رمان مادمازل پارت ۴۶

4.6
(28)

 

 

لبهام رو خیلی آروم از شقیقه اش برداشتم وهمونطور که انگشتهامو لا به لای موهاش میکشیدم گفتم:

 

-خوشم میاد اصلا هم تعارف نداری!

 

با صدای آروم و بم ولی خش داری جواب داد:

 

-آره من کلا با تعارف حال نمیکنم!

 

لبخند زد.دلم آروم شد وقتی اون حالت عصبی از وجودش پر کشید و جاش رو به حال خوب الانش داد.

اعتراف میکنم چنددقیقه پیش خیلی ازش ترسیده بودم اما حالا دیگه نه…

حالا دیگه واهمه ای ازش نداشتم برای همین دستهام رو دور صورتش گذاشتم و با بستن چشمهام شروع کردم بوسیدن تمام جاه های صورتش.

اولین جایی که بوسه زدم پشت پلکهاش بود و بعد تیغه ی بینیش، چونه اش، لاله ی گوشش، بینیش و…خیلی آروم گفتم:

 

-فرزام…

 

لب زد:

 

-جانم….

 

 

آخ که چقدر اون جانمش به دلم نشست.اصلا گوشت شد و به تنم چسبید. از اون جانم هایی بود که من حاضر بودم واسه یه بار دیگه شنیدنش از همه چیزم بگذرم.

زبونمو رو لبم کشیدم و گفتم:

 

 

-مهربون باش با من همیشه.اونجوری بدخلق نشو خب!؟

 

بدون اینکه چشمهاش رو باز ه داره جواب داد:

 

-باشه…سعیمو میکنم…

 

 

نمیدونم چرا باهام مدارا میکرد.تحت تاثیر اون حس و حال یا….درهرصورت شده بود فرزام مورد پسند من.سیبک گلوش رو لیس زدم و با زبونم خیسش کردم.

آهسته و تو گلو نفس کشید و بعد با چشمهای بسته گفت:

 

-داری بیدارش میکنیااا…

 

لبهامد از لاله ی گوشش برداشتم و پرسیدم:

 

-مگه خواب !؟

 

تو گلو خندید و جواب داد:

 

-آره دیگه ..تو مایوسش کردی اونم خوابید!

 

 

باز شده بود اون فرزام بانمکی که من آرزوش رو داشتم.سرمو خم کردم و اینبار لبهام رو روی رگ داغ گردنش گذاشتم.زیر لبهام نبض میزد….

 

 

-بهش بگو بیدار بشه….رستا بهش احتیاج داره!

 

 

دوباره نفس پر لرزشی که تحریک شدنش رو نشون میداد کشید

 

با چشمهای بسته خطاب به منی که حالا با میل خودم دلم میخولست باهاش رابطه داشته باشم گفت:

 

 

-رستا…اگه فقط میخوای تحریک بکنی بهتره فقط به نوازشهات ادامه بدی!

 

 

نه.دلم میخواست آرومش کنم.دلم میخواست هردمونو آروم بکنم.خندیدم و بعد سرمو خم کردم و با کنار زدن موهای مزاحم لبهامو چسبوندم به لبهاش و گفتم:

 

-نه…

 

با تن صدای آرومی گفت:

 

-نه یعنی چی!؟

 

کف دستهامو روی سینه های مردونه اش کشیدم و گفتم:

 

-نه یعنی دلم میخواد ادامه بدم…

 

تا اینو گفتم چشماشو باز کرد.سرش رو دو دستی و با احتیاط از روی پام برداشتم و بعد رفتم پایین و با لبخندی لوند بهش خیره شدم.

منتظر بود ببینه چیکار میخوام بکنم.

 

دستهاش روی باسنم نشست

سینه اش رو لیس زدم و بعد خودمو کشیدم بالا و اینبار گردنش رو مکیدم. هربار که صدای آهش رو میشنیدم حالی به حالی میشدم .

.

وقتی تو اون بوسه ی پر ملچ و ملوچ داشتم همراهیش میکردم همزمان

 

دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و منو از روی تن خودش آورد پایین و انداخت روی تخت و خیمه زد روی تنم….

 

نفس زنان بهش نگاه کردم.

موهای پخش و پلا شده روی صورتم رو کنار زد و گفت:

 

 

-ببینم…هنوزم آمادگیشو نداری؟

 

 

میدونستم داره تیکه میپرونه.پاهامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:

 

 

 

 

 

-تو فقط شروع کن….

 

 

انگار منتظر شنیدن همین حرف بود.حرفی که مطمئن بشه مثل چنددقیقه پیش قرار نیست با یکم پیشروی من فرمان عقب نشینی بدم.

