رمان مادمازل پارت ۶۶

3.9
(29)

 

 

 

 

با بغض لب زدم:

 

-من چیمیشم این وسط!؟

 

 

لبهاشو که یه فُرم گوشتی هم داشتن رو روی هم فشرد.من این لبهارو قبلا مزه کردم.خوردم..مکیدم…

مزه شون هنوز زیر زبونم بود.مکیدن گوشت لبش رو بین لبهام میتونستم تصور کنم و هزاران بار از اون تصور و تجسم لذت بلرم.

چه جوری باید قیدش رو میزدم؟؟

تند تند به سیگارش پک زد.حتی دیگه نخواست لمسم کنه.فاصله گرفت ازم و بعدهم گفت:

 

 

-تو خیلی خوشگلی رستا..خوشگل و زیبا و مهربون…تو دختر فوق العاده ای هستی و من مطمئنم یکی بهتر از من میاد سراغت…

 

 

با صدایی که می لرزید لب زدم:

 

 

-من تورو میخوام نه یکی بهتر….

 

 

چه جوری باید به این لعنتی حالی میکردم جز خودش کس دیگه ای رو نمیخوام !؟

بقبه حتی اگه بهترین هم باشن من نمیخواستمشون.

من عاشق بودم.

عاشق اون نه هر لعنتی دیگه ای ..

سیگارش رو پایین گرفت.

دودشو از دهن و سوراخای بینیش بیرون فرستاد و بعد گفت:

 

 

-من سالها با یکی دیگه هستم.تمرین کردم بودن باتورو اما نشد….متاسفم رستا…ما باید ازهم جدا بشیم…

 

 

جدایی یعنی داشتنش تو قلب و نداشتنش تو واقعیت.

یعنی حسرت…یعنی تجربه کردن یه شکست عشقی و عاطفی بزرگ تو روزهای جوونی.

لبهامو ازهم باز کردم و امیدوارانه لب زدم:

 

 

-هیچکی قد من دوستت نداره.من خوشبختت میکنم…

 

 

دستشو رو سینه اش گذاشت و گفت:

 

 

-من نمیتونم خوشبختت کنن..دلم فکرم…حواسم جای دیگه اس …نمیتونم رستا.نمیتونم…

 

 

بوی ادکلن تلخشو که با بوی سیگارش قاطی میشد دوست داشتم.

چشمهای معمولیشو دوست داشتم.

پوست افتاب دیده اش رو دوست داشتم.لبهاشو دوست داشتم.

قد بالا و هیکل و تیپشو دوست داشتم.صدای بمشو ددست داشتم.

شوخی های گه گاهی و خنده هایی که باید شکارشون میکردمو دوست داشتم.

من لعنتی حتی عاشق پرو زبونی ها و اخمها و جدیتش بودم پس چطور میتونستم به این سادگی فراموش کنم !؟

 

 

من با اون هزارو به جور رویا ساختم چه جوری باید قید همه ی اون رویاهارو میزدم!؟

 

 

 

من با اون هزارو به جور رویا ساختم چه جوری باید قید همه ی اون رویاهارو میزدم!؟

من پز عشقمونو خیلی دادم.

تمام فامیل و دوست و آشناها فکر میکنن قرار من و اون باهم ازدواج کنیم اما حالا بعداز اینهمه مدت تازه میفهمم که اون اصلا منو دوست نداشته…

دستامو مشت کردم.سرمو بالا گرفتم و با زل زدن تو چشمهاش گفتم:

 

 

-عادلانه نیست…من واسه داشتن و به تو رسیدن حتی از خونمونم قهر کردم.تو روی پدرم وایستادم…نه این…این این عادلانه نیست…

 

 

سرش رو خم کرد و خاکستر سیگارش رو تکوند.اهل خجالت نبود.

از اون مدل آدمایی بود که جرات زدن هر حرفی رو داشت و اینبار هم با مکث کوتاهی گفت:

 

 

-من نمیتونم تظاهر به دوست داشتنت بکنم در حالی که دلم جای دیگه اس…نمیتونم با تو زیر یه سقف باشم وقتی فکر و ذهنم به دختر دیگه اس اصلا این فرقش با خیانت چیه…؟

 

 

لبهام رو هم لرزیدن.فورا چونه ام رو گرفت و با بالا گرفت سرم خشمگین گفت:

 

 

-گریه نکن رستا….گریه نکن.حق گریه کردن نداری

 

 

صدامو بردم بالا و داد زدم:

 

 

-حق گریه کردن ندارم حق دوست داشتنتو ندارم حق ابراز علاقه ندارم پس من چه حقی دارم؟ اینکه اینجا وایسم و خزعبلات تورو گوش بدم؟؟ اینکه بعداز اینهمه مدت بیای و بهم بگی اگه اومدی خواستگاری به اصرار خانواده ات بوده؟ که یه نفر دیگه رو دوست داری و جز اون نمیتونی به کس دیگه ای فکر کنی؟

 

 

حتی وقتی سرش داد میزدم هم دوستش داشتم.

