رمان مادمازل پارت ۵

4.8
(18)

من واقعا هم نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.

یعنی فرزام اونقدر همچی تموم و ایده ال بود از نظر من که نمیتونستم به مورد خاصی اشاره کنم.

من همیشه دوست داشتم بامردی عروسی کنم که اعتماد یه نفس بالایی داشته باشه، از خانواده بزرگی باشه،وضع مالی خوبی داشته باشه …خوشقیافه باشه و مهمترازهمه باهوش و تحصیلکرده باشه که خب…فرزام شامل همه ی موارد میشد!

 

جواب من رو که شنید بازباهمون حالت ریلکس گفت:

 

-باشه پس من شروع میکنم! خب…برای من بدن طرف مقابل خیلی مهم….

 

یه نگاه به سبک قل مراد بهش انداختم.بدن براش مهم!؟ یعنی چی دقیقا!!

واسه رفع کنجکاوی پرسیدم:

-میتونم بپرسم منظورتون دقیقا چیه!؟

 

رک و صریح گفت:

 

-منظور من کاملا واضح! شمارونمیدونم اما واسه من اندام و بدن طرف واسم خیلی مهم…همونطور که خودم باشگاه میرم و خوش اندامم دلم میخواد اونی هم که قراره باهاش ازدواج کنم مثل خودم خوش بدن و خوش استیل باشه!

 

باید اعتراف کنم احتمال شنیدن هرچیزی رو بجز این یه مورد تو ذهنم میدادم اما حالا…نمیدنستم تو شوک صراحتش باشم یا حرفش….

البته من بداندام و بد استیل یا بد بدن نبودم.اتقاقا نیکو همیشه یه من میگفت مادمارل لوند ولی…ولی خب اصلا فکرشم نمیکردم فرزام همچین چیزی بگه و ازم بخواد…

 

بعداز یه سکوت ناشی از شوک شدن پرسیدم:

 

-یعنی چی !؟

 

رک تر از قبل گفت:

 

-یعنی اینکه من باید بدن تو رو ببینم…

 

تعجبم شدت گرفت.یعنی چی که باید بدن منو می دید.یعنی باید لخت میشدم براش؟؟

هزار سوال همون لحظه تو سرم رژه رفت.

لبخند کمرنگ و محوی زدم و گفتم:

 

– بدن منو ببینین!؟

 

-چیز دیگه ای نگفتم ! بله.یاید بیینم…مدل من دیگه…اینجوری ام…مشکلی با این قضیه داری؟

 

سرمو تکون دادم و صرفا جهت اینکه فکر نکنه امل و سنتی افراطی هستم جواب دادم:

 

-نه…

سرمو تکون دادم و صرفا جهت اینکه فکر نکنه اُمل و سنتی هستم جواب دادم:

-نه

فکر میکردم این “نه” به مذاقش خوش بیاد اما صورتش که برعکس این قضیه رو به من اثبات میکرد.با این حال خیلی یه روی خودش نیاورد و پرسید:

 

-پس حاضری چیزی که من میخوام رو بشنوی!؟

 

اوه! ظاهرا حتی امید نداشت صحبت تا اینجا کشیده

بشه.شاید فکر میکرد اگه اینو به من بگه ودردشو به زبون بیاره من قهر میکنم و میزنم زیر همچی ولی من میخواستم

اون بدونه و بفهمه که من هم روشنفکر هستم اگه اسم این کار روشنفکریه….

البته.شاید این از نظر دیگران مضحک باشه.شاید حتی اگه

کسی بدونه قضاوتم کنه و بهم بگه یه دختر سست عنصر که

واسه ازدواج حاضره دست به هرکاری بزنه اما پای دوست داشتن درمیون بود.

اینکه به کسی که همیشه روش کراش داشتی برسی مزه ی

خاص و بی نظیری میده!

زل زدم تو چشماش و گفتم:

 

-آره میتونی بگی…

 

دستاشو روی پاهاش گذاشت و انگشتاشو تو هم قفل کرد و گفت:

 

-خب پس لخت شو تا من بدنت رو بیینم….

