رمان مادمازل پارت ۵۳

3.9
(34)

 

 

خودم انتخابش کرده بودم و همیشه هم تو رویاهام مثبت اندیشانه رهام رو روش تصور میکردم درحالی که سرم رو بازوش و دستم روکمرش

 

ثانیه ای چشم از چشمهای پر نفوذش برنداشتم.

بوسه ای به پشت چشمم زد و بعد دوباره بهم نگاه کرد.

این پسر سراسر تردید و شک بود.

انگار کلا باخودش سر انجام دادن یا انجام ندادن نزدیک

شدن به من درگیر بود و نمیدونم چرا نمیخواست دل به

 

دلم بده و کنار بزار این تردید کوفتی رو….

من دیگه صبر نداشتم…من واسه نزدیک شدن به اون دیگه صبر نداشتم.میخواستم تمام عالم و آدم بفهمن

نیکو نامزد داره اسمش هم رهام !

سرمو بالا گرفتم و لبهاشو کوتاه اما عمیق بوسیدم تا

یخش وابشه و شروع کنه اون چیزی که غریزه هامون میطلبید…

دستشو روی پیشونیم گذاشت و موهامو کنار زد.

 

یکبار دیگه خم شد اما اینبار گونه ام رو بوسید و بعد خیلی بی هوا خواست بلند بشه اما من فورا دستهامو دور تنش خلقه کردم و گفتم:

 

 

 

-رهام…

 

سرش رو تکون داد و باتغییر جهت نگاهش گفت:

 

-بیا فراموش کنیم هرچی…

 

بلند بلند گفتم:

 

-نههه!!! لطفا شروع نشده تمومش نکن…خرابش نکن…عمرمو بر باد نده

 

 

حدس زده بودم دچار تردید.خودش رو خیلی یهویی تو این شرایط دید و مردد بود انجامش بده یا نه!

 

 

بلندشد و بدون اینکه وزنش رو روی تنم بندازه پاهاشو رو زانو ، دو طرفم نگه داشت و گفت:

 

 

 

-این مناسب نیست..این روش غلط…نمیتونم فردا

 

جوابگوی هزار سوال باشم اونم دقتی خودمم هنوز مطمئن نیستم …

 

وحشت زده پرسیدم:

 

-که دوستم داری یا نه؟

 

اگه میگفت آره ومنو از ته دل دوست نداره ترجیح

 

میدادم بمیرم..بمیرم تا دیگه دنیای بعداز اون رو نداشته

باشم و توش زندگی نکنم اما سرش رو تکون داد و

آهسته جواب داد:

 

 

-نه نیکو…من مرددم چون وقتی منطقی بهش فکر میکنم میبینم خیلی چیزا با میون اومدن لسم من و تو بهم می ریزه!

خانوادت صدرصد مخالفت میکنن…تو اینو نمیفهمی…متوجهش نیستی

 

 

دستاشو گرفتم و گفتم:

 

 

-نمیکنن..مخالفت نمیکنن چون برای خانواده ی من

چیزای دیگه ای مهم..من از بزرگمهرهام..من میدونم اونا ملاک انتخابشون واسه ورود آدمای جدید چیه.تو

انتخاب میشی…تورو خدا تردید رو بزار کنار…واسه اونا

مقام و منزلت خودت مهم نه قطع ارتباطت با سرهنگ…

 

 

التماس توی چشمهای من و حرفهام، تردیدش رو از بین برد و بالاخره خیمه زد رو تنم و با ولعی نیکو پسند مشغول بوسیدن لبهام شد و……

 

 

کنار رفت و کنارم دراز کشید.نفس عمیق که کشید قفسه ی سینه ی کم موش آهسته بالا و پایین شد.

 

زل زد به سقف….

به پهلو چرخیدم و بعد دستمو رو قفسه ی سینه اش گذاشتم و با لبخند گفتم:

 

-مرسی که دوستم داری!

 

احساس خوبی داشتم.یه احساس بکر و بی نظیر.احساسی که زبونم ازش قاصر بود و نمیتونستم

بیانش کنم.

حسی بی نهایت زیبا و قشنگ.که آرزو میکردم تمام

 

دخترای دنیا تجربه اش کنن. همشون یه روز اونی رو به دست بیارن که از ته دل خواهانشن و کنارش حس

خوبی دارن.

دستمو روی قفسه ی سینه اش بالا و پایین کردم و بعد گفتم:

 

-همیشه کابوس داشتم.یه کابوس خیلی بد..

 

واسه چند لحظه چشم از اون سقفی که نمیدونم چرا

 

بهتراز من بود که بجای من اونو نگاه میکرد برداشت و بعد نگاهی بهم انداخت و گفت:

 

-چه کابوسی!؟

 

کف دستم رو آروم آروم روی قفسه ی سینه اش عقب و جلو کردم.حتی یاداوریش هم واسم سخت و تلخ

 

بود.نفس عمیقی کشیدم و بعد جواب دادم:

 

 

-همیشه خواب میدیدم تو بازن و بچه ات میای خونه …یه کابوس تلخ بود.بیدار که میشدم رنگم پریده بود و

تمام تنم عرق میکرد اما عین دیوونه ها میخندیدم و خداروشکر میکردم که خواب دیدم!

 

 

جفت دستهاش رو زیر سر کج شده اش گذاشت و پرسید:

 

-اینقدر دوستم داشتی….؟

 

گونه هام‌گلگون شد.نه از خجالت از شوق این لحظه..این صدا…این صورت…با عشق جواب دادم:

 

 

-بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی! رهام…یه سوال بپرسم!

 

دوباره نگاهشو دوخت به سقف و جواب داد:

 

-بپرس!

 

-تو دوست دخترهم داشتی!؟

 

با صداقت گفت:

 

-اگه بگم‌نه که دروغ گفتم…آره داشتم.ولی خیلی زود کات کردم…حساس بود…زودرنج بود…دلش

 

میخواست من مدام‌باهاش باشم…مدام بریم اینور و اونور…اعصاب اینکارارو نداشتم.وقتشم نداشتم.خودم کات کردم…

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-ولی من هیچی ازت نمیخوام…هیچی جز اینکه باشی کنارم…فقط باش…فقط باش…

 

بهش چسبیدم و سرمو گذاشتم روی سینه اش و دستمو دور تنش حلقه کردم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sarina
Sarina
1 سال قبل

خیلی این رمان رو دوس دارم و خیلی ممنون بابت زحمتی که براش می‌کشید چون واقعا عالیه .
میشه لطفا پارت ها رو یکم طولانی تر بذارید .

mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x