من اون روزها تو اون سن و سال کور کورانه فرزامو میخواستم.

نه به غرورم فکر میکردم نه هیچ چیز دیگه ای.

فقط میخواستمش چون اونو عشق اول و آخرم میدونستم.

حرفهامو که زدم بی هوا سکوت کردم.

انگار فرزام از خداش بود من داد بزنم تا خالی بشم.

چون تهش گفت:

 

 

-خب…دادهاتو زدی رستا…خوبه…اولش سخت بعدش واست آسون میشه…بعدش میفهمی زندگی با کسی که دلش جای دیگه اس پشیزی نمی ارزه…

 

 

چشمهام ناباورانه روی صورتش به گردش در اومد.این لعنتی چرا فکر میکرد فراموش کردنش برای من اینقدر میتونه آسون باشه.

من رسما تو شوک بودم…یه شوک بد و تلخ…بغضمو قورت دادم و با جدا کردن دستش از صورتم گفتم:

 

 

-نه اولش آسون نه آخرش…تو نامردی نااااامرد….

 

 

 

 

با جدا کردن دستش از صورتم گفتم:

 

-نه اولش آسون نه آخرش…تو نامردی نااااامرد….یه بی وفا ..یه نارفیق…

 

 

به کار بردن واژه ی نامرد لابه لای حرفهام اونو بهم ریخت و عصبانبش میکرد.کلا همیشه زود عصبانی میشد و حالا زودتر….

اخم کرد و با عصبانیت و جدیت گفت:

 

 

-من اگه نامرد بودم تورو میگرفتم نه اینکه بیام حقیقتو بزارم کف دستت که تو روشن بشی…

 

 

با غصه و همون صدای نسبتا بلند گفتم:

 

 

-این حقیقت عین همون نوشداروی سهراب…چرا الان؟چرا تا این موقع کشش دادی؟چرا گذاشتی بهت وابسته بشم؟

 

 

با تاسف جواب داد:

 

-اتفاقی بود که پیش اومده و کاریش هم‌نمیشه کرد.حالا هم یه چیزی میگم و تمومش میکنیم….

 

 

مکث کرد.خودش فهمیده بود صداش خیلی رفته بالا و زیادی ترسناک شد.

آروم که شد بی توجه به سیگار توی دستش که هی میسوخت وخاکستر میشد گفت:

 

 

-ببین….ببین رستا …بیا فراموشش کنیم خب؟

من مطمئنم تو میتونی یه زندگی بهتر بسازی با یه آدم بهتر فقط…من دلم میخواد که همه چیز از طرف تو تموم بشه.جامعه ای ما هنوز به اون درجه ای نرسیده که یه پسر از نامزدیش انصراف بده و مردمش هجوم نبرن به اعصاب اون دختر….

پس تو همه چیز رو تموم کن.تو بگو که منو نمیخوای….لطفااااا….این به خواهش…

 

 

وقتی اون یک مشت حرف لعنتی تحویلم میداد من رل زده بودم به چشمهاش و بِرو ِبر تماشاش میکردم.کی میدونست.شاید این آخرین باریه که قراره ما همو ببینیم.

شاید دیگه نتونم از چنین فاصله ی نزدیکی خیره بشم به چشمهاش.

شاید دیگه نتونم از چنین فاصله ای حتی باهاش حرف بزنم.

این اون آینده ای نبود که انتظارشو داشتم.

این چیزی نبود که میخواستم و حتی کوچکترین شباهتی هم بهش نداشت.

حرفهاش هی تو سرم اکو میشدن…

کلماتی که فکر کنم یه دختر محال حتی تو کابوسهاش هم اونارو بشنوه.

بغضمو قورت دادم و پرسیدم:

 

 

-اون روز وقتی داشتی منو میبوسیدی هم فکرت پی اون بود!؟؟

 

 

چند لحظه ای بعم خیره شد و بعد با مکث جواب داد:

 

 

-نه!

 

 

اونقدر بهش بی اعتماد شده بود که شک نداشتم حتی این نه رو هم واسه آروم کردن من به زبون آورد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخییی دلم اتیش گرفت

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x