رمان مادمازل پارت ۶۵

4.1
(27)

 

 

 

چه دردهایی عمیقی…چه حرفهای کشنده ای….

مطمئن بودم در بدترین حالت ممکن امکان نداشت کابوسی به این ترسناکی ببینم.

رویاهام…آرزوهام…تصورم از آینده همه و همه ویران شد!

هر چند قدمی که عقب رفته بودم اون جلو اومد و سعی کرد تمام سوالهامو جواب ده:

 

-من دوست نداشتم تا وقتی که اونو از سرم ننداختم بیرون دست به همچین کاری بزنم ولی متاسفانه فشار خانواده باعث شد من تا اینجا پیش بیام…

 

 

باورم نمیشد.یعنی اون تا اینجا هم به خاطر خانواده اش جلو اومده بود؟!

یعنی اون اصلا منو دوست نداشت!؟

چشمهام پر از اشک شد.با بغض پرسیدم:

 

-یعنی تو حتی دوستمم نداشتی!؟

 

 

سکوت کرد و هبچی نگفت.فقط زل زده بود به چشمهام.معنای سکوتش چی بود؟ من باید چی تعبیرش میکردم.

ولی من دوستش داشتم.اولین و آخرین عشق زندگیم بود.

چطور میتونستم به جز اون دل به کس دیگه ای ببندم؟

با اینکه تا چند لحظه ی پیش داشتم ازش دور میشدم اما جتی اون فاصله رو هم تاب نیاوردم و دویدم سمتش.

خودمو بی هوا انداختم تو آغوشش و دستهامو دور تنش حلقه کردم.سرمو تکیه دادم به سینه اش و با گریه گفتم :

 

 

-دوست دارم فرزام…من دوست دارم …م…م….من جز تو نمیتونم به مرد دیگه ای فکر کنم….فرزام…

 

 

دستهاشو رو شونه ام گذاشت تا منو از خودش دور کنه اما موفق نشد.

لباسش رو چنگ زده بودم و سفت نگهش داشته بودم و اشک می ریختم.

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-رستا…بهتره با نبودن و نداشتن من کنار بیای….من واقعا نمیتونم به کسی جز اونی که دوستش دارم فکر کنم…

 

 

صدام گریه آلود بود و بغض داشت.

میخواستم شبیه آدمای قوی و بیتفاوت رفتار کنم اما تصور نداشتنش زانوهام رو سست کرد.

پر بغض و باهق هق گفتم:

 

 

-منم به جز تد نمیتونم به کس دیگه ای فکر کنم….تنهام نزار…تنهام نزار خواهش میکنم….

 

 

میدونستم عشق رو گدایی کردن رقت انگیز و تاسف بار بود اما…اما فقط اونی که عاشق میتونه درکم کنه.

فقط اونی که یه نفرو بیشتر از خودش دوست داره میتونه منو بفهمه….

اسممو دوباره صدا زد:

 

 

-رستا…

 

 

پلکهامو روهم گذاشتم.من اگه از این صدا محروم میشدم‌میمردم….چرا اینو نمیفهمید؟چراااا

 

 

 

پلکهامو روهم گذاشتم.من اگه از این صدا محروم میشدم‌میمردم….چرا اینو نمیفهمید؟چراااا

چطور میتونستم به نداشتنش عادت کنم.

پیرهنش رو از پشت چنگ زدم و با بغض گفتم:

 

 

-من سر خواستن تو با همه جنگیدم…منو قال نزار وسط راه فرزام…

 

 

اونقدر بهش نزدیک بودم که صدای قورت دادن آب گلو و بالا و پایین شدن سیبکش رو احساس کردم.نفس عمیقی از سر کلافگی کشید و بعد گفت:

 

-من به چه دردت میخورم وقتی ذهن و قلبم جای دیگه ای هَ…

 

نه نه ! طاقت شنیدن این حرفهارو نداشتم چون بهمم می ریختم. واسه همین به سرعت سرمو از رو شونه اش برداشتم و با صورت خیی اشکم بهش خیره شدم.دستمو گذاشتم رو دهنش و گفتم:

 

 

-نه ادامه نده….این حرفهارو نزن….

 

 

میخواستم از حقیقت فرار کنم ولی بقول اون اصلا مگه میشد؟ا ون خودش هم میخواست ااینکارو انجام بده ولی تهش دست از پا دراز تر برگشت همون جای قبلیش.

چشمش که به اشکهام افتاد با عصبانبت گفت:

 

 

-داری گریه میکنی؟

 

 

من خودمم تا وقتی اون این سوال رو پرسید متوجه نشدم اشک ریختم.دستمو زیر چشمم کشیدم و تازه اون موقع بود که حس کردم صورتم خیس اشک….

باورم نمیشد….

بی توجه به سوالش زل زدم تو چشمهاش.

شونه هامو گرفت و با عصبانیت تکونم داد و گفت:

 

 

-گریه کنی کتک میخوری؟

 

خیره تو چشمهاش با بغض گفتم:

 

-بری‌گریه میکنم….

