رمان مادمازل پارت ۶۲

4.7
(18)

 

 

 

از داخل کیف یه برگ بیرون آورد و گذاشت کنار فنجون قهوه اش و گفت:

 

-نگاش کن تا بفهمی….

 

دستمو سمتش دراز کردم و برداشتمش.یه برگ چک بود با یه مبلغ هنگفت از طرف مادرم.

قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم یا چیزی بگم خودش شروع کرد توضیح دادن راجع به اون چک :

 

 

-دو سه روز قبل از اینکه برای آخرین بار ببینمت مادرت اومد سراغ اونم محل کارم..الم شنگه ای راه انداخت اون سرش ناپیدا.چنان آبرویی ازم برد که هرکس دیگه ای جای من بود ده بار تاحالا خودشو از سقف آویزون میکرد….

که آی دختر فلان فلان شده ی بی کس و کار و اغفالگر و هزار حرف دیگه….

روز بعدش بازم اومد سراغم اما نه تو محل کارم.یه جای دیگه همو دیدیم.

خواهرت نیکو هم بود.

رفتیم یه کافه.این چکی که میبینی رو گذاشت جلوم و گفت از زندگیت برم بیرون گفت یا این چک رو میگیرم و از زندگیت میرم بیرون یا هم یه گالون نفت جلوی تو خالی میکنه رو تنش و خودشو آتیش میزنه….

تو جای من بودی چیکار میکردی؟ کدومو انتخاب میکردی؟ میزدم زیر چک و میگفتم به جهنم برو جلو فرزام خودتو آتیش بزن؟

اونوقت تو اصلا حاضر بودی دیگه اسم منو بیاری!؟

 

 

برام قابل باور نبود حرفهاش هرچند مثل دوتا چشمام بهش اعتماد داشتم.

چکو انداختم رو میز و گفتم:

 

 

-مزخرف میگی!

 

 

انگشت اشاره اشو گذاشت رو همون چکی که روی میز بود و گفت:

 

 

-دقیقاااا به همین دلیل رفتم و این چک رو هم بردم واسه یه همچین روز و لحظه ای که اگه باورم نکردی بزارمش جلو چشمهات تا حقیقت عین روز واست مشخص بشه ….

 

 

نفس عمیقی کشیدم.مادرم همیشه مخالف بود اما آخه چرا همچین کاری با زندگی من کرد!؟

چرا یه نفرو بدبخت کرد.

هم من هم ترگل و هم اون رستای بیچاره که میدونم تا الان چقدر بهم وابسته شده!

آخه چرا…..

با کلافگی دستی لای موهام کشیدم که با بغض گفت:

 

 

– من نمیخواستم ازت جدا بشم مجبور شدم….خدا میدونه اون روز آخر تو هتل چه رنجی کشیدم و چقدر واسم سخت بود اون دوری…

 

 

سرمو بالا گرفتم و پرسیدم:

 

 

-چرا اون روز چیزی بهم‌نگفتی!؟اون شبی که تنها بودیم…تو فرصت زیادی واسه حرف زدن داشتی

 

 

نفس عمیقی کشید.زل زد به چشمهام و گفت:

 

 

-چون اون‌موقع دل کندن ازت واسم سخت میشد…اما الان اومدم که بگم بدون تو نمیتونم فرزام…نمیتونم…

 

 

 

نفس عمیقی کشید.زل زد به چشمهام و گفت:

 

 

-چون اون‌موقع دل کندن ازت واسم سخت میشد…اما الان اومدم که بگم بدون تو نمیتونم فرزام…نمیتونم…

 

 

بی حرف بهش خیره شدم.کاملا صامت.

یه نفرو که خیلی دوست دارم و نه سال زندگیمو باهاش گذروندم…نه سال واسه رسیدن بهش صبر کردم یه شب بی حرف ولم کرد و رفت…جنگیدم تا فراموشش کنم ‌جنگیدم‌باخودم‌که کنار بیام‌ بانبودنش و حالا که یه نفر دیگه رو برای خرید حلقه بردم‌بیرون خیلی یهوویی سروکله ی اون‌عشق قدیمی پیدا میشه و ….

صدام‌زد:

 

-فرزام….

 

به چشمهای لامصبش که هنوزم‌منو غرق میکردن تو خودشون خیره شدم و اون پرسید:

 

-ازم‌متنفری!؟

 

هزش متنفر بودم!؟ این‌سوال تو سرم اکو شد.نه….حقیقت این بود که نه تنها ازش متنفر بودم بلکه حتی خوشحال بودم از برگشتنش و دلم‌ میخواست به اندازه ی تمام روزایی که ندیده بودمش بغلش کنم.

