خودم انتخابش کرده بودم و همیشه هم تو رویاهام مثبت اندیشانه رهام رو روش تصور میکردم درحالی که سرم رو بازوش و دستم روکمرش
ثانیه ای چشم از چشمهای پر نفوذش برنداشتم.
بوسه ای به پشت چشمم زد و بعد دوباره بهم نگاه کرد.
این پسر سراسر تردید و شک بود.
انگار کلا باخودش سر انجام دادن یا انجام ندادن نزدیک
شدن به من درگیر بود و نمیدونم چرا نمیخواست دل به
دلم بده و کنار بزار این تردید کوفتی رو….
من دیگه صبر نداشتم…من واسه نزدیک شدن به اون دیگه صبر نداشتم.میخواستم تمام عالم و آدم بفهمن
نیکو نامزد داره اسمش هم رهام !
سرمو بالا گرفتم و لبهاشو کوتاه اما عمیق بوسیدم تا
یخش وابشه و شروع کنه اون چیزی که غریزه هامون میطلبید…
دستشو روی پیشونیم گذاشت و موهامو کنار زد.
یکبار دیگه خم شد اما اینبار گونه ام رو بوسید و بعد خیلی بی هوا خواست بلند بشه اما من فورا دستهامو دور تنش خلقه کردم و گفتم:
-رهام…
سرش رو تکون داد و باتغییر جهت نگاهش گفت:
-بیا فراموش کنیم هرچی…
بلند بلند گفتم:
-نههه!!! لطفا شروع نشده تمومش نکن…خرابش نکن…عمرمو بر باد نده
حدس زده بودم دچار تردید.خودش رو خیلی یهویی تو این شرایط دید و مردد بود انجامش بده یا نه!
بلندشد و بدون اینکه وزنش رو روی تنم بندازه پاهاشو رو زانو ، دو طرفم نگه داشت و گفت:
-این مناسب نیست..این روش غلط…نمیتونم فردا
جوابگوی هزار سوال باشم اونم دقتی خودمم هنوز مطمئن نیستم …
وحشت زده پرسیدم:
-که دوستم داری یا نه؟
اگه میگفت آره ومنو از ته دل دوست نداره ترجیح
میدادم بمیرم..بمیرم تا دیگه دنیای بعداز اون رو نداشته
باشم و توش زندگی نکنم اما سرش رو تکون داد و
آهسته جواب داد:
-نه نیکو…من مرددم چون وقتی منطقی بهش فکر میکنم میبینم خیلی چیزا با میون اومدن لسم من و تو بهم می ریزه!
خانوادت صدرصد مخالفت میکنن…تو اینو نمیفهمی…متوجهش نیستی
دستاشو گرفتم و گفتم:
-نمیکنن..مخالفت نمیکنن چون برای خانواده ی من
چیزای دیگه ای مهم..من از بزرگمهرهام..من میدونم اونا ملاک انتخابشون واسه ورود آدمای جدید چیه.تو
انتخاب میشی…تورو خدا تردید رو بزار کنار…واسه اونا
مقام و منزلت خودت مهم نه قطع ارتباطت با سرهنگ…
التماس توی چشمهای من و حرفهام، تردیدش رو از بین برد و بالاخره خیمه زد رو تنم و با ولعی نیکو پسند مشغول بوسیدن لبهام شد و……
کنار رفت و کنارم دراز کشید.نفس عمیق که کشید قفسه ی سینه ی کم موش آهسته بالا و پایین شد.
زل زد به سقف….
به پهلو چرخیدم و بعد دستمو رو قفسه ی سینه اش گذاشتم و با لبخند گفتم:
-مرسی که دوستم داری!
احساس خوبی داشتم.یه احساس بکر و بی نظیر.احساسی که زبونم ازش قاصر بود و نمیتونستم
بیانش کنم.
حسی بی نهایت زیبا و قشنگ.که آرزو میکردم تمام
دخترای دنیا تجربه اش کنن. همشون یه روز اونی رو به دست بیارن که از ته دل خواهانشن و کنارش حس
خوبی دارن.
دستمو روی قفسه ی سینه اش بالا و پایین کردم و بعد گفتم:
-همیشه کابوس داشتم.یه کابوس خیلی بد..
واسه چند لحظه چشم از اون سقفی که نمیدونم چرا
بهتراز من بود که بجای من اونو نگاه میکرد برداشت و بعد نگاهی بهم انداخت و گفت:
-چه کابوسی!؟
کف دستم رو آروم آروم روی قفسه ی سینه اش عقب و جلو کردم.حتی یاداوریش هم واسم سخت و تلخ
بود.نفس عمیقی کشیدم و بعد جواب دادم:
-همیشه خواب میدیدم تو بازن و بچه ات میای خونه …یه کابوس تلخ بود.بیدار که میشدم رنگم پریده بود و
تمام تنم عرق میکرد اما عین دیوونه ها میخندیدم و خداروشکر میکردم که خواب دیدم!
جفت دستهاش رو زیر سر کج شده اش گذاشت و پرسید:
-اینقدر دوستم داشتی….؟
گونه هامگلگون شد.نه از خجالت از شوق این لحظه..این صدا…این صورت…با عشق جواب دادم:
-بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی! رهام…یه سوال بپرسم!
دوباره نگاهشو دوخت به سقف و جواب داد:
-بپرس!
-تو دوست دخترهم داشتی!؟
با صداقت گفت:
-اگه بگمنه که دروغ گفتم…آره داشتم.ولی خیلی زود کات کردم…حساس بود…زودرنج بود…دلش
میخواست من مدامباهاش باشم…مدام بریم اینور و اونور…اعصاب اینکارارو نداشتم.وقتشم نداشتم.خودم کات کردم…
لبخند زدم و گفتم:
-ولی من هیچی ازت نمیخوام…هیچی جز اینکه باشی کنارم…فقط باش…فقط باش…
بهش چسبیدم و سرمو گذاشتم روی سینه اش و دستمو دور تنش حلقه کردم..
خیلی این رمان رو دوس دارم و خیلی ممنون بابت زحمتی که براش میکشید چون واقعا عالیه .
میشه لطفا پارت ها رو یکم طولانی تر بذارید .
عالیه