رمان مادمازل پارت ۵۲

4
(26)

 

 

 

دستهامو از دو طرف دوباره قاب صورتش کردم و اون بوسه رو شدیدترش کردم.

همراهی نمیکرد و فقط یکجا بی حرکت ایستاده بود.

حسش برام ملموس بود. اون درگیر دو راهی

 

بود..دوراهی پذیرفتن یا نپذیرفتن من!

دستهامو آوردم پایین و زیر پیرهنش فرو بردم و یکم

بالا گرفتمش تا از تنش درش بیارم.

چون متوجه شد میخوام اینکارو بکنم،

مچ دوتا دستم رو گرفت و با عقب بردن سرش گفت:

 

-چیکار میکنی نیکو !؟

 

لبخند زدم و بدون هیچ خجالت و کم رویی ودرحالی که

 

حالا احساس خوشبخترین و خوش شانسترین دختر دنیارو داشتم گفتم:

 

-میخوامت ..میخوام لمست کنم…ببوسمت…میخوام به تلافی تمام روزایی که نداشتمت…تمام روزایی که

 

وحشت داشتم از اینکه با دختر دیگه ای آشنا بشی…تمام روزایی که وحشت داشتم عاشق یکی غیر من بشی رو دربیارم….

 

چیری نگفت.فقط یه نفس عمیق از سر کلافگی و سردرگمی کشید و لبهاشو رو هم فشار داد و گفت:

 

-میدونی داری چیکار میکنی!؟

 

قاطع و محکم گفتم:

 

-نه مستم…نع دیوونه…نه هوشیاریم کم و نه حتی

احمقم…تنها کاریه که مطمئتم باید انجامش بدم

 

 

پیرهنشو رو دادم بالا و اون درنهایت بی حرکت ایستاد

تا ازتنش درش بیارم.

انداختمش پایین و بعد دستهامو روی سینه ی ستبر لختش کشیدم و گفتم:

 

-با من هرکاری دلت میخواد بکن رهام….میخوام فقط مال تو باشم….

 

 

مردد بود و من نمیدونم این تردید واسه انجام کاری بود

 

که شروع کننده اش خودم بودم یا واسه احساسش…

که ای کاش شکش واسه دومی نباشه.

شالمو از سر درآوردم و پرت کردم پایین…

 

دکمه های بلوز تنم رو یکی یکی وا کردم و اونو مقابل

 

چشمهاش از تنم درآوردم و انداختم پایین پاهام.

اون هنوز با قیافه ای مردد مشغول تماشام بود.

سرانگشتامو رو بدنش بالا و پایین کردم و گفتم:

 

 

-تردید رو بزار کنار رهام…من میخوام مال تو باشم.فقط

 

مال تو…میخوام تموم بشن روزای تنهاییم.روزایی که از

 

تو فقط یادت رو داشتم…که از تو فقط عکسهایی که از گوشی رستا کِش رفتمو داشتم…

 

با پر کردن فاصله ی بینمون دوباره به سمتش رفتم و

 

بازهم شروع کننده ی اون بوسه خودم شدم.

ابنبار همراهیم کرد.خوشحال شدم و دستهاشو گرفتم و

بردم پشت کمرم تا قفل سوتینم رو باز بکنه….

 

 

دستهاشو گرفتم و بردم پشت کمرم تا قفل سوتینم رو باز بکنه…

به فاصله ی هر چند ثانیه از کارش پشیمون میشد اما

من با بوسه هام فرصت تفکر بهش نمیدادم.

نفس زنان کنار گوشش گفتم:

 

-بازش کن رهام…منو به آرزوم برسون…

 

-نیکو تو داری…

 

نذاشتم ادامه بده:

 

-تورو خدا نصیحتم نکن و فقط دل به دلم بده

 

بالاخره قفلشو رو باز کردو با گرفتن بندهاش اونو از تنم

درآورد و انداخت پایین پاهام.

لبخند زدم.واسه من این اتفاقها رویا بود.رویاهایی که

سالها توی سر و دل می پروروندم.دستهاش پایین اومدن و بازم مردد بهم خیره موند.

 

رو پنجه هام بلند شدم و زیر گلوش رو بوسیدم.جایی که ته ریشش ادامه داشت.

دستهاشو بازهم گرفتم و گفتم:

 

-همیشه ترس داشتم…ترس اینکه نکنه عاشق یه دختر

 

شیرازی بشی…از همشون بدم میومد.میبینی عشقت چقدر حسودم کرده بود!؟

 

 

نفی لرزونی کشید و گفت:

 

-نیکو هنوزم فرصت داری بیخیال بشی و از این خونه بزنی بیرون…

 

– بهش چسبیدم.کمربندش رو باز کردم ودر همون حال جواب دادم:

 

-هیشکی رو به اندازه ی تو دوست ندارم…هیشکی رو جز تو نمیخوام…به هیچکس جز تو احتیاجی ندارم…

 

و شلوارش رو کشیدم پایین و همون پایین هم موندم تا پاشو بالا بگیره که کامل درش بیارم.

دستشو روی سرم گذاشت و گفت:

 

-خانواده ات مخالفت میکنن….

 

سرمو بالارفتم و گفتم:

 

-زمین و زمانو واسه بدست آوردنت بهم می ریزم رهام.تو فقط منو بخوااااه…فقط بخواااه.بقیه اش

با من…

 

یه نفس عمیق کشید و بعد پاهاش رو به ترتیب بالا و

پایین کرد تا بتونم شلوارشو دربیارم.وقتی اینکارو کردم لبخند زدم و یک قدم عقب رفتم.

 

دستمو سمت شلوار خودم بردم و با باز کردن دکمه اش اونو از پا درآوردم و فقط با شُرت روبه روش ایستادم.

 

هردو بهم خیره شده بودیم.

نگاهش رو اندامم به گردش در اومد.

میدونستم اون پسری نیست که مدام با این و اون باشه.

پلک زدم و گفتم:

 

 

-رهام…تمام کارامو بزار پای حسی که سالهاست بهت دارم…منو…منو امشب مال خودت بکن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا چه بی پروا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x