رمان مادمازل پارت ۵۵

3.9
(32)

 

 

 

 

شاید حق با اون باشه! شاید خانواده ی من به این آسونیا رضایت ندن من با اون ازدواج کنم اما نسبت به اون من خوشبین بودم چون سبک و نظریات و روحیات خانواده ی ما با خانواده ی اونها فرق داشت.

برای پدر من خود طرف مقابل مهم نه احتمالا دلیل قهرش باخوانواده اش!

چرخیدم سمتش و گفتم:

 

-من فردا با مادرم حرف میزنم.بهش میگم سالهاست باتوهستم و تورو دوست دارم.مخشو میزنم یه قرار بزاره بابامو ببینی باهاش صحبت بکنی…

 

فکر کرد جدی نیستم.نیمچه لبخندی تحویلم داد و گفت:

 

-شوخی میکنی!؟

 

بهش نزدیکتر شدم.حتی حتی حتی اگر اون فکر کنه من یه دختر هول و دستپاچه و شوهر ندیده ام هم برام اهمیت نداشت.

تنها چیزی که میخواستم این بود که زودتر بهش برسم.

دستهامو رو شکمش گذاشتم و جواب دادم:

 

 

-شوخی نمیکنم…باهاش حرف میزنم.من مطمئنم اوم اصلا مخالفت نمیکنه همینکه بفهمه دوماد آینده اش

 

چقدر خوشتیپ و خفن و پولدار کافیه! وقتی هم که مامانم راضی باشه یعنی بابامم راضیه…تو خانواده شما

 

شاید پدرت حرف اول و آخرو بزنه اما واسه ما مادرم تقریبا همه کاره اس…

 

مردد و دو دل به رو به رو زد.تردید داشت.نفس عمیقی کشید و پرسید:

 

-فکر نمیکنی داری یکم عجله به خرج میدی نیکو!؟

 

 

دستهاموبالا گرفتم و با حالتی که نشون بده سوالش واسم قابل درک نیست گفتم:

 

 

-عجله؟نه…من تو این یکی دوساعت و یکی دو روز که عاشقت نشدم.من سالهاست دوست دارم.سالهای

سال.عجله ای نمیبینم…فقط…تو هنوز به عشق من شک داری؟

باور کن من حاضرم تمام دارایی هامو به تو بدم.حاضرمو خونه ام رو به نامت…

 

 

حرفم تموم نشده بود که کلافه گفت:

 

 

-اه بس کن نیکو…من اونقدری دارم که نخوام تورو واسه خونه ات بگیرم.باشه صحبت کن ولی شرط داره

 

 

هیجان زده ، خوشحال، پر شور و شعف و شگفت زده بهش خیره شدم و پرسیدم:

 

 

-هرچی باشه قبول…

 

 

لبخند عریضی زد و گفت:

 

 

-شرطش اینه بوس بدی!

 

خندیدمو گفتم:

 

-بوس چیه من حاضر اونجارو هم دو دستی تقدیمت کنم…

 

هردو همزمان باهم خندیدم و من خودمو انداختم رو تنش و شروع کردم بوسه بارون کردن تن عریونش…

 

 

کی باورش میشد من، نیکوی لوس…نیکویی که خیلی از

 

کارهام رو مامان یا حتی خدمتکار انجام میداد حالا صبح زود با میل خودم، با عشق و با شعور و شعف از خواب

 

بیدار شده بودم که برای رهام صبحونه آماده کنم.

خوشحال از اینکه قبل اومدن به اینجا،خوشبینانه همراه خودم وسایل صبحانه هم آورده بودم خرما و قند کنارهم

 

 

چیدم و همونطور که لیوانهارو از چایی پر میکررم سرمو بالا گرفتم و لبخندی به رهام که در حال خشک کردن

 

موهاش سمت آشپزخونه میومد زدم و گفتم؛

 

-صبح بخیر!

 

لبخندی زد و پرسید:

 

-صبح توهم بخیر خوشگله…

 

 

از لفظ ساده ی خوشگله تو دلم کیلو کیلو قند آب شد و تو کونم عروسی!

لبخندم جون گرفت و عریض تر شد و بعدهم گفتم:

 

-مرسی خوشتیپه!

 

آهسته و کوتاه خندید و بعدهم گفت:

 

-من عجله دارم و باید برم دنبال کارهام تو میتونستی تا لنگ ظهر هم بخوابی….خیلی زود بیدار شدی!

 

نشستم رو صندلی و گفتم:

 

-کنار تو صبحونه خوردن رو به خوابیدن تا لنگ ظهر ترجیح میدم!

 

 

انگار خیلی از جوابم خوشش اومد چون تا ازم یه لب نگرفت ننشست روی صندلیش.

خودم براش لقمه گرفتم و دادم دستش و گفتم:

 

 

-بمونم برات ناهار درست کنم!؟

 

لقمه رو از دستم گرفت و بعداز اینکه بابتش ازم تشکر کرد خیلی سریع جواب داد:

 

 

-نه کارای من طول میکشه احتمالا تا شب اصلا گیر باشم.تو برو خونه نمون اینجا

 

 

دستمو زیر چونه ام گذاشتم و سیر تماشاش کردم.

دلم میخواست پلکهامو روهم بزارم و وقتی بازشون کردم خودمو به عنوان زنش کنارش ببینم نه کسی که هنوز اول راه عشق و عاشقی و خواستن بودم.

تند تند بداش لقمه گرفتم.پرسید:

 

-خودتم بخور…

 

 

چشمی گفتم و یکی از لقمه هارو خودم خوردم و بعدهم گفتم:

 

 

-پس بعد از تو منم اینجارو مرتب میکنم میرم خونه.میخوام امشب با مامانم راجع به خودم و خودت حرف بزنم

 

 

یکم فکر کرد.مشخص بود راضی نیست به این زودی حرفشو پیش بکشه اما درنهایت گفت:

 

-باشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x