارو خاتمه داد.من اما دقیقا میدونستم نباید یه کی نگاه کنم که گنده زده نشه تو تمام اون زحمتهایی که جهت حفظ تعادل خودم کشیده بودم.

واون یه نفر نیکو بود که نگاه های شیطون و لبهای خندونش زوم بود رو من و به وضوح هم قابل حس کردن بودن.

 

آسیه خانم با لبخند گفت:

 

-سلام به روی ماهت عروس گلم!

وه که قابل وصف نبود شنیدن اون کلمه و لقب دلنشین عروس گل!

شنیدنش معادل قورت دادن پنجاه کیلو عسل بود!

آخه من میدونستم چه دخترایی که آرزو داشتن توجه این خانواده به سمتشون جلب بشه.

حفظ ظاهر کردم ک جلوی خندیدنم رو گرفتم بعدهم

سرمو پایین انداختم و لیوانهای چایی رو یکی یکی تعارف کردم تا وقتی که رسیدم به خود فرزام…

نفسم تو سینه حبس شد و هرچی رشته کرده بودم پنپه شد آخه ناخواسته و ناخوداگاه،

قرار گرفتن در مقابل فرزامی که بقول خواهرش خدای اعتماد به نفس بود منو یکم دستپاچه و دل ناگرون کرد هرچند خودم هم دختر کم رویی نبودم.

 

قایمکی دیدش زدم اون صورت معمولی اما بی نهایت جذابش رو و بعد کمرم رو دولا کردم و گفتم:

 

-بفرمایید!

خیلی ریلکس لیوان رو برداشت و با جمله اش منو متعجب کرد چون با لحن نسبتا صمیمانه و شاید کمی بی ادبانه گفت:

 

-چایی هات خوش رنگ نیستن مادمازل!

 

با اینکه لیوان رو برداشته بود اما من همچنان داشتم با صورتی جاخورده نگاهش میکردم.

نمیتونستم باخودم به این نتیجه برسم چون زیاد صمیمی هستیم اینجوری ریلکس و راحت همچین حرفی زده چون ما تقریبا این اولینباری بود که باهم برخورد داشتیم البته منهای وقتایی که من و نیکو رو می رسوند دانشگاه …

با اینحال اما من سعی نکردم با اخم و دهن کجی بهش بفهمونم چندان با لحن و جمله اش حال نکردم چون هموز تو شوق دیدارش بودم.

آخه حتی حالاهم باورم نمیشد اون عاشقم شده و اومده خواستگاریم..

سینی رو گذاشتم زیر میز و بعد روی صندلی نشستم و سرمو پایین انداختم تا قایمکی دیدش بزنم.

قد بلندی داشت و پوستی که اصلا به سفیدی پوست خواهرهاش نبود.

یه جورایی سبزه رنگ بود.با چشمای قهوا ی کوچیک که پشت فرم و قاب مشکی عینک طبیش کوچیکتر بنظر می رسید، ابروهای کم پشت و نسبتا بی فرم، دماغ معمولی و لبهایی که یکم گوشتین بودن و یه گردن بلند….

روی هم رفته اما شدیدا دختر پسند و به دلنشین بود.اونقدر که من واسه جذابیتش از یک تا بیست 21 میدادم!

با این حال تیکه هاش همچنان تو گوشم بودن.تیکه ای که به رنگ چاییم پرونده بود و تیکه ای که به اسم پیج ایسنتاگرامم پرونده بود.

آخه دوستای صمیمی من بخصوص همین نیکوی آب زیرکا همیشه مادمازل صدام میزدن و وقتی میخواستم برای اینستاگراممم اسم بزارم هی میخندیدیم و میگفتیم چی بهتراز لقبمم و اتفاقا اون روز فرزام داشت باماشینش مارو می رسوند دانشگاه.

 

درحال دید زدنش بودم که آسیه خانم گفت:

 

-اگه سرهنگ اجازه بدن بچه ها برن یه گوشه بشینن حرفاشونو باهم بزنن!

 

من که ازخدام بود باهاش خلوت کنم واسه همین وقتی پدرم گفت ” رستاجان آقا فرزام رو راهنمایی کن اتاقت” تو دلم شروع کردم بشکن زدن!

 

چقدر دام میخواست باهاش سلفی بندازم و بزارم تو تمام شبکه های مجازیم تا به تمام عالم و آدم بگم اونی که تو خیال هم فکرشو نمیکردیم بهمون نظر داشته باشه ، تو فکرمون بود در حد خواستگاری!

 

از روی صندلی بلند شدم و گفتم:

 

-چشم بابا

از روی صندلی بلند شدم و رو به پدرم که کاملا مشخص بود عمیقا و از ته دل راضی به وصلت باخانواده ی بزرگ فرزام بود گفتم:

 

-چشم بابا

من جلوتر راه افتادم و فرزام هم پشت سرم اومد.پله هارو بالا رفتم و خودمو رسوندم به اتاق خواب بزرگم.درش رو باز کردم و رفتم داخل و بعد کنار ایستادم و گفتم:

 

-بفرمایین داخل!

 

دستاشو که تو جیب شلوار مشکی پارچه ایش فرو برو دو طرف کت سیاهش کنار رفت.نگاهی معمولی به داخل انداخت و قدم زنان اومد جلو.

نمیدونم شخصیت شناسی و بدن شناسیم تا چه حد قوی و خوب باشه اما من حس میکردم غرور این مرد حتی از نحوه ی قدم برداشتنش هم مشخص و هویدا بود!

 

درو که بستم بدون هیچ خجالتی رفت و لم داد روی مبل و گفت:

-بیا بشین!

 

این فرزام ولی اصلا هیچ نوع شباهتی به این دامادهای کم رو و خجالتی نداشت اصلا انگار من رفته بودم خواستگاری اون و اینجاهم خونه ی اون بود نه من.

رو به روش نشستم و بهش خیره شدم .نگاهی به نقاشی های روی دیوار انداخت و گفت و پرسید:

 

-خودت کشیدی!؟

 

با لبخند و افتخار گفتم:

-بله!

 

سرش رو تکون داد و عکسهای کوچیک بنهوون، ادل، باب مارلی، لئونارد کوهن رو از نظر گذروند و پرسید:

 

-خب شروع کن…یه چیزی بگو…

 

من بقیه ی دخترهارو نمیدونم اما خودم که با رو دار بودن یا به اصطلاح پررویی فرزام حال میکردم. طوری رفتار میکرد انگار هزار سال باهم دوستیم.از اینش خوشم میومد.

با این حال دقیقا نمیدونستم از کجا باید شروع کنم واسه همین گفتم:

 

-خب من دقیقا نمیدونم از کجا شروع کنم…میخوای شما اول شروع کن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه وهیجان انگیز

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x