رمان مادمازل پارت ۶۳

4.2
(29)

 

 

* رستا*

 

 

به شکم دراز کشیده بودم رو تخت درحالی که حلقه ها پیش روم بودن و هرازگاهی اونا به من چشمک میزدن و من به اونا لبخند.

سرگرم چت تو واتساپ با نیکو و رهام بودم.

جواب اینو میدادم بعد میپریدم تو چت اون یکی و بعد دوباره این یکی….

رهام که البته کلا خیلی اهل چت کردن و فضای مجازی نبود عکس حلقه ام رو که براش فرستاده بودم ریپلای کرد و نوشت:

 

“خوشگلِ ”

 

جوابهای تک کلمه ایش رو وقتی با طومارهایی که نیکو میفرستاد مقایسه میکردم خنده ام میگرفت.

نیشمو تا بناگوش وا کردم و نوشتم:

 

” مرسی.امیدوارم تو هم به زودی عکس حلقه اتو واسه من بفرستی و روح و قلب مارو شاد کنی”

 

پیامم رو که که سین کرد اول استیکر یه مرد درحال قدم زدن فرستاد و بعدهم ایز تایپینگ شد و نوشت:

 

“شاید فرستادم…”

 

“شوخی میکنی!؟”

 

” به زودی میفرستم برات.البته شاااید”

 

 

ناباورانه به صفحه چت خیره شدم.یعنی رهام یکی رو زیر سر داشت.چشمهام درخشید و ردیف دندونام از لبخند عریضم عیان و مشخص شدن.

رهام اصلا اهل ازدواج نبود.

صدبار صدتا دختر واسش نشون‌کردیم هی بهونه میاورد و میپیچوند حالا این‌کیه که تونسته دل اونو به دست بیاره و تا پای احتمال ازدواج بکشونش!؟

تند تند نوشتم:

 

“راس میگی!؟ یعنی یکی رو زیر سر داری؟ای جانم.کی هست حالا؟ چه شکلیه؟ تهرونی نیست آره؟ خوشگل؟”

 

 

اونهمه سوال پرسیدم و براش فرستادم اما اون فقط یه استکیر درحال خواب فرستاد و نوشت:

 

 

“نه اتفاقا خیلیم زشت.من بخوابم تا الان دنبال کارای شرکت بودم.فعلا”

 

 

منو گذاشت تو خماری و آف شد.منم طاقت نیاوردم فورا واسه نیکو نوشتم:

 

 

“نیکو شاید باورت نشه ولی رهام یه جورایی اعتراف کرده و گفته شاید همین روزا بخواد از کسی خواستگاری کنه”

 

 

نیکو برخلاف رهام که به زور میشد تو چت نگهش داشت سر حوصله نوشت:

 

“جدی؟ خوشبحال اونی که قراره داداش تو ازش خواستگاری کنه”

 

 

خندیدم که تلفن توی دستم زنگ خورد.تا چشمم به شماره ی فرزام افتاد تپش قلب گرفتم اما اون تپش قلبهایی که هرکس با دیدن اسم و حتی روی عشقش بهش دچار میشه.

انگار که اصلا از در اتاقم وارد شده باشه بلندشدم و نشستم رو تخت.

لبخندزدم و بعد موهای نامرتبمو مرتب کردم و گفتم:

 

-ساام فرزام….خوبی!؟

 

با تاخیر و صدایی نه خیلی سرحال جواب داد:

 

-سلام!میخوام ببینمت….

 

 

 

با تاخیر و صدایی نه خیلی سرحال جواب داد:

 

-سلام!میخوام ببینمت….

 

هیچ جمله ای برای من از طرف فرزام قشنگتر از همین ، میخوام ببینمت نبود!

چنان حس خوبی بهم میداد که حتی نمیتونستم توصیفش کنم.

لبخند پت و پهنی زدم و گفتم:

 

-باشه..میای دنبالم !؟

 

باهمون صدای کرخت جواب داد:

 

-آره خودم میام دنبالت !

 

-خیلی خب پس من الان آماده میشم.

 

-زیاد طولش ندی.اومدم زنگ میزنم زود بیا پایین

 

خندیدم و گفتم:

 

-باشه طولش نمیدم.

 

به کل یادم رفت داشتم با نیکو چت میکردم.حلقه هارو برداشتم و گذاشتم تو کشوی میز آرایشی و بعدهم بلند شدم و باعجله به سمت کمد لباسهام رفت.

یه شلوار جین مشکی فاق کوتاه و یه پالتوی بلند طوسی انتخاب کردم و از کمد بیرون آوردم.

چون من همیشه احتمال میدادم وقتهایی که پیش فرزام هستم ممکن یه کم شیطنت کنیم پس حتی لباس زیرهامو هم عوض کردم و یه لباس زیر ست قرمز پوشیدم.

اینجوری حس بهتری به خودم دست میداد.

با عجله لباسهامو پوشیدم وبعدهم دویدم سمت آینه.نشستم رو صندلی و یه آرایش خیلی ساده و ملیح انجام دادم.

ده دقیقه بعد تلفنم زنگ خورد و من از همون زاویه وقتی نگاه کردم به تصویر و شماره ی فرزام رو دیدم.

