رمان مادمازل پارت ۴۹

4.1
(27)

 

 

 

با سبدی که غذاهارو داخلش گذاشته بودم از ماشین

 

پیاده شدم و نگاهی به ساختمون انداختم.

‌‌‌

 

تنها کلیدی که از خونه داشتم رو با آژانس برای خود

فرزام فرستاده بودم و این خواست خودم

 بود.

 

دور و اطرافمو نگاهی انداختم و چون مطمئن 

 

شدم آثاری از هیچ آشنایی نیست با عجله به سمت

ورودی ساختمون رفتم.خوشبختانه درش 

 

باز بود و من هم به سرعت ازش رد شدم و 

 

 

خودمو به آسانسور رسوندم.

 

هیچوقت ایدئہ ای برای اینکه با این خونه چیکار 

 

 

کنم نداشتم.نه پولش برام مهم بود که بخوام اجاره اش

بدم و نه اینکه براش نقشه ی خاصی بکشم داشتم و

 

برای همین شده بود منبع و محل جهیزیه امو هروقت

 

هرزمان مامان دست به کار میشد و وسیله میخرید همه

 

رو اونجا نگه میداشت و حالا چقدر خوشحال بودم از

اینکه همینطور دست نخورده و مبلمان نگهش داشتم .

از آسانسور اومدم بیرون و رفتم سمت در.

 

یکبار دیگه پیش از اینکه زنگ رو فشاربدم سبد رو گذاشتم زمین و بعد آینه جیبیم رو بیرون آوردم و نگاهی

به صورتم انداختم.

 

ابروهامو رو به بالا کشیدم و لبهامو روهم مالیدم .

 

دچار اضطراب شدم ولی اجاره ندادم کم بیارم.

سالها صبر کردم واسه همچین لحظه ای….

 

به هزارو یک بهانه ی مختلف رستارو به فرزام نزدیک

کردم ارتباط خانواده ها قوی بشن و راه واسهدخودم هموار…

 

حالت تحت هیچ شرایطی نمیخواستم کوتاه بیام.

 

من اومده بودم که حرفمو بزنم.حرف توی دلم رو !

دستمو بالا بردم و زنگ رو فشار دادم.

 

اینکارو یکبار دیگه هم انجام دادم تا بالاخره درو به روم باز کرد…

 

وای از اون لحظه ای که چشمم به جمالش افتاد اون تو لباسهای خونگی …

ماتم برده بود وطول کشید تا بگم:

 

-سلام…میتونم بیام داخل!؟

 

 

از سر راهم کناررفت و گفت:

 

-واسه اومدن به خونه ی خودت هم ازم اجازه میگیری!؟

 

آهسته لبخند زدم و بعدهم ازکنارش رد شدم و رفتم داخل و همزمان گفتم:

 

 

-تاوقتی تو اینجایی مال توئہ!

 

دنبالم نیومد.همونجا نزدیک به ورودی دست به

 

 سینه ایستاد و بهم خیره شد. نمیدونم اصلا از 

 

اینکه اومدم خوشحال یا نه اما میدا بود انتظار 

 

اینکه خودمم همراه غذاها بیام رو نداشت چون گفت:

 

 

-میدادی آژانس بیاره! اصلا نیاز نبود واسه چنددقیقه خودتم بیای!

 

 

بهش خیره شدم.ولی من نیومدم که فقط چند دقیقه پیشش بمونم….

 

 

 

 

بهش خیره شدم.ولی من نیومدم که فقط چند دقیقه پیشش بمونم من اومدم که بمونم. اومدم که حرف دلم رو بهش بزنم.اومدم که بمم دوستش دارم و حاضرم همه چیزمو بهش بدم…

از جونم گرفته تا دارایی هام اصلا هم واسم مهم نیست درراه رسیدن بهش با کی قراره سر شاخ بشم….

اون نزدیک به در ایستاده بود که منو بدرقه بکنه اما من از عمد سبد رو گرفتم تا اینجوری ازش وقت بخرم و بعدهم گفتم:

 

 

-من خودم میز رو براتون میچینم…اینکارا دخترونه س.شما پسرا فقط ریخت و پاش بلدین.شغل شریفتون ریخت و پاش کردن!

 

لبخند زد و اومد جلو.چند قدمی منی که داشتم ظرفهای غذا رو به ترتیب روی میز می چیدم ایستاد و بعداز اینکه دستهاش رو توی جیبهای شلوار خونگیش فرو برد گفت:

 

-همه مردها که مثل هم نیستن…

 

قاشق و چنگال رو واسش جفت کردم و کنارهم گذاشتم و بعد سرمو بالا گرفتم و پرسیدم:

 

-میخوای بگی تو مثل همه ی پسرا نیستی!؟

 

کنج لبهاش رو به معنای نمیدونم پایین گرفت و بعدکمی فکر کرد و گفت:

 

-بودم ولی دیگه نیستم…به هر حال سالها تنهایی به آدم یه چیزایی رو یاد میده البته نقش پری رو هم نباید تو زندگیم دست کم بگیرم!

 

 

بطری نوشابه از دستم افتاد زمین وقتی گفت پری….

پری کی بود ؟ زن پنهونیش؟ زن صیغه ایش ؟ دوست دخترش!؟

به هر حال هر مردی کلی نیاز جنسی داره و …وای نه! سرم گیج رفت از تصور اینکه یه نفر تو زندگیش باشه.

تاخواست حالمو بپرسه پیش دستی کردم و گفتم:

 

 

-پری دوست دخترت !؟

 

 

خندید و بعد اومد سمت صندلی.کنارش ایستاد و با نگاه به غذاهای متنوع روی میز جواب داد:

 

 

-نه…پری خانم یه خانم مسن که گه گاهی میاو خونه ام رو مرتب میکنه و میره یا برام غذا درست میکنه…

 

چنان نفس راحتی شنیدم از این حرفش که خودش هم به وضوح متوجه این حرکتم شد

..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x