رمان مادمازل پارت ۴۸

4.4
(21)

 

 

 

لیوان از دستش افتاد روی میز و نگاه مارو کشوند سمت خودش.

اصلا فکرشم نمیکردم اینجوری تمرکزش بهم بریزه.

نیکو درحالی که به سختی جلوی خنده های خودش رو گرفته بود پرسید:

 

 

-چیشد یهووو!؟ دستت لرزید یا دلت !؟ کدومشون!

 

فررام با غیظ ودرحالی که تیکه ای از شلوارکش رو که قطره هایی از اون چایی داغ روش ریخته بود رو تکون میداد گفت:

 

 

-هوس چک مالی شدن زده به سر جفتتون آره!؟

 

 

نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده.دیگه حتی چایی هم نتونست بخوره.بلند شد و شلوارش رو از پاش فاصله داد و گفت:

 

 

-بچه جن ها!

 

 

نیکو در حالی که به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا پُقی نزنه زیر خنده پرسید:

 

 

-کجا میری فرزام !؟ وایسا یه چایی دیگه برات بریزم.

 

 

دستشو تکون داد و گفت:

 

-نمیخورم.دیرم شده باید برم جایی!

 

از آشپزخونه که بیرون رفت سرمو بردم جلو و با زدن یه چشمک گفتم:

 

-شرط رو باختی عشقم!

 

لبهاشو ارهم باز کرد و پرسید:

 

-وایسا ببینم…چیکار کردی تو ناکس عجوبه؟

 

با ناز شونه هامو به حالت رقص تکون دادم و گفتم:

 

-دیگه دیگه! اصول داره.اصولشم دستمالی کردن و انگولک کردن طرف مقابل!

 

ای شیطونی گفت و پرسید:

 

-زدی تو کار اصول ؟ به ماهم یاد بده مارمولک جااان!

 

-شما خودت حرفه ای تری…

 

وسط اون بگو بخندها وقتی حتی فرزام هم رفته بود و من و گیسو کارمون به خوردن دو سه لیوان دیگه چایی خوردن رسیده بود، چشمم رفت پی ساعت.هینی گفتم و لب گزیدم.زیادی اونجا مونده بودم و زمان و مکان و همچی به کل یادم رفت.نگران گفتم:

 

 

-وای نیکو خیلی دیر شده.من باید برم خونه….شب شد و متوجه نشدم!

 

 

اونم بلند شد و پرسید:

 

-حالا می موندی!

 

عجول گفتم:

 

-نه باید وسایلمو جمع کنم و برم.نمیخوام کسی بدونه من اینجام!

 

خیلی اصرار نکرد و گفت:

 

-باشه اگه اینجوریه برو…

 

 

رفتم بالا تو اتاق فرزام.وسایلم رو برداشتم و بعد هم از نیکو یی که خودش هم‌میگفت قراره بره دیدن یکی از دوستهاش ،خداحافظی کردم و از خونه شون زدم بیرون…

 

 

* نیکو *

 

 

به محض بیرون رفتن رستا و فرزام از خونه فورا دست به کار شدم تا هرچه زودتر شام رو درست کنم.

من حتی نمیدونم فرزام یا حتی رستایی که تقریباوتمام رفقای منو میشناخت باور کرده بودن این بهونه رو یا نه…

و فقط و فقط به یه چیز فکر میکردم اینکه هرچه زودتر چند مدل غذای خوشمزه برای رهام درست کنم و باخودم ببرم پیشش.

چند ساعتی فقط توی آشپزخونه و مشغول درست کردن غذاها بودم تا وقتی که حس کردم داره دیر میشه و زودتر باید به بقیه ی کارهام برسم.

زیر اجاقها رو خاموش کردم و با عجله دویدم سمت حمام.

باید دوش میگرفتم و حسابی به خودم می رسیدم.

حس دستپاچگی و اضطراب بهم دست داد.

دوش آب رو وا کردم و زیرش ایستادم.آب که به سر و تنم سرازیر شد چشمامو بستم و یه نفس راحت کشیدم.

چقدر طول کشید تا این فرصت گیرم بیاد…چه سالها که منتظر موندم…چه شبها که خواب این لحظه هارو می دیدم….

سررسیدن این روزها به قیمت گذشتن عمرم و رد کردن خواستگارهام با دلایل الکی و مسخره تموم شد و گذشت حالا اما دیگه تصمیمم رو گرفته بودم.

باید به زبون میاوردم حرفی رو که اینهمه سال تو گلوم گیر کرده بود و هیچوقت نه جرات ببانش رو داشتپ ک نه فرصتش رو….

حوبه رو تنم کردم و از حمام اومدم بیرون.

وارد اتاق خواب که شدم سراغ اولین جایی که رفتم کشوی لباسهای زیرم بود.بکشیدمش سمت خودم و به لباسهای زیرم نگاه کردم.

دستمو رو ردیف لباسهای تا زده کشیدم و درنهایت یه شرت و سوتین آلبالویی رنگ از کشو ببردن آوردم.

نرم بودن و اسفنجی و به رنگ پوست سفیدم میومدن.

تعلل و فکر برای انتخاب رو کنار گذاشتم وقتی چشمم به ساعت روی عسلی افتاد.

بیشتر از اون نمیشد وقت رو هدر داد.

اول موهام دو خشک کردم و آرایش کردم و بعد

لباس زیرهارو پوشیدم و تا تونستم به همه جای تنم بادی اسپلش زدم.

هر دختری دوست داره در همچین موقعیتی تو بهترین و زیباترین حالت خودش باشه و منم خواهان همچین موردی بودم.

یه تیشرت صورتی کمرنگ تنم کردم.شلواری طرح گشاد و فاق کوتاه پوشیدم و یه مانتوی بدون دکمه هم روش پوشیدم.

کاملا که آماده شدم شال بنفش زنگی روی سرم انداختم و با برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون.

تلفن خونه رو برداشتم و شماره ی مامان رو گرفتم.جواب وه داد سرو صداهای زیادی پیشش میومد که نشون میداد اطرافش زیادی شلوغ.

با صدای بلند گفتم:

 

 

-مامان میرم پیش یکی از دوستام.حالش بده میخوام براش شام ببرم شاید دیر بیام شاید اصلا نیام….گفتم درجریانتون بزارم نگرانم نشین!

 

 

خانواده ی من خیلی واسه همچین چیزایی سختن نمیگرفتن.یا بهتره بگم اصلا سخت نمیگرفتن و همه ی ما روابط آزادی داشتیم و هیچوقت باهمچین سختگیری های روبه رو نمیشدیم و اینبار هم مامان بدون سوال پبچی و نه و نوچ آوردن گفت:

 

-باشه برو…

 

خداحافظی کردم و گوشی رو سرجاش گداشتم و اینبار باعجله به سمت آشپزخونه رفتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا چی میکنن دخترا برای مرد

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x