رمان مادمازل پارت ۵۴

4.2
(31)

 

 

بهش چسبیدم و سرمو گذاشتم رو سینه اش و دستمو دور تنش حلقه کردم و پرسیدم:

 

-تا کی اینجایی رهام؟

 

بدنش تکون آرومی خورد و بعدهم صداش به گوشم رسید:

 

-تا وقتی که بتونم کارای انتقال شعبه ی اصلی شرکت رو انجام بدم

 

خوشحال شدم.اونقدر وه انگار کیلو کیلو قند تو دلم آب میکردن.

اصلا،بهترین خبری که میتونستم بشنوم همین

بود.اینکه اون بخواد نقل مکان کنه به تهران و دیگه از ما دور نباشه.

ابخندی به پهنای صورت زدمو گفتم:

 

-وای چه عالی! تو بیای اینجا خیلی خوب میشه رهام خیلی….

 

 

بالاخره رو صورت اونم لبخند نشست تا حس یه طرفه

 

بودن احساسم دست از سرم برداره و عمیقا احساس

خوشبختی بکنم.حتی دستشو لای موهام کشید و گفت:

 

-آره خودمم دیگه نمیخواستم بیشتر از این از مامان دور باشم.بیشتر به خاطر اون برگشتم…

 

چه حس خوبی داشتم از شنیدن صداش و حتی اینکه

انگشتاشو لای موهام میکشید! انگار سالها بود که

میشناختمش و باهم در رابطه ایم. و حتی انگار نه انگار که همین چند ساعت پیش ابراز علاقه کردم و اون

 

پذیرفت و از اون ثانیه وارد رابطه شدیم.

انگار همه چیز از میلیونها سال پیش از قبل خلقتم شروع شده بود!

اونقور دختر کم رویی نبودم نتونم حرفمو نزنم واسه همین پرسیدم:

 

-کی راجب من با مادرت صحبت میکنی!؟

 

از سوالم جا خورد.شاید باخودش فکر کنه من چقدر

عجولم ولی مهم نبود.بزار اصلا فکر کنه عجولم یا هرچیزی شبیه به اون…من تنها چیزی که میخواستم

این بود که زودتر با اون ازدواج کنم.اون اما انگار هنوز

این چیزارو خیلی عجولانه میدونست که گفت

 

 

-فعلا بهش فکر نکم! من خیلی درگیری دارم نیکو…یه روزم بیشتر نیست که میشناسمت! یعنی بهتره بگم چند

ساعت نه حتی یه روز..حتی تو هم همینطور..توهم خیلی نیست که منو میشناسی! ازدواج که به همین

سادگیا نیست!

نمیخوایم که آدامس خرسی بخریم بگیم این چاپ عکسش خوب نبود بعدی…

 

دلگیر شدم از این جواب چون کاملا متوجه شدم شور و ذوقی که من دارم رو اون نداره…

نیم خیز شدم و پشت بهش خیره شدم به دیوار و با ناراحتی گفتم:

 

 

-پس تو دوستم نداری…

 

 

با لحنی گله مند و دلخور پرسید:

 

 

-من همچین چیزی گفتم!؟

 

 

با صورتی ناراحت و توهم جواب دادم:

 

-تو اونقدری که من شوق رسیدن بهت دارمو نداری…اگه

داشتی همین فردا با مادرت حرف میزدی…لااقل بهش

میگفتی یکی رو دوست داری…مامانت و رستا و حتی

 

ریما بیشتر اوقات تو فامیلتون دنبال دختر خوب واسه تو میگردن.تو به اونا بگی میفهمن یکی رو دوست

داری…میفهمن منو دوست داری…

 

اونم نیم خیز شد و پشتم نشست و گفت:

 

 

-من فعلا گرفتاری های زیادی دارم نیکو…نمیتونم به این

زودی پای علاقه به تو رو پیش بکشم…پس فعلا بهتره همه چی رو پنهون نگه داری!

 

 

این حرف و جوابش حتی اگه منطقی هم بوده باشه منو خیلی دلگیر کرد.

 

با جمع کردن پاهام،دستهامو به دورشون حلقه کردم و غمگین به رو به روم زل زدم…

 

 

با جمع کردن پاهام،دستهامو به دورشون حلقه کردم و

غمگین به رو به روم زل زدم.

اینطور که بوش میومد اون حتی تصمیم نداشت راجع به

 

من با مادرش صحبت بکنه و ظاهرا فقط این من بودم که حس میکردم همه چیز یه طرفه اس حتی شوق و ذوق.

از پشت بهم نزدیک شد ولی لمسم نکرد و فقط پرسید:

 

-قهری؟

 

اگه بگم همین سوال ساده ی تک کلمه ایش واسم شیرینتر از عسل بود دروغ نگفتم.

دلم میخواست براش ناز کنم.عشوه بیام و اون خریدارم باشه…

آهسته جواب دادم:

 

-آره قهرم…

 

خیلی دلم میخواست بددونم میخواد چیکار بکنه.از

 

پشت سر بهم نزدیکار شد.دستهاشو به دور بدنم حلقه کرد و بعد هم کنار گوشم گفت:

 

-من فعلاهستم ولی نمیتونم اینقدر زود یه کاره پاشم برم

 

بگم سلام خوبین من فلونی رو میخوام…هر چیزی یه مقدمه ای داره …حتی س****! از اول با چی

شروع میشه؟

 

خندیدم و گفتم:

 

-نه با بوس شروع میشه!

 

تحسینم کرد و گفت:

 

-آفرین…ببین.خودتم داری میگی.با بوس شروع میشه

یعنی اونم کلی مقدنه داره…اصلا دعوا هم مقدمه

 

داره.اولش باید فحش بدی بعدختم میشه به بزن بزن…

 

 

بازم خندیدم.راست میگفت.یعنی منطقی حرف میزد.اون

 

نیاز به زمان داشت.نیاز به وقت…. با اینحال نمیدونم

چرا از این بابت اینقدر احساس سرخوردگی میکردم که

حتی با حالتی محزون پرسیدم

 

 

-با اینحساب فعلا خبری نیست…

 

 

صادقانه گفت:

 

 

-فعلا نه….باید موقعیتش پیش بیاد!

 

 

-هووووف!چه بد

 

نیشگونی از پهلوهام گرفت و گفت:

 

-اصلا اخه دختر اینقدر هول!؟

 

خندیدم و بعد تو بغلش چرخیدم.دوتابازوش رو گرفتم و نگاهمو دوختم به اون چشمهای سگ دارش که چندسالی میشد پاچه دلمو گرفته بودن و بعدهم گفتم:

 

 

-از دو چیز خسته ام رهام…

 

با صبوری پرسید:

 

-از چی!؟

 

نفس عمیقی کشیدمو جواب دادم:

 

-از جواب رد دادن به خواستگارایی که خیلی هاشو واقعا هیچ نقصی ندارن و فقط من با جواب منفیم میرم رو اعصاب خانوادم.از اون کیسهایی که مامانت و بقیه برات ردیف میکنن….من خسته ی این دو موردم…

 

لبخند زد و دستشو دو سه بار زد رو شونه امو گفت:

 

 

-حالا مونده خستگی هات! اصلش اینه که ببینی اصلا خانواده ات میزارن با منی که سالهاست اسمم از لیست اعضای خانوادم خط خورده ازدواج کنی یا نه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x