 

 

جوابم هم عصبیش کرد هم کلافه و بهم ریخته.تما حس کردم واسه رفتن راسخ.انگار اصلا تصمیمشو قاطعانه گرفته بود ‌که حالا اومده سر وقتم.

لبهاسو روهم فشار داد و بعد آهسته گفتم:

 

 

-بودن نا باهم غلط…تو با من خوشبخت نمیشی.تصورات قشنگت از منو بندازه از سرت بیرون رستااا….من عصبی ام…کج خلقم….دمدمی ام…زود می ریزم بهم….

من به در تو نمیخورم

 

 

با بغض لب زدم:

 

 

-میخوری من میخوامت.حتی اگه دمدمی باشی..حتی اگه کج خلق باشی….حتی اگه بهم ریخته باشی….

هرچی باشی من میخوامت‌‌….‌

 

 

عصبی شد و گفت:

 

-چرا همچین آدمی رو میخوای چرا لجاجت میکنی؟؟

 

بی فوت وقت و از ته دل جواب دادم:

 

 

-چون دوست داااارم…

 

کلافه پووووفی کشید و سرش رو با تاسف توون داد…..

 

 

کلافه پووووفی کشید و سرش رو با تاسف تکون داد.شبیه به آدمایی که بد گرفتار میشدن.

شبیه آدمایی که میمونن تو کاری که باب دلشون نبوده اما انجامش دادن و حالا نیمه ی راه بی رمق شدن….

دوستم نداشت ؟!

من اونو عاشق میکنم.خیلی ها بعداز ازدواج عاشق میشن پس اون هم میتونه یکی از این خیلی ها باشه.

نفسی تازه کرد و بعد دستهاشو گذاشت رو شونه هام و منو به زور از خودش جدا کرد.

زل زد تو چشمهام و گفت:

-گریه نکن خب؟ حالم از دخترایی که تا تقی به توقی میخوره گریه میکنن بهم میخوره….میفهمی!؟

 

 

بغض داشتم.اشک تو چشمهام حلقه زده بود اما اگه گریه کنم و اون ازم متنفر بشه ترجیح میدادم اینکارو نکنم.

بغضمو قورت دادم و گفتم:

-نمیکنم…گریه نمیکنم فقط بمون…بمون فرزام.حرف از رفتن نزن… خواهش میکنم!

 

 

 

خیلی کلافه شده بود.دست برد تو جیبش و فنک و سیگارش رو بیرون آورد.

انگار اگه حداقل یه پک رو به اون سیگارای لعنتیش نمیزد دیوونه میشد.

واسه همین تا روشنش نکرد حرفی به زبون نیاورد اما درست بعداز زدن اولین پک و بیرون فرستان دودش با یه صدای هوووف بلند گفت:

-منو دوست داری!؟

 

از عمق وجود جواب دادم:

-خیلی…

 

 

دومین پک رو هم به سیگارش زد و بعد گفت:

-خب….حالا اگه خانواده ت مجبورت بکنن دل از م بکنی و با یکی دیگه ازدواج کنی چه حسی بهت دست میده؟ میتونی شی رو کنار کسی بخوابی که حسی بهش نداری؟

میتونی با کسی رابطه داشته باشی که حسی بهش نداری!؟

 

 

سکوت کردم.

اون این حرفهارو میزد که به چی برسه!؟

واقعا تصمیم داشت از من دل بکنه؟برام قابل باور نبود.

مات و مبهوت بهش خیره شدم و پرسیدم:-میخوای بگی اگه با من ازداج کنی یعنی قراره باکسی رابطه داشته باشی که دوستش نداری؟ شبو کنار کسی بخوابی که دوستش نداری؟

 

 

سیگاری که بین دو انگشت گرفته بود رو به دهنش نزدیک کرد.

پک عمیقی بهش زد و بعد سرش رو واسه چند لحظه بالا گرفت و دود رو فرستادهوا…

موهاش کوتاه بودن و اون انگشتاشو لای همون موهای کوتاه کشید و جواب داد:

رستا…حرفهای من به معنی اینکه تو آدم بدی هستی نیست….نه…تو خیلی هم دختر خوب و گلی هستی اما من یکی دیگه رو دوست دارم….وقتی آدم یه نفر دیگه رو دوست داشته باشه نمیتونه به کس دیگه ای فکر کنه حتی اگه اکن یه نفر عالی و بهترین باشه مثل نو…

 

 

پوزخند زدم.چرت و پرت تحویلم میداد که آرومم کنه.

ولی مگه من بچه بودم که با همچین حرفهای خام بشم.

من اونو دوست داشتم.همه میدونستن باهم نامزدیم….

همه میدونستن قراره ازداج کنیم حالا چه جوری باید بهشون میگفتم این نامزدی بهم خورده چون فرزام رفته سراغ کسی که از قبل دوستش داشت….؟

با بغض لب زدم:

-من چیمیشم این وسط!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

وای خدای من .الان چه بلایی سر رستا میاد؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x