رمان مادمازل پارت ۴۷

4.4
(30)

 

 

قبل از اینکه برم پایین پیش نیکو خودم رو توی آینه هی

که توی راهرو بود برانداز کردم.میدونم خودش احتمالا

فهمیده که اون بالا تو اتاق فرزام چه خبره اما خودمم

دیگه خیلی نمیخواستم به اصطلاح اپن مایند بازی

دربیارم!

 

سر و وضعم رو مرتب کردم خصوصا لباس تنم رو و بعد

هم رفتم پایین.چون از آشپزخونه سرو صدا اومد فهمیدم

 

که اونجاست زیر لب ترانه ای باخودش زمزمه میکرد و

لیوانهای چایی رو روی سینی میذاشت.تا فهمیدم چایی

درست کرد و گفتم:

 

 

-به به! نمیدونی چقدر هوس خوردن چایی به سرم زده بود.

 

چون متوجه ام شد سرش رو بالا گرفت و بعداز زدن یه چشمک گفت:

 

-بله دیگه! بعداز انجام بعضی کارا چایی خیلی میچسبه!

 

 

چون میدونستم داره راجب چی حرف میزنه و تیکه ی

چه موردی رو شوخ طبعانه میپرونه باخجالت خندیدم و گفتم:

 

-بدجنس منحدف!

 

سینی لیوانای چایی رو گذاشت روی میز و بعد رو به روم

نشست و با جلو آوردن سرش گفت:

 

 

-ای کلک! من منحرفم یا تو که صدای آه و ناله هات تا اینجا هم میومد؟

 

 

گرجه شدیدا با نیکو صمیمی بودم اما نمیدونم چرا تا

این حرف زو زد گونه هام از خجالت گلکون شد.چشم

غره ی نه خیلی ترسناکی بهش رفتم.اصلا مگه میشد

حین خجالت کشیدن به کسی چشم غره هم رفت.لب

گزیدم و گفتم:

 

 

-فرستادیم اون بالا که حالا به روم بیاری!؟؟خیلی صداها واضح بودن!؟

 

 

خندید و گفت:

 

-نه جون رستا شوخی کردم! اصلا نووووش جونت هرچی خوردی و هرچی که دادشم خورد!

 

 

با انزجار نگاهش کردم که زد زیر خنده و یه لیوان چایی سمتم گرفت و گفت:

 

-خدایی کجای دنیا خواهر شوهری به خوبی من میتونی پیدا بکنی.حالا تونستی دلبری کنی!؟

 

با ناز گفتم:

 

-معلوم که تونستم.همینجاش هم میتونم!

 

هیجان زده گفت:

 

 

-عهههه! بابا با مزه! انجام بده ببینم!

 

درست همون موقع سرو کله ی فرزام هم پیداشد.اومد تو آشپزخونه و خطاب با نیکو که به سختی جلوی خنده های خودش رو گرفته بود گفت:

 

-به چی میخندی تو اینقدر!؟

 

خیره شد به منی که از خجالت لپهام گل انداخته بود و بعدهم گفت:

 

-هیچی!

 

صندلی رو عقب کشید و کنار من نشست.گویا ارضا

شدن ارتباط مستقیمی با خوش اخلاقی آقایون

داشت.دست کم در مورد فرزام که همینطور بود!

 

 

گویا ارضا شدن ارتباط مستقیمی با خوش اخلاقی

آقایون داشت.دست کم در مورد فرزام که همینطور بود

آخه همچین سرحال تر و خوش خلق تر شده بود.یه

لیوان چایی برای خودش برداشت و گفت:

 

-این نیکو رو ما هیچوقت شوهرش نمیدیم!

 

 

خندیدمو بهش نزدیکتر شدم و دیتمو نامحسوس گذاشتم رو رون پاش و پرسیدم:

 

 

-چرا اونوقت؟ میخوای ترشیش بندازی بیچاره رو!؟

 

 

یکم از چاییش رو چشید و بعد ابروهاشو بالا انداخت و نچ نچ کنان گفت:

 

 

-دستپختش حرف نداره ..غذاهایی که میپزه با غذای معروفترین سرآشپزها هم برابری میکنه نگهش میداریم واسه خودمون از دستپخت خوشمزش محروم نشیم!

 

نیکو ظرف شیشه ای که پر بود از انواع شکلات رو به سمت ما گرفت و گفت:

 

 

-تو خودت میری سر خونه زندگیت زنت واست غذا میپزه اصلا رو من یکی برنامه ریزی نکن!

 

 

وقتی نیکو حرف میزد پای فرزام رو خیلی آروم چنگ زدم.متوجه شد این مالیدنها و چنگ زدنها معمولی نیستن و بوی هوا و هوس میدن. یه لحظه مکث کرد و بعد خیلی آروم سرش رو به سمتم برگردوند.

لبخند زدم درحالی که لب گوشتین پایینیمو زیر دندون فشردم.

نیکو که نمیدونم چرا عجله داشت و خیلی سریع هم چاایش رو خورد بلند شد و رفت سمت کابینت ها یکی دو قابلمه بیرون آورد و همزمان گفت:

 

 

-یکی از دوستام بیمارستان.بهش قول دادم براش شام درست کنم و امشب برم پیشش…

 

 

وقتی نیکو داشت حرف میزد فرزام آهسته کنار گوشم پرسید:

 

 

– دلت بازم میخواد!؟

 

 

ریز خندیدم و بعد دستمو دقیقا رسوندم به وسط پاهاش و گفتم:

 

 

-چطور مگه!؟

 

 

دستشو برد زیر میز و گذاشت روی دستم و در حالی که خیره شده بود به چشمام خیلی آروم جواب داد:

 

 

-آخه دستت هی شیطونی میکنه!

 

 

-دلم براش تنگ شده!

 

 

تا اینو گفتم لیوان چایی بی هوا از دستش افتاد روی میز….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra Naderi
1 سال قبل

پارت جدید و بزار

ولتر
ولتر
1 سال قبل

پارت ۴۶ نیست اصلا

mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x