 

نفس زنون انگشتامو لای موهاش کشیدم ولی اون خیلی سریع خودش رو برد پایین و با باز کردن دکمه شلوارم***

 

 

دستهاشو ازهم باز کرد و با کشیدن یه نفس عمیق گفت:

 

 

-اوووووم…حالا حس خوبی دارم!

 

 

با درد به پهلو چرخیدم.احساس میکردم حتی دیگه نمیتونم درست و حسابی راه برم.دستمو رو باسنم کشیدم و بعد با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:

 

-فرزام..یه وقت دردسر درست نشه!

 

چشماشو باز کرد و پرسید:

 

-دردسر چی!؟

 

با یه کوچولو خجالت جواب دادم:

 

-همینکه …

 

نذاشت حرفمو کامل بزنم و کفت:

 

-چرا مثل خنگا حرف میزنی تو رستا؟ نکنه پشتت به جلوت راه درو داره!؟

 

خندیدم و بعدبه سختی نیم خیز شدم و گفتم:

 

-من تو همچین زمینه هایی اونقدر بدشانسم که اگه با اصحاب کهف خوابیده بودم وسط خواب شاشم میگرفت!

 

 

دستهاشو روی سینه ام گذاشت و گفت:

 

-نترس حامله نمیشی!شدی هم مسئولیتش با من!

 

 

لبخند محوی زدم یه عجب غلطی کردم خاصی تو چشمهام بود.پشتم حسابی درد میکرد و حتی پایین اومدن از تخت هم برام مشکل شده بود.

خم شدم و لباسهام رو تک به تک از روی زمین برداشتم و همونطور که همه رو به ترتیب می پوشیدم گفتم:

 

 

-عه واقعا!؟ خیلی دوست دارم اگه حامله شدم قیافه ات رو ببینم!

 

 

به شوخی گفت:

 

-اون موقع قیافه خودت که دیدنی تر!

 

درحالی که شلوارمو به خاطر تنگی، خیلی سخت بالا میکشیدم گفتم:

 

-من از اینکه به بچه بیارم که شبیه تو باسه ناراحت که نمیشم هیچ خوشحال هم میشم!

 

 

 

 

جمله ی من شدت علاقه ام رو می رسوند اما اونو چندان خوشحال نکرد چون سوتی زد و گفت:

 

-اووووه! خطرناک حرف میزنی!

 

فورا به سمتش چرخیدم.لخت و عریون دراز بود روی تخت.تار مویی که بین لبهام بود رو کنار زدم و گفتم:

 

-حاملگی کار خطرناکیه!؟

 

-آره!

 

فکر نمیکردم از بچه ها بدش بیاد برای همین رفتم سمت تخت و گفتم:

 

-یعنی تو بچه دوست نداری!؟

 

خیلی جدی و قاطع جواب داد:

 

-معلوم که ندارم.بچه میخوام چیکار.بیخودی خودمو بندازم تودردسر که چی بشه آخه!؟

 

اصلا فکر نمیکردم اینطوری فکر بکنه.رو لبه ی تخت نشستم و همزمان با پوشیدن مقنعه ام گفتم:

 

-ولی من عاشق بچه هام.فکرش رو بکن یه دختر تپل مپل با چتری های سیاه یا موهای خرگوشی…یا مثلا یه پسر کپل و لپو که تاتی تاتی راه میره و چال لپ داره….

 

هیچ ذوق و اشتیاقی از خودش نشون نداد.با بی میلی گفت:

 

-من اصولا نیمه ی خالی لیوان رو میبینم….مثلا دردسرهای همون دختر تپل سفید موخرگوشی یا پسر کپل ….

 

خندیدم وبعد یکم خودم رو خم کردم و با کشیدن لپش گفتم:

 

-اینجوری نگووو…یه بچه باشه اینجوری لپشو بکشی کیف داره هااا

 

 

با همون لپ یه وری گفت:

 

 

-من این دسته از کیف و حال رو نمیخوام!

 

 

خندیدم و لپشو رها کردم.امان از این فرزام با این عقایدش.از روی تخت بلندشدم.وسایلم رو برداشتم و گفتم:

 

 

-من میرم پایین پیش نیکو…توهم میایی!؟

 

 

دستاشو لای موهاش کشید و جواب داد:

 

 

-آره تو برو منم الان میام

 

 

لبخند زدم و همنطور که سمت در می رفتم گفتم:

 

 

-پس پایین منتظرتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra Naderi
1 سال قبل

ممنون فقط یه کم زودتر پارت بزار 🙏🥲

mehr58
mehr58
1 سال قبل

عجب آخرش وا داد

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x