 

باید اعتراف کنم هرگز فکر نمیکردم یه روز فرزام بیاد

خواستگاریم…هرگز فکر نمیکردم اون تو خواستگاری همچین

چیزی ازم بخواد.اینکه لخت بشم تا بدنم رو ببینه!

سعی کردم به خودم بفهمونم ممکنه ایرادی نداشته باشه…ولی

پررویی اون به منم سرایت کرد و گفتم:

 

-باشه…لخت میشم فقط…

 

فورا پرسید:

 

-فقط چی!؟

 

کنجکاوانه گفتم:

 

-فقط این موضوع اینقدر مهم!؟

 

اینبار دست به سینه شد و گفت:

 

-بقیه رو نمیدونم اما برای من که مهم…

 

دوباره محض اطمینان گفتم:

 

-پس خیلی مهم…؟

 

نبمچه لبخند مرموزی زدم و گفتم:

 

-آره دیگه…اگه مهم نبود که نمیخواستم همچین کاری کنی ..خب منتظرم..

من از فرزام خوشم اومده بود و به بیان ساده تر باید بگم من

اونو پسندیده بودم و اصلا نمیخواستم از دستش بدم.

من آمادگی لازم برای تشکیل و اداره ی یه زندگی رو داشتم و

نمیخواستم این موقعیت خوب رو دو دستی تقدیم دختر دیگه ای بکنم.

اون ایده آل من بود از همه لحاظ و از دست دادن این ایده آل

ممکن بود منو تا ابد دچار حسرت و پشیمونی بکنه.

داشتم بِر و بِر نگاهش میکردم که پرسید:

-پشیمون شدی!؟

 

نه! معلوم بود که نه! من باخودم در مورد اون به توافق رسیده بودم.

کنار فرزام میتونستم همون زندگی ای رو داشته باشم که همیشه آرزوش رو داشتم.

پلک زدم و جواب دادم:

-نه!

-پس اینکارو میکنی!؟

 

مطمئن جواب دادم:

 

-آره…

-باشه…منتظرم

 

خیلی آروم از روی صندلی بلند شدم.

اول روسریم رو از روی سرم برداشتم و بعد خیره تو چشمهاش بدون خم کردن سرم دونه دونه دکمه های کتم رو باز کردم و بعد اونواز تنم درآوردم و گذاشتم رو دسته ی صندلی.

زیر اون کت من چیزی جز سوتین نپوشیده بودم ولی در این مورد دیگه نیازی به کمر رویی نبود برای اینکه من تا نیمه راه اومده بودم دیگه…

نگاهش زوم بود روی منی که حس میکردم اون نامعقول ترین درخواست دنیارو از من داشته…

حالا فقط مونده بود دامن کوتاه و ساپورتم..

دو طرف کمر دامن رو گرفتم و سرحوصله و با ناز از پا درش آوردم و بعدهم ساپورتم رو….

و حالا…من درحالی رو به روش ایستاده بود که فقط لباس زیرهای سفید رنگم تنم بودن.

کی فکرش رو میکرد؟

کی فکرش رو میکرد یه روز من جلوی خواستگارم لخت بشم تا اون بدنمو ببینه و بپسنده….

صاف ایستادم و گفتم:

 

-احتمالا الان باید بچرخم…؟

 

سر تکون داد

 

-آره باید بچرخی ولی قبلش..

 

دیگه چی میخواست بگه!؟ کنجکاو پرسیدم:

 

-ولی قبلش چی!؟

 

با چشم و ابرو اشاره ای به شرت و سوتینم انداخت و گفت:

 

-اوناروهم دربیار…شرت و سوتینت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا ....
2 سال قبل

عزیزم عیدی یک پارت دیگه نمیزاری؟

Helya
Helya
2 سال قبل

یا جیزس کرایس
😂ترسیدم

Fariba Beheshti Nia
2 سال قبل

بنظرم اون وقتی که همه اون کار هارو بکنه فرزام قبولش نمیکنه

mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x