رمان مادمازل پارت ۵۶

4.6
(19)

 

 

 

سرعت ماشین رو خیلی کم کردتا وقتی که نگهش داشت.خیلی خیلی مسخره بود برام.من

اصلا دلم نمیخواست ازش جدا بشم حتی وقتی ماشین رو نگه داشت تا من پیاده بشم هم ماتحتم قصد جدا شدن از صندلی رو نداشت!

ساعت مچیش رو نگاه انداخت و بعد گفت:

 

-تاکسی دربست بگیر و برو…

 

چشمام زوم کرد رو چشماش.دستمو سمت پاش حرکت دارم و گفتم:

 

 

-همش دو خیابون! پنج دقیقه راه!

 

 

به لباس تنم اشاره کرد و گفت:

 

 

-عزیرم لباست خیلی نامناسب من به تو اعتماد دارم اما به بعضی از این عوضی های بیکارو بی عار نه! دربست بگیر.

 

 

دستمو رسوندم به پاش و چنگش زدم.داشتم از ذوق شنیدن این حرفهای تعصبی جون میدادم همونجا.

نیشم تا بناگوش وا شد و گفتم:

 

-چشمممم

 

با چشم و ابرو به دستش که روی رون پام بود هم اشاره کرد و گفت؛

 

 

-این دستت رو هم بردار و اینجور مواقع وقت خداحافظی از اینکارا نکن! ایمو بزار واسه وقتهایی که قراره باشی که بشه ادامه اش داد…

 

خندی م و با ب داشتم وسایل و باز کردن کمربند گفتم:

 

 

-بازم چشم…خب دیگه سفارش نکنم رهام.رستوران درست و حسابی برو.زود اومدی زنگ بزن اصلا خودم واست ناهار درست کنم…

 

 

چشماشو باز و بسته کرد و جواب داد:

 

 

-چشم ننه!

 

دل کندم و بالاخره از ماشینش پیاده شدم.شیشه رو که داد پایین یکم کمرم رو خم کردم و گفتم:

 

-با دختراهم امروز سرو کار داری!؟

 

 

سوال مسخره ی من لبخند کمرنگی روی صورتش نشوند.سرش رو تکونی داد و جواب داد:

 

 

-شاید داشته باشم…

 

اصلا از این جواب خوشم نیومد.نمیدونم چرا در موردش اینقدر حسود بودم و مدام حس میکردم هر آن قراره یه دختر از راه برسه و قاپشو بدزده واسه همین گفتم:

 

 

-رهام یه چیزی میگم یادت بمونه تا همیشه…خب !؟

 

 

سراپا گوش گفت:

 

 

-باشه…بفرما !

 

 

نفس عمیقی کشیدم و به عنوان حرف آخر گفتم:

 

 

-همیشه و همیشه و همیشه یه چیزی رو یادت باشه.شاید دختری پیدا بشه که خوشگلتر از من باشه واست ولی هیچوقت هیچکس اندازه ی من تورو دوست نداره..

 

 

کنج های لبش رو به بالا رفتن و طرح لبخند گرفتن.آهسته گفت:

 

 

-واجب شد ببوسمت…بازم بیا پیشم!

 

 

از خواخواسته گفتم:

 

 

چشم..

 

 

کمربند حوله ی تنم رو سفت و محکم گره زدم و درحالی که نوشیدنی توی دستم رو جرعه جرعه می نوشیدم از شآپزخونه به سمت مامانی رفتم که قلاب بافتنی گرفته بود دستش و همزمان با مجری تلویزیون پیش می رفت.

کنارش نشستم.خوشبختانه جز خودم و خودش کسی خونه نبود.

صداش زدم و گفتم:

 

-مامان….من میخوام یه چیزی بهت بگم!

 

شیش دنگ حواسش پی حرفهایی بود که مربی بافتنی میزد.چشم از صفحه تی وی برنداشت و توهمون حالت قفلی زده رو صفحه تلویزیون جواب گفت:

 

-فعلا بسته نگهش دار تا من ببینم ادامه این چی میشه جا حساسیه!

 

عجب! چه رک و راست میگفت دهنمو بسته نگه دارم.خندیدم ولی چشم غره که رفت زبون به دهن گرفتم و چیزی نگفتم.

باخوردن همون آب میوه خودمو سرگرم کردم ولی چون مشخص بود اون برنامه ی آموزش بافتنی حالاحالاها قصد تموم شدن نداره دوباره گفتم:

 

 

-مااماان….میخوام راجع به یه موضوع خیلی خیلی مهم باهات حرف بزنم میشه این بافتنی رو بزاری کنار؟ آخه اصلا چی میبافی!

 

حرفهای من تمرکزش رو بهم ریخت.میله های بافتنی رو انداخت رو میز و با کلافگی گفت؛

 

 

-عههه! هی مامان مامان.

یامان! چی میخوای بگی بنال بگو ببینم!

 

 

سرمو بردم عقب و به صورت آتیشیش نگاه کردم.انگار حتی چشمهاش هم آدمو کتک میزدن.به زور جلو خنده ام رو گرفتم و گفتم:

 

 

-نمیگم! شما تا اعصابتون آروم نشه من که نمیتونم باهاتون حرف بزنم…اونم موضوع به اون مهمی رو!

 

یکم به سمتم چرخید و گفت:

 

-حرفتو بزن دختر! نذاشتی کارمو انجام بدم حالا شرط و شروط هم میزاری واسه من!؟

 

 

آب میوه ی توی دستمو کنار گذاشتم و گفتم:

 

 

-باشه باشه…میگم…ببین مامان…تو همیشه به من نق میزنی که چرا به خواستگارام جواب رد میدم درسته!؟همش میگی من دیگه در شرف ترشیدنم…دیگه کسی منو نمیگیره…همه رو بیخودی رد کردم…درسته!؟

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

-خب…

 

 

زل زدم تو چشمهاش.کم گم داشت کنجکاو میشد و سراپاگوش.پرسیدم:

 

 

-خب الان میخوام دلیلش رو بگم دوست داری بشنوی!؟

 

 

چشماشو باریک کرد و بادقت زیادی صورتمو از نظر گذروند.حسابی کنجکاو شده بود.خودشو کشید جلو و گفت:

 

 

-صغری کبری نچین واسه من نیکو…حرفتو بزن..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x