رمان مادمازل پارت ۵۰

3.7
(32)

 

 

 

چنان نفس راحتی شنیدم از این حرفش که خودش هم به وضوح متوجه این حرکتم شد و حتی یه جورایی به

شک و ظن افتاد اما من خیلی زود به میز اشاره کردم و گفتم:

 

 

-نمیخوای شروع کنی!؟ یخ میکنه ها…

 

مطمئن بودم منتظر بود که برم اما سر تکون داد و گفت:

 

-چرا چرا! گشنمم بود اتفاقا!

 

نشست رو صندلی و قاشق چنگال رو برداشت.من

چندنمونه غذا براش درست کرده بودم اونم با دل و

باجون…نگاهی به همشون انداخت و گفت:

 

-حالا من از کدوم شروع کنم !؟

 

اول ظرف سوپ رو به سمتش گرفتم.درش رو باز کردم و گفتم:

 

-از این شروع کن!یکم سوپ بخوری بهتره…بعدش اگه دوست داشتی از ماهی شکم پری که درست کردم

بخور.قبول داری خواهرت خوش سلیقه اس!؟ اگه

قبولش داری بدون که گفته هیچکس مثل من نمیتونه

ماهی شکم پر درست کنه..

 

چشماش رو غذاها به گردش دراومد و با کمی تعجب پرسید:

 

-خودت درست کردی!؟

 

غرق شدم تو چشماش..تو اون تیله های خوشرنگ که حتی از چشمهای خواهرشم خوشگلتر بود.

 

دو چشم قهوه ای روشن با مژه های فر پرپشت…

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

 

-آره خودم!

 

با تحسین لب زد:

 

-باریکلاااا دختر خوب!

 

صندلی رو کشیدم عقب و بهش خیره شدم.یکم از سوپش رو خورد و بهم نگاه کرد.

چرا هی دلش میخواست من برم.پرسیدم؛

 

-از اینجا راضی هستی!؟

 

به خوردن سوپ داغ ادامه داد و همزمان گفت:

 

-عالیه! مرسی…ببینم…

 

مکث کرد.زل زد تو چشمهام و پرسید:

 

-من الان اینجوری معذبم تو اینجایی فقط به این دلیل

که بعدش قراره بد موقع بری خونه اونم احتمالا با یه غریبه. زودتر بری بهتر نیست…!؟

 

گفته بودم دلش میخواد من برم.ولی منم اومده بودم که کارو یکسره کنم برای همین جواب دادم:

 

 

-من…من….من نمیخوام برم

 

دست از خوردن کشید.زل زد تو چشمهام.حالا درنگلهش

شده بودم نیکویی که داره حرفهای عجیب غریب میزنه.چشماشو ریز کرد و پرسید:

 

 

-چرااا !؟

 

 

دل رو زدم به دریا و جواب دادم:

 

-چون میخوام پیش تو باشم.پیش کسی که دوستش دارم…

 

 

متحیر و بی حرکت بهم خیره شد.حتی دیگه دستهاش هم تو همون حالت موندن.دهانش باز بود و چشماش زوم رو من…

سبک شدم.سبک سبک سبک..اونقدر که میتونستم آروم آروم بین زمین و آسمون معلق بمونم.

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

 

 

-اون زمان که هنوز با خانواده ات زندگی میکردی یه رفیق صمیمی داشتی که اسمش کیارش بود.حتما

یادت…چون فکر کنم هنوزم رفیقین.دوست دختر کیارش دخترخاله ی من بود..چهارسال باهم دوست بودن تا

اینکه کیارش همه چیزو بهم زد…مونس افسرده

شد..شبانه روز گریه میکرد و حتی اومد پیش تو و با گریه ازت خواست میانجی گری کنی.. تو دست کیارشو

گرفتی بردیش پیش مونس…مجبورش کردی ازش غذرخواهی بکنه.گفتی اونی که واست گریه میکنه رو

 

نباید از دست بدی. گفتی یعنی چی دختری که چهارسال از قشنگترین روزای زندگیشو پات گذاشته رو عاشق خودت کنی و بری سراغ بعدی. ..حالا 6سال از

ازدواجشون میگذره .. من ازهمون روز…ازهمون لحظه ای که دور ایستاده بودم و تماشات میکردم چه جوری سر کیارش داد میزدی از همون روز دلم فکرم ذهنم همه

چیزم تورو خواست….میخوام…میخوام زنت بشم.نه

دوست دخترت…نه دوست معمولیت نه رفیق خواهرت

یا هرچیزی شبیه به این…مبخوام زنت بشم رهام.با من ازدواج میکنی!؟

 

 

فکر کنم تقریبا مطمئن بود عجیب و غریب ترین حرفهای عمرش روشنیده چون فقط بر و بر داشت تماشام میکرد.

طول کسید تا ویندوزش بالا اومد.

ظرف غذا رو پس زد و بلند شد.رفت سمت کیفش تا وسایلش رو جمع کنه و همزمان گفت:

 

-کلید خونه ات رو بهت میدم. ممنون از بابت شام…

 

ناباوراته و جاخورده نگاعش کردم.انتظار شنیدن هر حرفی رو داشتم به جز این.چی داشت میگفت!؟

میخواست بره!؟ بلند شدم و به سمتش رفتم و گفتم:

 

-حرف دلمو نزدم که بزاری بری…

 

بهم نگاهی انداخت و گفت:

 

-اون فردین خان و بهروز وثوقی که از من توی ذهن خودت ساختی رو بریز دور.من اون آرم خوبی که تو میخوای نیستم هیچ سرانجامی هم با من نداری…

 

دستشو سمت شلوارش دراز کرد اما منی که اصلا نمیخواستم بدستش بیارم اونو از لای انگشتاش بیرون کشیدم و گفتم:

 

 

-به تمام مقدسات قسم تو اگه به بدی یزید هم باشی من میخوامت…رهام.هیشکی قد من تورو ددست نداره…

فرقی بین من و مونس نیست.اون اگه چهارسال عمرشو گذاشت پای کیارش من از وقتی همسایمون شدی دل به دلت دادم…منو ببین…منو بخواه…امتحانم کن تا بفهمی چقدر دوست دارم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یکی
یکی
1 سال قبل

دستت طلا همینطور ادامه بده نری تا ۱۰ روز دیگه پازت بزاری همین روالو برو خدا خیرت بده

mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخیییی

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x