میدونستم فرزام چقدر بیزار و متنفره از اینکه یه نفر منتظرش بزاره برای همین باعجله شالم رو سرم انداختم و بعدهم کیفمو برداشتم و هول هولی یکم عطر به گردن و مچ دستم زدم و همزمان جوابش رو دادم:

 

-جانم فرزام….

 

-دم درم زودبیا پایین….

 

 

-باشه باشه الان میام…

 

 

تماس رو بی خداحافظی قطع کردم و گوشی رو گذاشتم توی کیفم و بعدهم درحالی که کش دور موهام رو سفت میکردم از اتاق زدم بیرون

مامان که داشت گلای رو پله هارو آب میداد با تعجب پرسید:

 

-جایی میری رستا !؟

 

پله هارو با عجله پایین رفتم و همزمان جواب دادم:

 

-آره…فرزام اومده دم در منتظرم….

 

لبخند زد و گفت:

 

-برو به سلامت ولی خیلی دیر نکن…

 

-چشم چشم!

 

دویدم سمت در.بوتهای بلند مشکی رنگمو برداشتم و بعداز پوشیدنشون بدو بدو از خونه زدم بیرون.

ماشین فرزام روشن بود و چون بارون نم نم میبارید برف پاک کن ها آروم آروم تکون میخوردن و قطره های بارونو کنار میزدن

سرش رو گذاشته بود روی فرمون.

لبخند زدم و با باز کرون در سوار شدم و نشستم رو صندلی و بشاش گفام:

 

 

-سلااااام….چطوری!؟

 

 

سرش رو خیلی آروم بلند کرد.دستی موهای نه خیلی بلندش که با یه کش تو حالت ثابتی نگهشون داشته بود کشید و بعد گفت:

 

 

-سلام….

 

خرسند از تماشای صورت قشنگش تو اون لباسهای شیک و خوش رنگ ،سرمو کج کردم و پرسیدم:

 

-خواب بودی؟؟

 

 

 

-نه…

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

-نه…خواب نبودم!

 

ماشین رو روشن کرد‌.چشم من اما همچنان سمت صورت خوابالودش بود.خواب آلود که نه….بهتر بود بگم خسته.خسته و بی حوصله و پکر….

یه فرقهای واضحی با فرزام همیشگی داشت فقط موندم با این حس و حال چطور اومده بود دنبال من که باهم بریم بیرون !؟

آخه با شناختی که نسبت به اون‌پیدا کرده بودم خیلی وقت بود به این نتیجه رسیده بودم که فرزام وقیت رو مود خودش ترجیح میده بیاد سمت من.

 

واسه اینکه سر فرم‌بیارمش‌گفتم:

 

-فرزام‌ فکر میکنم خیلی پکری نه!؟

 

حین رانندگی جواب داد:

 

-یکی دیگه از هزاران اخلاق قشنگ من اینه که دمدمیم…گاهی خوبم‌گاهی بد.الان هم‌احتمالا حالم شبیه همون مورد دومم هستم…

 

 

خودم‌گرفته بودم که اون دمدمیه و مودیه اما حالا میخواستم از این حس و حال ناخوش رو ازش دورش بکنم برای همین لبخند عریضتری زدم و گفتم:

 

 

-میخوای من خوبت کنم!؟ که بیای رو مود خوبت!؟

 

یه نگاه پرسشی بهم انداخت و بعد هم‌با تاخیر لب زد:

 

-نمیشه…

 

چشمامو بازو بسته کردم و با اطمینانی که بیشتر تلقین حس خوب بود گفتم:

 

-میشه..

 

خودمو از صندلی ای که روش نشسته بودم فاصله دادم و یه بوسه رو گونه اش کاشتم.

لبهام هنوز چسبیده به گونه اش بودن.تو همون حالت نگاهش کردم و لبهام رو بیشتر به پوست صورتش فشردم .رنگ رژم رو صورتش کاملا مشخص بود.از تماشای طرح ابم رو صورتش نیشخندی زدم. برگشتم و سرجام‌نشستم.

لبخند عریضی زدم و گفتم:

 

-بوس از عمق وجود!

 

واکنش خاصی نشون نداد.نگاهی به خودش تو آینه انداخت و بعد گفت:

 

-رژی کردی صورتمو….

 

 

خندیدم و گفتم:

 

-قشنگیش به همین دیگه..نیست !؟

 

به جعبه ی دستمال اشاره کرد و گفت:

 

-به شرطی که نخوای بری بیرون…حالا یه دستمال بده ببینم…

 

یه دستمال بهش دادم و اون در حینی که سعی میکرد دستمالو روی صورتش بکشه تا رژ رو پاک و محک بکنه گفت:

 

 

-رستا….

 

چقور اسممو قشنگ تلفظ میکرد.آهسته جواب دادم:

 

 

-جانم

 

 

-من….اگه ازت خواستم بیای بیرون دلیلش این بود که میخوام حرفهای مهمی بهت بزنم…

 

 

با این خبرش کنجکاوم‌کرد.یکم به سمتش چرخیدم و بعد پرسیدم:

 

 

-حرف مهم ؟ خب بگو….

 

دستمالو رژی شده رو از صورتش فاصله داد و بعد با گوله کردنش از شیشه پرتش کرد بیرون و گفت:

 

 

-میریم یه جای بهتر.میشینیم و حرفهامونو میزنیم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x