رمان مادمازل پارت ۵۱

4.5
(30)

 

 

 

به همدیگه خیره شدیم.

شاید منتظر بود نیشمو تا بناموش وا کنم و بعداز یکم ادا درآوردن بگم

“سورپراااایز! همه چیز یه شوخی بوده درحالی که واقعا اینطور نبود”

ولی من که خودم میدونستم هیچ شوخی ای درکار نبودو نیست.

دستی به صورتش کشید و بعداز مکثی طولانی گفت:

 

-ببین نیکوخانم…

 

 

جمله اش در همین نقطه ثابت موند چون من بلافصله حرفش رو بریدم و عاجزانه گفتم:

 

 

-خوااااهش میکنم ازت منو اینجوری صدا نزن…وقتی به اسم کوچیکم پسوند و پیشکند اضاف میکنی حس میکنم از همه لحاظ ازت دورم… این حس دوری آزارم میده!

 

 

دستاشو بالا آورد و گفت:

 

 

-خیلی خب خیلی خب! ببین نیکو.خیلی دوستانه بهت میگم فکر منو از سرت بنداز بیرون…من به دردت نمیخورم چون شرایطم شرایطی نیست که بخوام دنگ و فنگ ازدواجم رو بهش اضافه کنم.درسته که دنبال اینم شعبه ی دیگه شرکتمو تهران بزنم و نقل مکان کنم اینجا و همه چیزمو تو شیراز بسپارم به کسای دیگه اما من به همون دلایلی که احتمالا کم و بیش هم به واسطه ارتباطی که با خانواده ی من داری ازشون باخبری من نمیتونم درگیر ازدواج بشم.

 

 

با اطمینان کامل و واسه اینکه بدونه چقدر خاطرشو میخوام گفتم:

 

 

-رهام برای من مهم نیست تو باخانواده ات ارتباط نداری…تو بیای جلو من میگم تورو میخوام…میگم میخوام که بدونن اگه تاالان بقول خودشون کسی رو پسند نکردم واسه خاطر این بوده که دلم پی تو بود. اصلا هم برام مهم نیست با بابات قهری یا با مامانت یا اصلا هرکس دیگه ای…

منو ببر تو یه چادر تو کویر تودشت…منو ببر جهنم…ولی بزار پیش تو باشم! خواهش میکنم… من دیگه تحمل نداشتمت رو ندارم…

تحمل ترس از دست دادنتو ندارم…

 

 

کم کم داشت متوجه میشد قضیه چقدر برای من جدیه.یه نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-من تک و تنها بیام خواستگاری تو بگم چی!؟ بگم با بابام میونه ام خوب نیست؟ بگم خودمم و خودم..بیخیال…برو حواستو بده به زندگیت از فکر منم بیرون بیا…

 

 

نه این نباید پایان ارتباط من و اون باشه.نباید.

آروم آردم رفتم سمتش و بهش نزدیک و نزدیکتر شدم.

زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

 

-من میخوام باتو ازدواج کنم رهام.فقط تو…یه دختر 12 ساله هم نیستم امروز عاشق باشم فردا فارغ…تو اگه با من ازداج نکنی به خداوندی خدا قسم تا آخر عمرم مجرد میمونم….

 

 

بازهم یه نفس عمیق کشید و فقط اخم کرد تا وقتی که تقریبا فاصله ام باهاش به صفر رسید.

دستهامو سمت صورتش دراز کردم..

 

 

 

دستهامو سمت صورتش دراز کردم.لمس کردم اون صورت و پوستی رو که همیشه به هزار و یک دلیل ازش محروم بودم.

دیگه فاصله ای بینمون نبود.چشماشو نگاه کردم…لبهاشو نگاه کردم…پلکهاشو، بینیشو…

زبری ته ریشش زیر دستم لذت بخش بود زل زدم تو چشمهای آرومش و گفتم:

 

-یه چیزی بگم…

 

صدای گنگی از بین لبهاش خارج شد:

 

-بگو….

 

فلسفه بافی نکردم حرفی رو زدم که دلم میگفت بزن:

 

-.میشه منو بگیری؟ زن خوبی میشم برات….قول میدم….

 

 

خنده اش گرفت از شنیدن این حرف.لابه لای اون خنده ها پوزخندی زد و بعضی کلمات من رو باخودش تکرار کرد:

 

” منو بگیر…منو بگیر…”عجب حرفهایی…

 

دستهامو از دو طرف صورتش جدا کرد و بعد بلند شد و با لبخندی پر تاسف گفت:

 

-دختر خوب تو مگه ماهی هستی من بگیرمت !؟ نمیبینی شرایط منو ؟ در اون حد هم با پدرم در ارتباط نیستم که حتی شب رو بجای اینجا موندن پیش اونا باشم…

 

سرمو تکون دادم و با جدیت گفتم:

 

-برام اهمیت نداره…

 

اونم با جدیت جواب داد:

 

-الان اینو میگی…تو دختر خوبی هستی نیکو و مرسی که متو دوست داری اما بشین با خودت یه دودوتا چهارتا کن تا متوجه بشی با من خوشبخت نمیشی…یعنی اصلا من هم بیام جلو اتفاقی بینمون نمیفته …من بخوام بیام خواستگاری تو، خودمم و خودم.بنظرت پدرت…

 

 

نذاشتم حرفشو کامل بزنه چون تک تک کلمات بعدیش برام قابل حدس بود.بلند شدم و بی هوا خودمو انداختم تو بغلش و گفتم:

 

 

-من دو دوتا چهارتاهامو خیلی وقت کردم رهام.من تورو میخوام….به همشون هم میگم که میخوامت.میگم که یا تو یا مرگ…تورو خدا رهام….خودتو از من نگیر…

 

سرمو از روی سینه اش برداشتم و به چشمهاش خیره شدم و گفتم:

 

-دوست دارم و جز تو به هیچکس فکر نمیکنم….

 

با زدن این حرف، رو نوک پاهام بلند شدم تا لااقل یه کوچولو همقدش بشم و بعد لبهامو روی لبهاش گذاشتم..

سعی نکرد از خودش دورم بکنه…سعی نکرد دعوام بکنه…

حتی بازم نه و نمیشه به زبون نیاورد تا کورسوی امیدم تبدیل بشه به یه نور عظیم….

تا مطمئن بشم اونم دوستم داره.دوستم داره و بدش نمیاد دل به دلم بده …

فقط واسه چند لحظه سرش رو عقب برد و گفت:

 

-نیکو با من بودن یعنی دردسر…یعنی تحمل یه آدم غرغرو و کم اعصاب…یعنی تحمل یه آدم بد…

آدمی که حق نزدیک شدن به خانواده اش رو نداره

 

 

با لبخند و از ته دلم گفتم:

 

-تو بهترین و بهترین و بهترین مردی هستی که توزندگیم دیدم… هرچی باشی میخوامت…پای تموم خوبی ها و بدیهات میمونم تا ابد

 

بازم بوسیدمش.اینبار حتی متوجه شدم داره همراهیم میکنه…باید یخش رو آب میکردم تا بدونه تو هر چیزی باهاش پایه ام واسه همین دستهامو دوباره قاب صورتش کردم و اون بوسه رو شدیدترش کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fatemeh_jj
fatemeh_jj
1 سال قبل

زندگی منم شده عین نیکو
با این تفاوت که من جرعت ندارم برم بهش بگم😪

الهه
الهه
پاسخ به  fatemeh_jj
1 سال قبل

عجب ادمایی نه از اون که همون شب خاستگاری واسه یارو لخت میشه نه به این که ورد زبونش شده منو بگیر😂

mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x