به اندازه ی تمام روزهایی که دلم‌هواشو کرده بود و حتی نمیدونستم کجاست.

نفس عمیقی کشیدم.

لبهامو ازهم باز کردم و گفتم:

 

 

-لامصب رستا وابسته ی من شده…

 

خودشو رو صندلی کشید جلو و گفت:

 

-اگه وابسته شده مشکل خودشه نه مشکل تو…تو خیای سعی کردی بهش بفهمونی دوستش نداری اون خودش نخواست با این حقیقت کنار بیاد!

 

 

جفت دستهامو لای موهام فرو بردم.این که کاملا درست بود.من میلیون ها بار تلاش کردم به رستا بفهمونم به وردش نمیخورم.

کارایی انجام دادم که با هر دختر دیگه ای انجام داده بودم سایه ام رو با تیر میزد اما اون….

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-امروز حلقه خریدیم….دیر برگشتی ترگل دیر…

 

 

دستهاشو سمت دستهام‌دراز کرد.انگشتهامو گرفت و با غصه گفت:

 

 

-اینو نگو…اینو نگو فرزام.من فقط تورو میخوام.رستا هم بهتره بره با کسی که دوستش داره نه تویی که خوب میدونم هنوزم منو میخوای…بگو فرزام…بگو که هنوزم‌منو میخوای…بگوووو

 

 

بهش خیره شدم و جواب دادم:

 

 

-میخوامت…همیشه میخواستمت…الانم‌میخوامت….

 

 

دستشو دور بازوم حلقه کرد و همونطور که دوشادوشم قدم برمیداشت سرش رو گذاشت روی شونه ام و گفت:

 

 

-چقدر خوشحالم که برگشتم ایران….چقدر خوشحالم که الان کنارتم….

 

 

منم خوشحال بودم که برگشته بود.که بازم ما شدیم ما، اما تکلیف رستا چی میشد؟ این سوالی بود که تمام ذهن من اونقدر درگیرش شده بود که دیگه نتونستم اونطور که باید از بودنش لذت ببرم.باید چه جوری قانعش میکردم بودنمون باهم اشتباهه و مناسب هم نیستیم بدون اینکه ضربه ببینه از این اتفاق!؟

 

تو پارک قدم میزدیم درحالی که برای دقایق طولانی هردو ساکت بودیم تا زمانی که خودش دوباره گفت:

 

 

-فرزام من اینبار بخاطر تو تا هرچقدر که لازم باشه بازم صبر میکنم…اونقدر صبر میکنم تا بالاخره یه روز خانواده هامون راضی به این وصلت بشن!

 

 

چون هیچی نگفتم پرسید:

 

 

-چرا ساکتی؟ کم کم دارم حس میکنم اونقدری که من الان خوشحال هستم تو نیستی!

 

 

سرمو بالا گرفتم و چند لحظه ای بدون اینکه جوابی بهش بدم صورتش رو تماشا کردم و بعد انگشتامو کلافه وار لای موهام کشیدم و گفتم:

 

 

-از اول هم میدونستم بیخودی دارن رستارو وارد زندگیم میکنن…اونقدر کشش دادن تا کار رسید به اینجا.حالا موندم دقیقا چه جوری بهش بفهمونم باید کات کنیم….

 

خیلی سریع گفتم:

 

-میخوای من باهاش صحبت کنم!؟ راستشو بهش میگم…میگم من و …

 

حرفشو قطع کردم و خیلی سریع گفتم:

 

-نه معلوم که نه…اصلا نمیخوام ببینیش یا باهاش رو درو بشی…خودم باید باهاش صحبت کنم!

 

 

سوالی پرسید که جوابش واضح بود:

 

-خب آخه چرا!؟

 

 

سرمو تکون دادم و یکم کلافه گفتم:

 

 

-خب آخه چرا نداره دیگه…اینجوری که نمیشه بری پیشش و بهش بگی تو برو کنار من میخوام بیام جای تو

 

چپ چپ نگام کرد و گفت:

 

-در واقع اون اومده جای من…

 

بدون حساسیت نشون دادن به این موضوع گفتم:

 

-حالا هرچی…ترجیح میدم خودم همچی رو بهش بگم…

 

لبخند زد و گفت:

 

-در هر صورت من تورو به هیچ احدوناسی نمیدم…

 

 

با کفش ضربه ی خیلی آرومی به سنگ ریزه ی جلوی پام زدم و به این فکر کردم کی و چه جوری سر صحبت رو با رستا وا کنم و بهش بگم همچی منتفیه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra Naderi
1 سال قبل

پارت بعدی رو لطفا زودتر بزار

mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x